مرد دانا بشیوه های سواری. مجرب در سواری. ماهر در سواری اسب و فنون آن. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه در فن سواری ماهر باشد و آنرا در عرف حال چابک سوار گویند و بتازی رائض خوانند. (آنندراج). اسوار. سوارکار نیکو. (منتهی الارب). فارس: همیشه دیده بخوبان گلعذارم من سمند عمر بتان را سوارکارم من. محمد سعید اشرف (از آنندراج)
مرد دانا بشیوه های سواری. مجرب در سواری. ماهر در سواری اسب و فنون آن. (یادداشت بخط مؤلف). آنکه در فن سواری ماهر باشد و آنرا در عرف حال چابک سوار گویند و بتازی رائض خوانند. (آنندراج). اسوار. سوارکار نیکو. (منتهی الارب). فارس: همیشه دیده بخوبان گلعذارم من سمند عمر بتان را سوارکارم من. محمد سعید اشرف (از آنندراج)
آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. (یادداشت بخط مؤلف) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوار. فردوسی. همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. چنین گفت پس نامور با تخوار که این کیست کآمدچنین خوارخوار. فردوسی. شاه لشکر را گفت شما خوارخوار از این در بروید و هر چهار سوی قلعه را نگاهدارید. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گویند برهنه بر قفا خفت و بفرمود تا ده رطل روی در چهار بوته گداختند و بر سینۀ وی ریختند خوارخوار و آنجایگاه بر دانه دانه بیفسرد که هیچ موی و اندامش نسوخت. (مجمل التواریخ والقصص)
آهسته آهسته. کم کم. اندک اندک. (یادداشت بخط مؤلف) : سخن هرچه بشنیدم از شهریار بگفتم به ایرانیان خوارخوار. فردوسی. همی رفت بر خاک بر خوارخوار ز شمشیر کرده یکی دستوار. فردوسی. چنین گفت پس نامور با تخوار که این کیست کآمدچنین خوارخوار. فردوسی. شاه لشکر را گفت شما خوارخوار از این در بروید و هر چهار سوی قلعه را نگاهدارید. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). و گویند برهنه بر قفا خفت و بفرمود تا ده رطل روی در چهار بوته گداختند و بر سینۀ وی ریختند خوارخوار و آنجایگاه بر دانه دانه بیفسرد که هیچ موی و اندامش نسوخت. (مجمل التواریخ والقصص)
مساهله. سهل انگاری. ول انگاری. مسامحه. بی مبالاتی. بی بندباری. (یادداشت بخط مؤلف) : تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق زشت است خوارکاری خوبست بردباری گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری. منوچهری. و از خوارکاری آن پادشاه روزگار فرمانده روی زمین سنجربن ملکشاه... به آن سخت گیر می نالیم. (نامۀ اسرای روم سلطان سنجر). نامۀ بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود و خزانۀ بی مهر از خوارکاری و غافلی بود. (نوروزنامه). و هرکه در آن باب غفلت و خوارکاری نماید از لذت و مسرت بی بهره ماند. (سندبادنامه ص 294) ، تحقیر. (یادداشت مؤلف) ، دشنام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف)
مساهله. سهل انگاری. وِل انگاری. مسامحه. بی مبالاتی. بی بندباری. (یادداشت بخط مؤلف) : تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق زشت است خوارکاری خوبست بردباری گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری. منوچهری. و از خوارکاری آن پادشاه روزگار فرمانده روی زمین سنجربن ملکشاه... به آن سخت گیر می نالیم. (نامۀ اسرای روم سلطان سنجر). نامۀ بزرگان بی مهر از ضعیفی رای و سست عزمی بود و خزانۀ بی مهر از خوارکاری و غافلی بود. (نوروزنامه). و هرکه در آن باب غفلت و خوارکاری نماید از لذت و مسرت بی بهره ماند. (سندبادنامه ص 294) ، تحقیر. (یادداشت مؤلف) ، دشنام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف)
ناحیتی است در میرجاوۀ زاهدان. (یادداشت بخط مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی این نقطه چنین تعریف شده: کوهی است از دهستان تمین بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان واقع در 42هزارگزی جنوب باختری میرجاوه و 12هزارگزی باختری راه فرعی میرجاوه به خاش. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ناحیتی است در میرجاوۀ زاهدان. (یادداشت بخط مؤلف). در فرهنگ جغرافیایی این نقطه چنین تعریف شده: کوهی است از دهستان تمین بخش میرجاوۀ شهرستان زاهدان واقع در 42هزارگزی جنوب باختری میرجاوه و 12هزارگزی باختری راه فرعی میرجاوه به خاش. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
مخفف خوان سالار که سفره چی و بکاول و طباخ باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : خوان سار اجل نمی کند راست بر خوانچۀ تیغ کاسۀ سر. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج)
مخفف خوان سالار که سفره چی و بکاول و طباخ باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : خوان سار اجل نمی کند راست بر خوانچۀ تیغ کاسۀ سر. اثیرالدین اخسیکتی (از آنندراج)
خوراک. طعام. (ناظم الاطباء). آنچه بخورند. (شرفنامۀ منیری). گندم وجو و برنج و توسعاً هر خوردنی. (یادداشت بخط مؤلف) : نخشبیان همه بیعت کردند و بحرب بیرون آمدند و توانگران خواربار بیرون کردند از بیم قحط و حرب اندرگرفتند. (ترجمه طبری بلعمی). مدت سه سال راه طعام و خواربار ببست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 85) ، خوراک اندک که قوت لایموت است. (برهان قاطع) ، توشه ای که برای قوت عیال از جایی آرند، غله. (ناظم الاطباء) : دهمتان ازین بیشتر خواربار گل سرختان بشکفانم ز خار. فردوسی. خبر یافتیم از تو ای شهریار که داری بمصر اندرون خواربار. فردوسی. یک صاع دزدید و در خواربار نهان کرد چون مهره در مغز مار. فردوسی. جهانیان همه انبار خواربار کنند ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار. عنصری. گر او را نیارید با خویشتن نباشد دگر آبتان نزد من یکی دانه تان ندهم از خواربار کنمتان برون از در مصر خوار. شمسی (یوسف و زلیخا). من خود عزیز بار نیم خواربارگیر آخر نه گاو به بوداز خواربار دور. صدرالشریعه برهان اسلام. - ادارۀ خواربار، دایره ای بوده است از دوایر شهرداری که بکار خوراک و مواد غذائی مردمان رسیدگی می کرده است. (یادداشت بخط مؤلف). - خواربارآور، میّار. مائر. (منتهی الارب). - خواربار آوردن، استمیار. (تاج المصادر بیهقی). امتیار. میر. غیار. غور. اعتشاش. اماره. (منتهی الارب). - خواربارفروشی، مغازه ای که مواد خوراکی می فروشد و گاه مواد خوراکی آماده برای اکل نیز دارد. - وزارت خواربار، در زمان جنگ دوم بین المللی چون مسألۀ مواد غذائی و خواربار مملکت بواسطۀ تضییقات خارجی مشکل شد وزارت خانه بزرگی در آن روزها برای رسیدگی به امور خواربار تشکیل گردید به این نام و تا اواخر جنگ نیز وجود داشت
خوراک. طعام. (ناظم الاطباء). آنچه بخورند. (شرفنامۀ منیری). گندم وجو و برنج و توسعاً هر خوردنی. (یادداشت بخط مؤلف) : نخشبیان همه بیعت کردند و بحرب بیرون آمدند و توانگران خواربار بیرون کردند از بیم قحط و حرب اندرگرفتند. (ترجمه طبری بلعمی). مدت سه سال راه طعام و خواربار ببست. (ترجمه محاسن اصفهان ص 85) ، خوراک اندک که قوت لایموت است. (برهان قاطع) ، توشه ای که برای قوت عیال از جایی آرند، غله. (ناظم الاطباء) : دهمتان ازین بیشتر خواربار گل سرختان بشکفانم ز خار. فردوسی. خبر یافتیم از تو ای شهریار که داری بمصر اندرون خواربار. فردوسی. یک صاع دزدید و در خواربار نهان کرد چون مهره در مغز مار. فردوسی. جهانیان همه انبار خواربار کنند ستوده خوی تو از آفرین نهد انبار. عنصری. گر او را نیارید با خویشتن نباشد دگر آبتان نزد من یکی دانه تان ندهم از خواربار کنمتان برون از در مصر خوار. شمسی (یوسف و زلیخا). من خود عزیز بار نیم خواربارگیر آخر نه گاو به بوداز خواربار دور. صدرالشریعه برهان اسلام. - ادارۀ خواربار، دایره ای بوده است از دوایر شهرداری که بکار خوراک و مواد غذائی مردمان رسیدگی می کرده است. (یادداشت بخط مؤلف). - خواربارآور، میّار. مائر. (منتهی الارب). - خواربار آوردن، استمیار. (تاج المصادر بیهقی). امتیار. میر. غیار. غور. اعتشاش. اماره. (منتهی الارب). - خواربارفروشی، مغازه ای که مواد خوراکی می فروشد و گاه مواد خوراکی آماده برای اکل نیز دارد. - وزارت خواربار، در زمان جنگ دوم بین المللی چون مسألۀ مواد غذائی و خواربار مملکت بواسطۀ تضییقات خارجی مشکل شد وزارت خانه بزرگی در آن روزها برای رسیدگی به امور خواربار تشکیل گردید به این نام و تا اواخر جنگ نیز وجود داشت
لاابالی. اهمال کار. مساهل. سهل انگار. بی بندوبار. بی مبالات. مسامحه کار. (یادداشت بخط مؤلف) : کسی گفت خراد برزین گریخت همی زآمدن خون مژگان بریخت چنین گفت پس با پسرساوه شاه که این بدگمان مرد چون یافت راه شب تیره و لشکر بیشمار طلایه چرا شد چنین خوارکار؟ فردوسی. تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق زشت است خوارکاری خوبست بردباری گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری. منوچهری
لاابالی. اهمال کار. مساهل. سهل انگار. بی بندوبار. بی مبالات. مسامحه کار. (یادداشت بخط مؤلف) : کسی گفت خراد برزین گریخت همی زآمدن خون مژگان بریخت چنین گفت پس با پسرساوه شاه که این بدگمان مرد چون یافت راه شب تیره و لشکر بیشمار طلایه چرا شد چنین خوارکار؟ فردوسی. تو خوارکار ترکی من بردبار عاشق زشت است خوارکاری خوبست بردباری گر با تو بردباری چندین نکردمی من در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری گر گرد خوارکاری گردی تو نیز با ما آری تو خویشتن را نزدیک ما به خواری. منوچهری
خوان سالار. (یادداشت بخط مؤلف) : بخواندار گفتا که شاه جهان ز تن بگسلاند ترا هوش و جان. فردوسی. سبک داد خواندار وی را جواب که من ساخت خواهم یکی نغز خواب. فردوسی. دگر روز با مرد خواندار گفت که ای با خرد یار و با رای جفت. فردوسی
خوان سالار. (یادداشت بخط مؤلف) : بخواندار گفتا که شاه جهان ز تن بگسلاند ترا هوش و جان. فردوسی. سبک داد خواندار وی را جواب که من ساخت خواهم یکی نغز خواب. فردوسی. دگر روز با مرد خواندار گفت که ای با خرد یار و با رای جفت. فردوسی
مزرع خیار، (آنندراج)، زمینی که بادرنگ در آن کشته اند، مقثا، پالیز، فالیز، (یادداشت مؤلف)، فالیز خیار، (ناظم الاطباء) : او را چنان کجا سر خر در خیارزار، سوزنی، به هر جریب از بقول و خیارزار و جالیز و دیگر خضریات، (تاریخ قم ص 112)
مزرع خیار، (آنندراج)، زمینی که بادرنگ در آن کشته اند، مقثا، پالیز، فالیز، (یادداشت مؤلف)، فالیز خیار، (ناظم الاطباء) : او را چنان کجا سر خر در خیارزار، سوزنی، به هر جریب از بقول و خیارزار و جالیز و دیگر خضریات، (تاریخ قم ص 112)
دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر، واقع در 36 هزارگزی شمال باختری برازجان و کنار راه فرعی برازجان به گناوه با 260 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان شبانکاره بخش برازجان شهرستان بوشهر، واقع در 36 هزارگزی شمال باختری برازجان و کنار راه فرعی برازجان به گناوه با 260 تن سکنه. آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)