جدول جو
جدول جو

معنی خواربی - جستجوی لغت در جدول جو

خواربی
(خَ رِ بی ی)
منسوب به خرائب مصر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خورابه
تصویر خورابه
ویژگی جوی بزرگ و سدداری که به چندین شاخابه منشعب می شود، برای مثال ز جوی خورابه تو کمتر بگوی / که بسیار گردد به یک بار اوی (عنصری - ۳۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
خوردنی، قابل خوردن، طعام، غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
مواد اولیه برای تهیۀ خوراک انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
خواجه بودن، بزرگی و ریاست، آقایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوابی
تصویر خوابی
خابیه، خم، خمره، سبو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواری
تصویر خواری
خوار شدن، پستی، زبونی، خوار بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوارتن
تصویر خوارتن
فروتن، افتاده، متواضع، خاکی، بی تکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مواربه
تصویر مواربه
در بدیع استعمال کلماتی که مضمون آن زننده، باشد اما بتوان با تصحیف و تغییر برخی از کلمات رفع اعتراض کرد و ذم را به صورت مدح درآورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوارگی
تصویر آوارگی
حالت آواره بودن، در به دری، بی خانمانی، سرگردانی، برای مثال چو خواهم شد اکنون به بیچارگی / در این ره نبینم جز آوارگی (نظامی۶ - ۱۱۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا)
پریشانی. حقارت. پستی. (ناظم الاطباء). ذل ّ. ذلّت. هوان. هون. مذلّت. ذلذل. ذلذله. مقابل عز. خزی. حقریّت. حقر. محقره. زبونی. (یادداشت بخط مؤلف) :
که این راز بر ما بباید گشاد
وگر سر بخواری بباید نهاد.
فردوسی.
بخواری نگهبان ایرانیان
همی بود با دیو بسته میان.
فردوسی.
چو خاقان چنین زینهاری شود
از آن برتری سوی خواری شود.
فردوسی.
بخونست غرقه تن ریو نیز
از این بیش خواری چه باشد بنیز؟
فردوسی.
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب گرم و روی پرگرد.
(ویس و رامین).
ای درم از دست تو رسیده به پستی
زرّ ز بخشیدنت فتاده بخواری.
فرخی.
نه از خواری چنان بگذشت او را
ندارد کس چنان فرزند را خوار.
فرخی.
خواجه بر تو کرد خواری آن سلیم و سهل بود
خوار آن خواری که بر تو زین سپس غوغا کند.
منوچهری.
نازی تو کنی بر ما وز ما نکشی نازی
خواری بکنی بر ما وز ما نکشی خواری.
منوچهری.
در هوای من بسیار خواری خورده است من او را دست خواجه نخواهم داد. (تاریخ بیهقی). باز دل خوش کردم که هر خواری که پیش آید بباید کشید از بهر بودلف. (تاریخ بیهقی).
چه نیکو سخن گفت یاری بیاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری ؟
؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
اگرچند خواری کندروزگار
شهان و بزرگان نباشند خوار.
اسدی.
خواری مکش و کبر مکن در ره دین رو
مؤمن نه مقصر بود ای پیر و نه خالی.
ناصرخسرو.
صلاح دین بود پرهیزکاری
طمعدین را کشد در خاک خواری.
ناصرخسرو.
ناگاه حکیم را دید دست و پای بسته وبر استرکره ای افکنده و او را بخواری می بردند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
بر عزیزان کسی که خواری کرد
زود گردد ذلیل و درگذرد.
خاقانی.
روزی چه طلب کنم بخواری
خود بی طلب و هوان ببینم.
خاقانی.
وی خاک عزیز خود بخواری
تن را عوض از جفات جویم.
خاقانی.
چو خسرو دیدکآن خواری بر او رفت
بکار خویشتن لختی فرورفت.
نظامی.
بصد زاری ز خاک راه برخاست
ز بس خواری شده با خاک ره راست.
نظامی.
می کشم خواری ّ رنگارنگ تو
آخر آید بوی یک رنگی پدید.
عطار.
چو همسریش نبینم بناقصی ندهم
خلیفه زاده تحمل چرا کند خواری ؟
سعدی.
مکن گر مردمی، بسیارخواری
که سگ زین می کشد بسیار خواری.
سعدی (گلستان).
خواری بیند ز میزبان اضافت
مرد که ناخوانده شد بخوانی مهمان.
تقوی.
، سستی. سهل انگاری. (یادداشت مؤلف) :
بر بزرگان بزرگان جهان پهلو زدی
ابله آنکس کو بخواری جنگ با خارا کند.
منوچهری.
، سهولت. سراء. (یادداشت مؤلف) : الذین ینفقون فی السراء و الضراء. (قرآن 134/3) ، آنانکه مال نفقه و هزینه کنند درخواری و دشخواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی). ای عجب در سرای دشخواری بتو خواری خواست در سرای خواری کی بتو دشخواری خواهد خواست. (ابوالفتوح رازی). اگر نه آنستی که او ازجملۀ تسبیح کنندگان بودی و تنزیه گویندگان من در حال رخا و خواری. (تفسیر ابوالفتوح رازی) ، دشنام. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
منسوب به خوار که شهری است در هیجده فرسخی ری و جمعی از علماء به این خاک منسوبند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خابیه. (منتهی الارب). رجوع به خابیه شود: و در مجلس گاه اوانی و خوابی یشم مرصع بلالی نهاده. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(شَ رِ)
منسوب است به ابوالشوارب. و او محمد ابوالحسن بن عبدالله بن علی بن محمد بن عبدالملک بن ابوالشوارب بغدادی است و در سال 328 هجری قمری درگذشت. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
عمل خوردن. (یادداشت بخط مؤلف).
- غم خوارگی،غم خوردن:
بغم خوارگی جز سرانگشت من
نخارد کس اندر جهان پشت من.
- ملخ خوارگی، آفتی که بر اثر ملخ و هجوم آن برای کشت پیدا میشود. ملخ زدگی.
- نمک خوارگی، کنایه از حق کسی را نگاه داشتن
لغت نامه دهخدا
تصویری از خودرای
تصویر خودرای
آنکه بفکر خود کار کند و به رای دیگران اعتنانکند خودسر
فرهنگ لغت هوشیار
مواربه در فارسی: شکست دادن، فریب دادن، آسیب رساندن با همدیگر زیرکی کردن مکر و فریب کردن با هم، آفت رسانیدن بیکدیگر، استعمال کلماتی موهن که بتوان با تصحیف و تغییر برخی کلمات رفع اعتراض کرد چنانکه گویند جامی شاعری بنام (ساغری) را چنین هجو کرد: (ساغری میگفت دزدان معانی برده اند هر کجا در شعر من یک نکته خوش دیده اند) (خواندم اکثر شعر هایش را یکی معنی نبود راست میگفت اینکه معنیهاش را دزدیده اند) و چون ساغری از او گله کرد در پاسخ گفت من گفته ام (شاعری میگفت)
فرهنگ لغت هوشیار
با همدیگر زیرکی کردن مکر و فریب کردن با هم، آفت رسانیدن بیکدیگر، استعمال کلماتی موهن که بتوان با تصحیف و تغییر برخی کلمات رفع اعتراض کرد چنانکه گویند جامی شاعری بنام (ساغری) را چنین هجو کرد: (ساغری میگفت دزدان معانی برده اند هر کجا در شعر من یک نکته خوش دیده اند) (خواندم اکثر شعر هایش را یکی معنی نبود راست میگفت اینکه معنیهاش را دزدیده اند) و چون ساغری از او گله کرد در پاسخ گفت من گفته ام (شاعری میگفت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
آقائی، مولای، شیخوخت
فرهنگ لغت هوشیار
چون در جویی که از آن آب باز گیرند سدی ببندند و از زیر بند گاه آن آب اندک پالاید آنرا خورابه گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
خوردنی طعام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
طعام، خوراک، آنچه بخورند مانند گندم و جو و برنج و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوارتن
تصویر خوارتن
خاضع فروتن، ذلیل، ریاضت کشیده مسلط بر هوای نفس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواردن
تصویر خواردن
تناول کردن، خوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بواجبی
تصویر بواجبی
به بایستگی به درستی چنانکه باید آنطور که شایسته است: (من ذات ترا بواجبی کی دانم ک داننده ذات تو بجز ذات تو نیست) (فخر رازی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوارگی
تصویر آوارگی
بی خانمانی، بی منزلی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواری
تصویر خواری
حقارت، پستی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوارگی
تصویر آوارگی
((رِ))
بی خانمانی، بی منزلی، سرگردانی، پریشانی
فرهنگ فارسی معین
((خُ بِ))
سوراخی که در بندی که بر جوی بسته اند ایجاد شود و آب اندک اندک از آن خارج شود، جوی کوچکی که برای زراعت از نهر جدا کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودرای
تصویر خودرای
((~. رَ))
آن که به فکر خود کار کند و به رأی دیگران اعتنا نکند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواربار
تصویر خواربار
((خا))
آنچه خورده شود، ارزاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
((خا جِ))
بزرگی، ریاست، سوداگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوراکی
تصویر خوراکی
غذا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خواری
تصویر خواری
حقارت، ذلت
فرهنگ واژه فارسی سره
پستی، تحقیر، حقارت، خضوع، خزیه، خزی، خفت، دونی، ذلت، زبونی، ضرع، فرومایگی، فلاکت، مذلت، مهانت، هوان
متضاد: عز
فرهنگ واژه مترادف متضاد