جدول جو
جدول جو

معنی خوارمایه - جستجوی لغت در جدول جو

خوارمایه
(خوا / خا یَ / یِ)
اندک مایه. حقیر. خرد. ناچیز. مقابل گرانمایه. (یادداشت بخط مؤلف) :
زبان بگشاد بر دشنام دایه
همی گفت ای پلید خوارمایه.
(ویس و رامین).
جوابش داد رنگ آمیز دایه
بگفتا نیست کاری خوارمایه
من این را چاره چون دانم نهادن
سر این بند چون دانم گشادن ؟
(ویس و رامین).
نبودم نزد هرکس خوارمایه
چرا گشتم بنزد تو نفایه ؟
(ویس و رامین).
به خم ّ کمندش گرفت این سوار
تو این گرد را خوارمایه مدار.
فردوسی.
سخن ماند از تو همی یادگار
سخن را چنین خوارمایه مدار.
فردوسی.
ز زرّ سرخ گرانمایه تر چه دانی تو
بگیتی اندر یا خوارمایه تر ز سفال.
غضائری.
و کس نماند که علمی بواجب بدانستی یا تاریخ نگاه داشتی و همه اخبار و علوم منسوخ گشت و ناچیز و اندر روزگار اشکانیان کمتر پرداختند بعلم و چند کتاب خوارمایه تصنیف ساختند. (مجمل التواریخ و القصص). دارا دختر فیلقوس ملک یونان را بخواست و از او بار گرفت پس از جهت سببی که بجای خویش گفته شود خوارمایه کاری او را پیش پدر فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص). بومسلم سلیمان کثیر را که سر همه داعیان بود و مردی بغایت بزرگ بسخنی خوارمایه که از او بازگفتند پیش مجلس بفرمود کشتن بحضور ابوجعفر المنصور. (مجمل التواریخ و القصص).
چو با سرو و با مه قیاس آرم او را
یکی خوارمایه نماید دگر دون.
سوزنی.
، مقداری قلیل. تعدادی کم. کم در مقدار و عدد. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو نومیدی آمد ز بهرام شاه
گر او رفت با خوارمایه سپاه.
فردوسی.
کنون من کجا گیرم آرامگاه
کجارانم این خوارمایه سپاه ؟
فردوسی.
دو شاه و دو کشور چنان کینه خواه
برفتند با خوارمایه سپاه.
فردوسی.
چو آگاهی آمد بهر مهتری
که بد مرزبان بر سر کشوری
که خسرو بیازرد از شهریار
برفته ست با خوارمایه سوار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارمایه
تصویر کارمایه
قدرت، توانایی، مادۀ اصلی، در علم فیزیک انرژی مثلاً کار مایۀ حرارتی، کارمایۀ مکانیکی، کارمایۀ نوری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمیرمایه
تصویر خمیرمایه
خمیر ترشیده که از آرد گندم، روغن، شیر یا ماست درست می کنند و مقدار کمی از آن را در خمیری که برای نان پختن تهیه می کنند می زنند تا برآید و فطیر نشود، خمیرترش
فرهنگ فارسی عمید
هر یک از ماهی های کوچک نواحی سردسیر که دارای پوست بدون فلس و خارهایی بر روی باله های پشتی خود هستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
متاع و کالا که برای تجارت حمل شود، مایۀ درست و قیمتی، سرمایۀ واقعی
فرهنگ فارسی عمید
(خوَدْ / خُدْ یَ / یِ)
خودرای. خودسر:
رأی بر آنست که بیرون زنم
گردن این بدرگ خود رایه...
سوزنی
لغت نامه دهخدا
نوعی ماهی است، این ماهی با شکل های مختلف در نواحی سردسیر و آب و هوای نیمکرۀ شمالی پراکنده است بخصوص در اروپا و آمریکا و نیز آبی که این حیوان در آن زیست می کند ممکن است آب شور یا شیرین باشد، لانه اش در سبزه و کروی شکل و دارای دو سر است و قطر آن در حدود 10 سانتیمتر میباشد
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ)
ماه تابستان. (ناظم الاطباء) ، نام روز یازدهم از ماههای ایرانی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
دشنام دهنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا یَ / یِ)
حالت خوارمایه داشتن. بی ارزشی. بی قدری. بی اعتباری. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ یَ / یِ)
هرچیز که مخصوص باشد مر حصول تخمیر را در جسمی و خصوصاً قطعه ای از خمیرترش که آن را داخل در خمیر نان می کنند جهت برآمده شدن و آماسیدن وی و برازده نیز گویند. (یادداشت بخط مؤلف) :
پیری خمیرمایۀ مرگ است ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر.
کمال الدین اسماعیل.
با خود مخمر کردند که خمیرمایۀ طینت جناب خلافت مآب ایشان خواهند بود. (حبیب السیر).
- خمیرمایۀ شقاق، منشاء و اساس نفرت و دشمنی. آنچه موجب شود که شقاق و نفاق پدید آید.
- خمیرمایۀ نفاق، اصل نفاق. اساس شقاق.
، مایه. ترش خمیر. ترشه. ترشه خمیر. خمیرترش. فتاق. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به خمیرترش شود: خمیرمایه معروف است و هر کس نیک داند که چون قدری در خمیر گذارند همگی آن را مخمر کند. (قاموس کتاب مقدس).
- خمیرمایه کردن، خمیرمایه درست کردن خمیرمایه ساختن. ترشه خمیر درست کردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از خوار مایه
تصویر خوار مایه
حقیر، نا چیز، اندک مایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
سرمایه واقعی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارمایه
تصویر بارمایه
((یِ))
زادراه، توشه برای مسافرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارمایه
تصویر کارمایه
انرژی
فرهنگ واژه فارسی سره
خمیر ترش، مایه (خمیر) ، مخمر، جوهر، جوهره، خمیره
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انرژی، نیرو
فرهنگ واژه مترادف متضاد