خوش سخن. خوش زبان. خوشگو: و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). تا ز بر سرو کند گفتگوی بلبل خوشگوی به آواز زار. منوچهری. تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز. منوچهری. کاحسنت زهی ندیم خوشگوی آزادترین نسیم خوشبوی. نظامی. عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتراست می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است. سعدی (بدایع). ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد ازین سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من. سعدی (بدایع). خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآید. سعدی. مردی ظریف و خوشگوی بود. (ترجمه محاسن اصفهان). دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیم. حافظ
خوش سخن. خوش زبان. خوشگو: و چون سخن گوید خوش سخن و خوشگوی و خوش زبان و خوش آواز باشد. (ترجمه طبری بلعمی). تا ز بر سرو کند گفتگوی بلبل خوشگوی به آواز زار. منوچهری. تو بدو گوی که ای بلبل خوشگوی میاز. منوچهری. کاحسنت زهی ندیم خوشگوی آزادترین نسیم خوشبوی. نظامی. عشرت خوش است و بر طرف جوی خوشتراست می بر سماع بلبل خوشگوی خوشتر است. سعدی (بدایع). ای گل خوشبوی من یاد کنی بعد ازین سعدی بیچاره بود بلبل خوشگوی من. سعدی (بدایع). خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآید. سعدی. مردی ظریف و خوشگوی بود. (ترجمه محاسن اصفهان). دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست تا بقول و غزلش ساز نوایی بکنیم. حافظ
جمیل، آنکه چهره اش نیکو باشد، خوش صورت، زیبا، خوشگل، (ناظم الاطباء)، صبیح، نیکوروی، خوش سیما، خوب رخسار، (یادداشت بخط مؤلف)، ج، خوبرویان: همچنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بردارد از اوی گرچه هر روز اندکی برداردش با ندم روزی بپایان آردش، رودکی، پسر بود او را گزیده چهار همه خوب روی و نبرده سوار، دقیقی، ای خورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوبرویان ماه میاوری، خسروی، شبستان همه پیش باز آمدند بدیدار او بزمسازآمدند شبستان بهشتی بد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته، فردوسی، چنین گفت بیدار شاه رمه که اسپان و این خوبرویان همه، فردوسی، چنین داد مهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر خوبروی، فردوسی، بیامدبرادرش با خواسته بسی خوبرویان آراسته، فردوسی، بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ قد و تنش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ، ؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی ص 32)، از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی، فرخی، باده اندر دست و خوبان پیش روی خوبرویانی بخوبی داستان، فرخی، آمد آن مشکبوی مشکین موی آمد آن خوبروی ماه عذار، فرخی، ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای، فرخی، تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد، منوچهری، تا گل خودروی بود خوبروی تا شکن زلف بود مشکبوی، منوچهری، خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن، ناصرخسرو، صدهزاران خوبرویانند نیز هر یکی گویی که ماه انور است، ناصرخسرو، خوبرویی و خوبرویان را عهد با روی کی بود درخور؟ مسعودسعد، و از قطرۀ مأمعین بندۀ خوبروی پدید آوردم، (قصص الانبیاء)، یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی، (تاریخ بخارا)، خوبرویان نشاط می کردند رقص کردند وباده میخوردند، نظامی، چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را در دیده جویان، نظامی، چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی بکرد آن خوبروی از خوبروئی ... نظامی، گرم هست بر خوبرویان شتاب بخوارزم روشن تر است آفتاب، نظامی، چو چنگ از خجالت سر خوبروی نگونسار و در پیش افتاده موی، سعدی (بوستان)، تهیدست در خوبرویان مپیچ که بی سیم مردم نیرزد بهیچ، سعدی (بوستان)، یکی پاسخش داد شیرین و خوش که گر خوبرویست بارش بکش، سعدی (بوستان)، سیم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، (گلستان)، بوی پیاز از دهن خوبروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد، سعدی (طیبات)، اگربا خوبرویان می نشینی بساط نیکنامی درنوردی، سعدی (طیبات)، گرفتار کمند خوبرویان نه از مدحش خبر باشد نه از ذم، سعدی (بدایع)، سعدی ز کمند خوبرویان تا جان داری نمیتوان رست، سعدی (خواتیم)، تا دل ندهی بخوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه، سعدی (هزلیات)، خوبرویان چو رخ نمی پوشند عاشقان در طلب نمی کوشند، اوحدی، گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید، حافظ، اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند، (تاریخ قم ص 275)
جمیل، آنکه چهره اش نیکو باشد، خوش صورت، زیبا، خوشگل، (ناظم الاطباء)، صبیح، نیکوروی، خوش سیما، خوب رخسار، (یادداشت بخط مؤلف)، ج، خوبرویان: همچنان سرمه که دخت خوبروی هم بسان گرد بردارد از اوی گرچه هر روز اندکی برداردش با ندم روزی بپایان آردش، رودکی، پسر بود او را گزیده چهار همه خوب روی و نبرده سوار، دقیقی، ای خورفش بتی که چو بینند روی تو گویند خوبرویان ماه میاوری، خسروی، شبستان همه پیش باز آمدند بدیدار او بزمسازآمدند شبستان بهشتی بد آراسته پر از خوبرویان و پرخواسته، فردوسی، چنین گفت بیدار شاه رمه که اسپان و این خوبرویان همه، فردوسی، چنین داد مهراب پاسخ بدوی که ای سرو سیمین بر خوبروی، فردوسی، بیامدبرادرْش با خواسته بسی خوبرویان آراسته، فردوسی، بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ قد و تنْش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ، ؟ (از ترجمان البلاغۀ رادویانی ص 32)، از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی، فرخی، باده اندر دست و خوبان پیش روی خوبرویانی بخوبی داستان، فرخی، آمد آن مشکبوی مشکین موی آمد آن خوبروی ماه عذار، فرخی، ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای، فرخی، تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد، منوچهری، تا گل خودروی بود خوبروی تا شکن زلف بود مشکبوی، منوچهری، خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن، ناصرخسرو، صدهزاران خوبرویانند نیز هر یکی گویی که ماه انور است، ناصرخسرو، خوبرویی و خوبرویان را عهد با روی کی بود درخور؟ مسعودسعد، و از قطرۀ مأمعین بندۀ خوبروی پدید آوردم، (قصص الانبیاء)، یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی، (تاریخ بخارا)، خوبرویان نشاط می کردند رقص کردند وباده میخوردند، نظامی، چه خوش نازیست ناز خوبرویان ز دیده رانده را در دیده جویان، نظامی، چو هر هفت آنچه بایست از نکوئی بکرد آن خوبروی از خوبروئی ... نظامی، گرم هست بر خوبرویان شتاب بخوارزم روشن تر است آفتاب، نظامی، چو چنگ از خجالت سر خوبروی نگونسار و در پیش افتاده موی، سعدی (بوستان)، تهیدست در خوبرویان مپیچ که بی سیم مردم نیرزد بهیچ، سعدی (بوستان)، یکی پاسخش داد شیرین و خوش که گر خوبرویست بارش بکش، سعدی (بوستان)، سیُم خوبرویی که درون صاحبدلان بمخالطت او میل کند، (گلستان)، بوی پیاز از دهن خوبروی خوبتر آید که گل از دست زشت، سعدی (گلستان)، عمر گویندم که ضایع میکنی با خوبرویان وآنکه منظوری ندارد عمر ضایع می گذارد، سعدی (طیبات)، اگربا خوبرویان می نشینی بساط نیکنامی درنوردی، سعدی (طیبات)، گرفتار کمند خوبرویان نه از مدحش خبر باشد نه از ذم، سعدی (بدایع)، سعدی ز کمند خوبرویان تا جان داری نمیتوان رست، سعدی (خواتیم)، تا دل ندهی بخوبرویان کز غصه تلف شوی و رنجه، سعدی (هزلیات)، خوبرویان چو رخ نمی پوشند عاشقان در طلب نمی کوشند، اوحدی، گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید، حافظ، اشعریان یاران و انصار منند و تازه رویان و خوبرویانند، (تاریخ قم ص 275)
خوب سیمایی، خوش صورتی، خوشگلی، (ناظم الاطباء)، زیبایی، جمال، حسن، صباحت، وجاهت، قشنگی، نیکویی، (یادداشت بخط مؤلف) : یکی خوبرویی و زیبندگی که هست آیتی در فریبندگی، نظامی، یکی گفت از ختن خیزد نکویی فسانه ست آن طرف در خوبرویی، نظامی، سردفتر آیت نکویی شاهنشه ملک خوبرویی، نظامی، سهی سرو را کرده بالاش پست دماغ گل از خوب روئیش مست، نظامی، خدای یوسف صدّیق را عزیز نکرد بخوبرویی لیکن بخوب کرداری، سعدی، ، ملاطفت، گشاده رویی: محمد بن جعفر ملقب بوده است به دیباج بسبب تازگی و گشادگی و خوبرویی، (تاریخ قم ص 223)
خوب سیمایی، خوش صورتی، خوشگلی، (ناظم الاطباء)، زیبایی، جمال، حُسن، صباحت، وجاهت، قشنگی، نیکویی، (یادداشت بخط مؤلف) : یکی خوبرویی و زیبندگی که هست آیتی در فریبندگی، نظامی، یکی گفت از ختن خیزد نکویی فسانه ست آن طرف در خوبرویی، نظامی، سردفتر آیت نکویی شاهنشه ملک خوبرویی، نظامی، سهی سرو را کرده بالاش پست دماغ گل از خوب روئیش مست، نظامی، خدای یوسف صدّیق را عزیز نکرد بخوبرویی لیکن بخوب کرداری، سعدی، ، ملاطفت، گشاده رویی: محمد بن جعفر ملقب بوده است به دیباج بسبب تازگی و گشادگی و خوبرویی، (تاریخ قم ص 223)
سخن خوب گوینده، شیرین زبان، خوش مقال، خوش سخن، خوبگو: سپهبد چنین دادپاسخ بدوی که ای شاه نیک اختر خوبگوی، فردوسی، چنین گفت خودکامه بیژن بدوی که من ای فرستادۀ خوبگوی، فردوسی، فرستاده یی را بنزدیک اوی سرافراز و بادانش و خوبگوی، فردوسی، کسی که ژاژ دراید بدرگهی نشود که خوب گویان آنجا شوند کندزبان، فرخی
سخن خوب گوینده، شیرین زبان، خوش مقال، خوش سخن، خوبگو: سپهبد چنین دادپاسخ بدوی که ای شاه نیک اختر خوبگوی، فردوسی، چنین گفت خودکامه بیژن بدوی که من ای فرستادۀ خوبگوی، فردوسی، فرستاده یی را بنزدیک اوی سرافراز و بادانش و خوبگوی، فردوسی، کسی که ژاژ دراید بدرگهی نشود که خوب گویان آنجا شوند کندزبان، فرخی