جدول جو
جدول جو

معنی خوارق - جستجوی لغت در جدول جو

خوارق
خارق ها، پاره کننده ها، ازهم درنده ها، شکافنده ها، ویژگی چیزهایی که عادت و نظام عمومی و طبیعی را بر هم می زنند، معجزه ها، جمع واژۀ خارق
تصویری از خوارق
تصویر خوارق
فرهنگ فارسی عمید
خوارق
(خَ رِ)
جمع واژۀ خارق و خارقه. (یادداشت بخط مؤلف). افعال و خصائل که خلاف عادات دیگر مردان باشد. مجازاً، کرامات اولیاء. (غیاث اللغات).
- خوارق عادت، افعالی که خلاف عادات است و مجازاً کرامات اولیاء
لغت نامه دهخدا
خوارق
جمع خارث، بر هم زنندگان، پاد سرشتان پاد خوی ها جمع خارق. آنچه که خلاف عادات مردم باشد، کرامات اولیا
فرهنگ لغت هوشیار
خوارق
((خَ رِ))
جمع خارق، آنچه که خلاف عادات مردم باشد، کرامات اولیا
تصویری از خوارق
تصویر خوارق
فرهنگ فارسی معین
خوارق
امورشگفت انگیز، کارهای شگفت آمیز، امور نامعمول، عجایب، کرامات، معجزات
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خواری
تصویر خواری
خوار شدن، پستی، زبونی، خوار بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طوارق
تصویر طوارق
بلاهای بد و ناگهانی، ویژگی کسی که در شب و به صورت ناگهانی می آید
فرهنگ فارسی عمید
گروهی که در جنگ صفّین از بیعت علی بن ابی طالب خارج شدند و معتقد بودند مرتکب معاصی کبیره، کافر است و خروج بر امام ظالم را واجب می دانستند، کنایه از کافران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بوارق
تصویر بوارق
بارقه، روشنایی، پرتو مثلاً بارقه ای از ایمان در او وجود دارد، برق زننده، درخشنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوارق
تصویر زوارق
زورق ها، کشتی کوچک ها، کرجی ها، جمع واژۀ زورق
فرهنگ فارسی عمید
(تَ رِ)
نام قومی بزرگ است از اقوام بربر در شمال آفریقا و در وسط صحرای کبیر و به قبائل متعدد تقسیم شده اند. و از جنوب غربی طرابلس غرب تا شهر تمبکتو و حدود سودان وسطی در صحراها در حال کوچ و گردش اند وبرخی نیز در واحه ها سکونت اختیار کرده اند. بنابراین بدو قسمت ده نشین و چادرنشین تقسیم میشوند. ده نشینان آن تا اندازه ای با اقوام دیگر اختلاط پیدا کرده اند، لیکن چادرنشینانشان چهره و رنگ و اخلاق و عادات مخصوص به قوم بربر را حفظ کرده اند. هر قبیله ای از این قوم به زبانی تکلم می کنند که همه آنها از شعبات زبان بربر شمرده می شود. ده نشینان آنان ایموشار نامیده می شوند، و توارق نامی است که از طرف اعراب به آنان اطلاق شده است. اعراب اینان را از قوم ترک می دانند و گمان برده اند توارق جمع ترک است. توارق بدین اسلام درآمده اند و زبان ادبی و تحریری آنان زبان عربی است. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3 ص 1677). رجوع به همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(بَ رِ)
جمع واژۀ بارقه. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). جمع بارقه که بمعنی چیز روشن و بمعنی درخشندگی و روشنی باشد. مشتق از بروق که بمعنی درخشیدن است. (غیاث) (آنندراج) : وشایم بوارق لطایف او از اظلال نیل آمال محروم نگردد. (تاریخ بیهق ص 1). این رساله... که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او ایراد کرده میشود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234 چ اول). هذه الاشراقات و البوارق و اللوایح. (حکمت اشراق ص 254).
لغت نامه دهخدا
(خَ لِ)
جمع واژۀ خالق. (منتهی الارب) ، کوههای املس. (ناظم الاطباء) :
و الارض تحتهم مهاداً راسیاً
ثبتت خوالقها بضم الجندل.
لبید (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فِ)
چهار نقطۀ اصلی افق. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) ، برآمدنگاه بادهای چهارگانه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
منسوب به خوار که شهری است در هیجده فرسخی ری و جمعی از علماء به این خاک منسوبند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
آب شوریست مر تازیان را که هر کس آنرا خورد، بسیار ریخ زند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در معجم البلدان آمده است: آبی است شور به تهامه و آنرا خذارق از آن گویند که چون کس آنرا بنوشد، مبتلا به اسهال میشود. علاوه بر این، یاقوت از قول اصمعی می آورد: و لکنانه بالحجاز ماء یقال له خذارق و هو لجماعه کنانه
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
پریشانی. حقارت. پستی. (ناظم الاطباء). ذل ّ. ذلّت. هوان. هون. مذلّت. ذلذل. ذلذله. مقابل عز. خزی. حقریّت. حقر. محقره. زبونی. (یادداشت بخط مؤلف) :
که این راز بر ما بباید گشاد
وگر سر بخواری بباید نهاد.
فردوسی.
بخواری نگهبان ایرانیان
همی بود با دیو بسته میان.
فردوسی.
چو خاقان چنین زینهاری شود
از آن برتری سوی خواری شود.
فردوسی.
بخونست غرقه تن ریو نیز
از این بیش خواری چه باشد بنیز؟
فردوسی.
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب گرم و روی پرگرد.
(ویس و رامین).
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زرّ ز بخشیدنت فتاده بخواری.
فرخی.
نه از خواری چنان بگذشت او را
ندارد کس چنان فرزند را خوار.
فرخی.
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.
منوچهری.
نازی تو کنی بر ما وز ما نکشی نازی
خواری بکنی بر ما وز ما نکشی خواری.
منوچهری.
در هوای من بسیار خواری خورده است من او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی). باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف. (تاریخ بیهقی).
چه نیکو سخن گفت یاری بیاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری ؟
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
اگرچند خواری کندروزگار
شهان و بزرگان نباشند خوار.
اسدی.
خواری مکش و کبر مکن در ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای پیر و نه خالی.
ناصرخسرو.
صلاح دین بود پرهیزکاری
طمعدین را کشد در خاک خواری.
ناصرخسرو.
ناگاه حکیم را دید دست و پای بسته وبر استرکره ای افکنده و او را بخواری می بردند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
بر عزیزان کسی که خواری کرد
زود گردد ذلیل و درگذرد.
خاقانی.
روزی چه طلب کنم بخواری
خود بی طلب و هوان ببینم.
خاقانی.
وی خاک عزیز خود بخواری
تن را عوض از جفات جویم.
خاقانی.
چو خسرو دیدکآن خواری بر او رفت
بکار خویشتن لختی فرورفت.
نظامی.
بصد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست.
نظامی.
می کشم خواری ّ رنگارنگ تو
آخر آید بوی یک رنگی پدید.
عطار.
چو همسریش نبینم بناقصی ندهم
خلیفه زاده تحمل چرا کند خواری ؟
سعدی.
مکن گر مردمی، بسیارخواری
که سگ زین می کشد بسیار خواری.
سعدی (گلستان).
خواری بیند ز میزبان اضافت
مرد که ناخوانده شد بخوانی مهمان.
تقوی.
، سستی. سهل انگاری. (یادداشت مؤلف) :
بر بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خارا کند.
منوچهری.
، سهولت. سراء. (یادداشت مؤلف) : الذین ینفقون فی السراء و الضراء. (قرآن 134/3) ، آنانکه مال نفقه و هزینه کنند درخواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ای عجب در سرای دشخواری بتو خواری خواست در سرای خواری کی بتو دشخواری خواهد خواست. (ابوالفتوح رازی). اگر نه آنستی که او ازجملۀ تسبیح کنندگان بودی و تنزیه گویندگان من در حال رخا و خواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، دشنام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
شهری است بر کنار رود چاچ نهاده از خوارزم بر ده منزل و از پاریاب بر بیست منزل. (حدود العالم).
- گاوخواره، نام رودی است بماوراءالنهر از شعب جیحون که عرض آن پنج ذرع و عمق آن دو قامت آدمی و بر آن کشتی رانند. (از صورالاقالیم اصطخری)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
طعامی که مقوی بدن باشد. (ناظم الاطباء) :
چو قرصۀ جو و سرکه نمیرسد بمسیح
کجا رسد بحواری خواره و حلوا؟
خاقانی.
همکاسگی ّ ذره بس فخر نیست او را
کز خور خواره آمد وز ماه نو حلالش.
خاقانی.
، دستور. رسم. قاعده. قانون، قالبی که بناها بر بالای آن طاق و گنبد سازند. (ناظم الاطباء) ، چوب بندی. داربست. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
خران تیزرو، خران که علف در شکم آنها قرار نگیرد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رِ)
دهی است جزء دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران واقع در 18هزارگزی شمال باختری کرج. این دهکده در کوهستان واقع شده با آب و هوای سردسیری و 184 تن سکنه. رود دروان آنرا مشروب می کند ومحصول آن لبنیات و غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
کسانی که ده یک بدون اذن از مردمان می گیرند. (از تعریفات جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
جمع واژۀ خارجه، خارجی. (یادداشت مؤلف). خارجیها، خوارج المال، کنیز. ماده اسب. ماده خر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ نِ)
جمع واژۀ خانقه، و آن قسمی ورم و درد گلو است. (یادداشت بخط مؤلف) ، جمع واژۀ خانقاه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ)
جمع واژۀ خرّق. رجوع به خرق در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از فوارق
تصویر فوارق
جمع فارق، شتر مادگان خران رمنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طوارق
تصویر طوارق
جمع طارقه، بلاها که به شب رسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوارق
تصویر شوارق
روشنیها و چیزهای روشن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خارجه، خارجی نام فرقه ای از مسلمین، گروهی از سپاهیان علی ابن ابیطالب (ع) که بعد از فریب خوردن ابو موسی اشعری از عمرو بی عاص، از بیت امیرالمومنین (ع) خارج شدند و آغاز مخالفت کردند
فرهنگ لغت هوشیار
خوردنی، طعامی که مقوی بدن شود، در ترکیب بمعنی (خوارنده) (خورنده) آید: شرابخواره میخواره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواری
تصویر خواری
حقارت، پستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوانق
تصویر خوانق
جمع خانقاه، از ریشه پارسی خانگاه ها خوانگاه ها جمع خانقاه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع بارقه، درخش ها تابان ها تابش ها جمع بارق و بارقه درخشها رخشنده ها
فرهنگ لغت هوشیار
((خَ رِ))
جمع خارجه. گروهی از سپاهیان امام علی (ع) که در جنگ صفین از بیعت با آن حضرت خارج شدند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواری
تصویر خواری
حقارت، ذلت
فرهنگ واژه فارسی سره