جدول جو
جدول جو

معنی خوایه - جستجوی لغت در جدول جو

خوایه
(تَ عَکْکُ)
ربودن چیزی را. خواء، خالی شدن خانه از اهل خود. خواء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خاویه
تصویر خاویه
زمین خالی از سکنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوازه
تصویر خوازه
نوعی چوب بست برای چراغانی و آذین بندی، طاق نصرت، برای مثال منظر او بلند چون خوازه / هریکی زو به زینتی تازه (عنصری - ۳۶۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
مردی که خایه اش را کشیده باشند، خصی، مردی با این ویژگی که در حرم سرا یا اندرونی بزرگان خدمت می کرده، صاحب، بزرگ، آقا، مهتر، سرور، خداوند، مال دار، دولتمند، شیخ
فرهنگ فارسی عمید
(یَ)
مؤنث خاوی. زمین خالی از اهل خود. خالیه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (المنجد). منه: ارض خاویه. ج، خاویات: فتلک بیوتهم خاویه. (قرآن 27 / 52) ، ساقطه، بروی افتاده. (از اقرب الموارد) (از المنجد) (از تاج العروس) (ناظم الاطباء) : فهی خاویه علی عروشها. (قرآن 22 / 45)
لغت نامه دهخدا
(تَ دُ)
شرم داشتن. خزی. (از منتهی الارب). رجوع به خزی شود
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
بلوک کوچکی است در جانب جنوب شیراز. درازی آن از مرادآباد تا دارنجان از چهارفرسنگ بیشتر. پهنای آن از موک تا قریۀ سیریزکان چهارفرسنگ محدود است. از جانب مشرق به بلوک خفر و از سمت شمال به بلوک کوار و سیاخ و از طرف مغرب به بلوک کوه مره شگفت و از جنوب به فیروزآباد و میمند. شکار آن بز و پازن و قوچ و میش کوهی و کبک و تیهو و گاهی دراج یافت شود. هوایی در کمال اعتدال دارد. زراعتش گندم و جو و شلتوک و پنبه و کنجد و آبش از رود خانه هنیفقان (حنیفقان = خنیفقان) که از میان این بلوک گذشته به فیروزآباد رود. قصبۀ این بلوک زنجیران است و چهارده فرسنگ از شیراز دور افتاده. با آن که درختهای سردسیری و انار و انجیر در این بلوک بخوبی بعمل آید از بی اهتمامی اهل آن باغی که قابل نوشتن باشد ندارد و این بلوک مشتمل بر پانزده ده آباد است. (از فارسنامۀ ناصری). در فرهنگ جغرافیایی ایران آمده: نام یکی از دهستانهای هنگامۀ بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد است بحدود زیر: از شمال کوه سفیدار و تنگ شاه بهرامی و ارتفاعات کوه مره، از جنوب کوههای خرقه و شاه نشین و تنگ آب، از خاور دهستان میمند، از باختر ارتفاعات فراشبند. موقعیت آن کوهستانی است. این دهستان در شمال بخش واقع و آبادیهای آن در طرفین شوسۀ شیراز و فیروزآباد و رود خانه حنیفقان (هنیفقان = خنیفقان) که از این دهستان سرچشمه می گیرد قرار دارد. هوای آن معتدل و مایل به سردی است. آب مشروب و زراعتی آن از رود خانه مزبور و چشمه تأمین می گردد. شغل اهالی زراعت و باغبانی و محصول آن غلات و حبوبات و برنج و میوه و گردو و بادام است. این دهکده از 16 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و دارای 4500 تن سکنه می باشد. قراء مهم آن عبارتند از: ابراهیم آباد زنجیران، اسماعیل آباد، دارنجان، ده نو و ده کهنۀ دارنجان. طوایف کره کانی و جعفربیگلو در این کوهستان ییلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان کروک بخش مرکزی شهرستان بم. واقع در 8 هزارگزی خاور بم و 7 هزارگزی شمال شوسۀ بم به زاهدان. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای گرمسیری. آب آن ازقنات و محصول آن غلات و خرما و حنا و شغل اهالی زراعت و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
تیره ای از اسیوند هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 73)
تیره ای از طایفۀ اورک از هفت لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 74)
لغت نامه دهخدا
(خَ قَ)
نام ماهی است در تاریخ قبط قدیم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا بَ / بِ)
منسوب بخواب وهمیشه به صورت ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء).
- همخوابه، هم فراش. هم بستر. هم مضجع:
خسرو آن است که در صحبت او شیرین است
در بهشت است که همخوابۀ حورالعین است.
سعدی (بدایع).
- ، همسر. زوجه:
چو بیرون رود جوهر جان ز تن
گریزی ز همخوابۀ خویشتن.
نظامی.
کراخانه آباد و همخوابه دوست
خدا را برحمت نظر سوی اوست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خُ عَ)
آب بینی و دماغ. (منتهی الارب) (از تاج العروس). مخاط و رطوبتی که از بینی آید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ سِ)
صورتی باشد که در فالیزو زراعتها نصب کنند، وحوش و طیور از این رمیده آسیبی بکشت زار نرسانند. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (ناظم الاطباء). مترسک
لغت نامه دهخدا
(خوا /خا زَ / زِ)
خواهش. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری) ، آفرین. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) ، نیایش. تحسین. ستایش. تعریف. (ناظم الاطباء) ، هر نوع چوب بندی خواه برای آیین بندی باشد و یا برای بنائی و نقاشی و گچ بری عمارت. خوازه. (ناظم الاطباء) رجوع به خوازه شود، پرده. (شرفنامۀ منیری) :
گلنار همچو درزی استاد برکشید
خوازۀ حریر ز بیجاده گون حریر.
منوچهری.
، کوش’ و قبه ای که برای آیین بندی و عروسی از گل و ریاحین سازند. (ناظم الاطباء). قبه ای بود که به آذین عروسیها بندند وقتی که شادیها کنند در شهری. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). رجوع به خوازه شود. کوشک که در بزمها از اسپر غم بندند. (صحاح الفرس) :
منظر او بلند چون خوازه
هر یکی رو بزینتی تازه.
عنصری.
عالم همه چوخوازه ز شادی و خرمی
من مانده همچو مردۀ تنها بگور تنگ.
عمعق.
، طاق نصرت. (ناظم الاطباء). گنبد. کوپله. قبه. (مهذب الاسماء). قبۀ مزین موقت که برای جشنی در کویها کنند. (یادداشت بخط مؤلف) : چون شنیدند که امیر نزدیک نشابور رسید خواستند که خوازه ها بزنند و بسیار شادی کنند. (تاریخ بیهقی). خواجه را دیدم که میآمد و تکلفی کرده بود در نشابور از خوازه ها زدن و آراستن. (تاریخ بیهقی). و بر خلقانی چندان قبه ها با تکلف زده بودند... و زحمتی بود چنانکه سخت رنج میرسید بر آن خوازه ها گذشتن. (تاریخ بیهقی). چنانکه از دروازه های شهر تا بازار خوازه بر خوازه و قبه بر قبه بود. (تاریخ بیهقی). کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک که خوازه بر خوازه بود. (تاریخ بیهقی). بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشیند و هر گروهی بجای خویش باشندو اندیشۀ خوازه ها و کالای خویش می دارند. (تاریخ بیهقی) ، خوزه و داربست تاک انگور. (ناظم الاطباء). خوازه. رجوع به خوازه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ / زِ)
هر نوع چوب بندی خواه برای آیین بندی باشد و یا برای بنائی و نقاشی و گچ بری عمارت. (ناظم الاطباء). خوازه [خوا / خا ز / ز] رجوع به خوازه [خوا / خا ز / ز] شود، کوشک و قبه که برای آیین بندی و عروسی از گل و ریاحین سازند. (ناظم الاطباء). خوازه [خوا / خا ز / ز] . رجوع به خوازه [خوا / خا ز / ز] شود، طاق نصرت. (ناظم الاطباء). خوازه [خوا / خا ز / ز] رجوع به خوازه [خوا / خا ز / ز] شود، داربست تاک. انگور. خوازه [خوا / خا ز / ز] . (ناظم الاطباء). رجوع به خوازه [خوا / خا ز / ز] شود
لغت نامه دهخدا
شهری است بر کنار رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاریاب بر بیست منزل. (حدود العالم).
- گاوخواره، نام رودی است بماوراءالنهر از شعب جیحون که عرض آن پنج ذرع و عمق آن دو قامت آدمی و بر آن کشتی رانند. (از صورالاقالیم اصطخری)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
طعامی که مقوی بدن باشد. (ناظم الاطباء) :
چو قرصۀ جو و سرکه نمیرسد بمسیح
کجا رسد بحواری خواره و حلوا؟
خاقانی.
همکاسگی ّ ذره بس فخر نیست او را
کز خور خواره آمد وز ماه نو حلالش.
خاقانی.
، دستور. رسم. قاعده. قانون، قالبی که بناها بر بالای آن طاق و گنبد سازند. (ناظم الاطباء) ، چوب بندی. داربست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ ضَرْ رُ)
حی. گرد کردن چیزی و فراگرفتن از هر سوی. (منتهی الارب). رجوع به حی شود، مالک شدن و احراز کردن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا چَ /چِ)
خوژه. تاج در خروس. عرف. خوچ. (برهان)
لغت نامه دهخدا
خواهش میل، چوب بندی که برای جشن و چراغانی سازند طاق نصرت، کوشک و قبه ای از گلها و ریاحین که برای مراسم عروسی و جشن سازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حوایه
تصویر حوایه
گرد آوردن، فراگرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دوایه
تصویر دوایه
کبود دندانی، سر شیر، پوسته پوست تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوایه
تصویر هوایه
شیدایی دوستداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غوایه
تصویر غوایه
گمراهی، گمراه گشتن، گمراه کردن، نومیدی، نومید گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تکه گوشت برای کباب، اندک از هر چیز بسیار، کار آسان، کبابی کباب پز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
کد خدا، رئیس خانه
فرهنگ لغت هوشیار
خوردنی، طعامی که مقوی بدن شود، در ترکیب بمعنی (خوارنده) (خورنده) آید: شرابخواره میخواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روایه
تصویر روایه
باز گفت باز گفتن، آبکشیدن آب بردن
فرهنگ لغت هوشیار
قید تردید است یالله یا خواه... خواه. توضینح گاه (خواهی) دو بار آید (نظیر (خواه) : (هر دایره خواهی بزرگ باش و خواهی خرد)، (التفهیم) و گاه یکبار: (اگر خواهی گویی که آن عمود است که از یک سر قوس فرود آید) (التفهیم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزایه
تصویر خزایه
شرم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاویه
تصویر خاویه
زمین خالی (از سکنه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
((خا جِ))
بزرگ، سرور، مالدار، دولتمند، اخته، مردی که خایه اش را کشیده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاویه
تصویر خاویه
((وِ یَ یا یِ))
زمین خالی (از سکنه)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوازه
تصویر خوازه
((خا زِ))
طاق نصرت، چوب بستی برای چراغانی و آذین بندی، قبه ای از گل ها و ریاحین، خواهش، میل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواهی
تصویر خواهی
طلبی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خواجه
تصویر خواجه
آقا
فرهنگ واژه فارسی سره