جدول جو
جدول جو

معنی خوارکاره - جستجوی لغت در جدول جو

خوارکاره
(خوا / خا رَ / رِ)
دشنام دهنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوارکاری
تصویر خوارکاری
سهل انگاری، بی مبالاتی، برای مثال تو خوارکار ترکی، من بردبار عاشق / خوش نیست خوارکاری، خوب است بردباری (منوچهری - ۱۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوارکار
تصویر خوارکار
سهل انگار، بی مبالات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوارکار
تصویر سوارکار
کسی که در اسب سواری چابک و ماهر باشد، چابک سوار، اسب سوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
مواد اولیه برای تهیۀ خوراک انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوارکاری
تصویر سوارکاری
مهارت و چابکی در اسب سواری، چابک سواری
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
عمل سوارکار. شغل سوارکار. رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ، رَ /رِ)
لقمه. پاره. قطعه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خوراک. طعام. (ناظم الاطباء). آنچه بخورند. (شرفنامۀ منیری). گندم وجو و برنج و توسعاً هر خوردنی. (یادداشت بخط مؤلف) : نخشبیان همه بیعت کردند و بحرب بیرون آمدند و توانگران خواربار بیرون کردند از بیم قحط و حرب اندرگرفتند. (ترجمه طبری بلعمی). مدت سه سال راه طعام و خواربار ببست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 85) ، خوراک اندک که قوت لایموت است. (برهان قاطع) ، توشه ای که برای قوت عیال از جایی آرند، غله. (ناظم الاطباء) :
دهمتان ازین بیشتر خواربار
گل سرختان بشکفانم ز خار.
فردوسی.
خبر یافتیم از تو ای شهریار
که داری بمصر اندرون خواربار.
فردوسی.
یک صاع دزدید و در خواربار
نهان کرد چون مهره در مغز مار.
فردوسی.
جهانیان همه انبار خواربار کنند
ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار.
عنصری.
گر او را نیارید با خویشتن
نباشد دگر آبتان نزد من
یکی دانه تان ندهم از خواربار
کنمتان برون از در مصر خوار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
من خود عزیز بار نیم خواربارگیر
آخر نه گاو به بوداز خواربار دور.
صدرالشریعه برهان اسلام.
- ادارۀ خواربار، دایره ای بوده است از دوایر شهرداری که بکار خوراک و مواد غذائی مردمان رسیدگی می کرده است. (یادداشت بخط مؤلف).
- خواربارآور، میّار. مائر. (منتهی الارب).
- خواربار آوردن، استمیار. (تاج المصادر بیهقی). امتیار. میر. غیار. غور. اعتشاش. اماره. (منتهی الارب).
- خواربارفروشی، مغازه ای که مواد خوراکی می فروشد و گاه مواد خوراکی آماده برای اکل نیز دارد.
- وزارت خواربار، در زمان جنگ دوم بین المللی چون مسألۀ مواد غذائی و خواربار مملکت بواسطۀ تضییقات خارجی مشکل شد وزارت خانه بزرگی در آن روزها برای رسیدگی به امور خواربار تشکیل گردید به این نام و تا اواخر جنگ نیز وجود داشت
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ رَ /رِ)
کسی که برای خود کار کند و آن در صورتی است که اعتماد بکس نداشته باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
مرد دانا بشیوه های سواری. مجرب در سواری. ماهر در سواری اسب و فنون آن. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه در فن سواری ماهر باشد و آنرا در عرف حال چابک سوار گویند و بتازی رائض خوانند. (آنندراج). اسوار. سوارکار نیکو. (منتهی الارب). فارس:
همیشه دیده بخوبان گلعذارم من
سمند عمر بتان را سوارکارم من.
محمد سعید اشرف (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا کَ دَ / دِ)
زبون کرده. ذلیل کرده. مقهورکرده. (یادداشت بخط مؤلف) :
چون دل لشکر ملک نگاه ندارد
درگه ایوان چنانکه درگه میدان
کار چو پیش آیدش بود که بمیدان
خواری بیند ز خوارکردۀ ایوان.
ابوحنیفۀ اسکافی.
، نرم کرده. ژولیدگی برطرف کرده با زدن به شانه مو را
لغت نامه دهخدا
زراعت خیار، کشت خیار، زمینی که در آن جالیز خیار است، جالیز، فالیز، پالیز خیار
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خوار و زار. نزار. بدبخت. (یادداشت بخط مؤلف). ضرع. ضروع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا یَ / یِ)
اندک مایه. حقیر. خرد. ناچیز. مقابل گرانمایه. (یادداشت بخط مؤلف) :
زبان بگشاد بر دشنام دایه
همی گفت ای پلید خوارمایه.
(ویس و رامین).
جوابش داد رنگ آمیز دایه
بگفتا نیست کاری خوارمایه
من این را چاره چون دانم نهادن
سر این بند چون دانم گشادن ؟
(ویس و رامین).
نبودم نزد هرکس خوارمایه
چرا گشتم بنزد تو نفایه ؟
(ویس و رامین).
به خم ّ کمندش گرفت این سوار
تو این گرد را خوارمایه مدار.
فردوسی.
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار.
فردوسی.
ز زرّ سرخ گرانمایه تر چه دانی تو
بگیتی اندر یا خوارمایه تر ز سفال.
غضائری.
و کس نماند که علمی بواجب بدانستی یا تاریخ نگاه داشتی و همه اخبار و علوم منسوخ گشت و ناچیز و اندر روزگار اشکانیان کمتر پرداختند بعلم و چند کتاب خوارمایه تصنیف ساختند. (مجمل التواریخ و القصص). دارا دختر فیلقوس ملک یونان را بخواست و از او بار گرفت پس از جهت سببی که بجای خویش گفته شود خوارمایه کاری او را پیش پدر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص). بومسلم سلیمان کثیر را که سر همه داعیان بود و مردی بغایت بزرگ بسخنی خوارمایه که از او بازگفتند پیش مجلس بفرمود کشتن بحضور ابوجعفر المنصور. (مجمل التواریخ و القصص).
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خوارمایه نماید دگر دون.
سوزنی.
، مقداری قلیل. تعدادی کم. کم در مقدار و عدد. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو نومیدی آمد ز بهرام شاه
گر او رفت با خوارمایه سپاه.
فردوسی.
کنون من کجا گیرم آرامگاه
کجارانم این خوارمایه سپاه ؟
فردوسی.
دو شاه و دو کشور چنان کینه خواه
برفتند با خوارمایه سپاه.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان بر سر کشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
لاابالی. اهمال کار. مساهل. سهل انگار. بی بندوبار. بی مبالات. مسامحه کار. (یادداشت بخط مؤلف) :
کسی گفت خراد برزین گریخت
همی زآمدن خون مژگان بریخت
چنین گفت پس با پسرساوه شاه
که این بدگمان مرد چون یافت راه
شب تیره و لشکر بیشمار
طلایه چرا شد چنین خوارکار؟
فردوسی.
تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق
زشت است خوارکاری خوبست بردباری
گر با تو بردباری چندین نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری
گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما
آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
معتاد. عادت شده، همدم. مونس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پالیز، فالیز، و زمینی که در آن خربزه و هندوانه و جز آن کشته اند، (ناظم الاطباء)، یک قطعه از باغ و خانه محقر، (ناظم الاطباء)، رجوع به وارگارشود، گیاهی که ساقۀ آن افراخته و راست نباشد مانند خیار و خربزه و کدو و هندوانه و جز آن، (ناظم الاطباء)، ظاهراً صورتی از ورکار است، رجوع به ورکار شود، رزستان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
مساهله. سهل انگاری. ول انگاری. مسامحه. بی مبالاتی. بی بندباری. (یادداشت بخط مؤلف) :
تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق
زشت است خوارکاری خوبست بردباری
گر با تو بردباری چندین نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری
گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما
آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری.
منوچهری.
و از خوارکاری آن پادشاه روزگار فرمانده روی زمین سنجربن ملکشاه... به آن سخت گیر می نالیم. (نامۀ اسرای روم سلطان سنجر). نامۀ بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود و خزانۀ بی مهر از خوارکاری و غافلی بود. (نوروزنامه). و هرکه در آن باب غفلت و خوارکاری نماید از لذت و مسرت بی بهره ماند. (سندبادنامه ص 294) ، تحقیر. (یادداشت مؤلف) ، دشنام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
خوارسر. خوار. نزار. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی بندۀ من یکی شهریار
بر بنده من کی شوم خوارسار؟
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
طعام، خوراک، آنچه بخورند مانند گندم و جو و برنج و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارکاری
تصویر خوارکاری
خواری دادن دشنام دهی، تهاون تکاسل سستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارسار
تصویر خوارسار
خوار ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارکار
تصویر خوارکار
مساهل، سهل انگار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
((خا))
آنچه خورده شود، ارزاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارکار
تصویر وارکار
جالیز، کلبه ای محقر در باغ و جالیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوارکار
تصویر خوارکار
((خا))
آسانگیر، سهل انگار
فرهنگ فارسی معین
آذوقه، ارزاق، توشه، خوراک، خوراکی، طعام، قوت، ماکول
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کره خر، در مقام توهین گفته می شود
فرهنگ گویش مازندرانی