جدول جو
جدول جو

معنی خو - جستجوی لغت در جدول جو

خو
چوب بستی که کارگران ساختمانی بر روی آن ایستاده و کار می کردند، برای مثال بینی آن نقاش و آن رخسار اوی / از بر خو همچو بر گردون، قمر (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۶)
گیاه خودرو و هرزه ای که میان باغچه و کشت زار سبز می شود، برای مثال زمانی بدین داس گندم درو / بکن پاک پالیزم از خار و خو (اسدی - ۲۶۳)، گر ایدونک رستم بود پیشرو / نماند بر این بوم و بر خار و خو (فردوسی - ۳/۲۵۳)
خو کردن: کندن گیاهان هرزه و خودرو از باغچه و کشت زار
خو بستن: درست کردن چوب بست، برای مثال ز بهر چهارطاق رفعت اوست / که گردون بسته از هفت آسمان خو (نزاری - لغت نامه - خو)
تصویری از خو
تصویر خو
فرهنگ فارسی عمید
خو
سرشت، نهاد، طبیعت، خلق
خو گرفتن (کردن): انس گرفتن، عادت کردن
تصویری از خو
تصویر خو
فرهنگ فارسی عمید
خو
(خَ / خُو)
چوب بنائی باشد که بنایان و کتابه نویسان و نقاشان در درون و بیرون عمارت ترتیب دهند و بر بالای آن رفته کار کنند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). خره که از بهر نگارگر و گلیگر بزنند تا بر آن ایستد. داربست. خرپشته. (یادداشت بخط مؤلف) :
بینی آن نقاش و آن رخسار او
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی.
، کفل اسب. ساغری اسب. (از برهان قاطع) :
یکی اسب آسودۀ تیزرو
چمنده دگر بور آگنده خو.
فردوسی (از آنندراج).
، کف دست. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
ما راست جهات سته یک گام
ما راست بحار سبعه یک خو.
فلکی شروانی (از آنندراج).
، کف پای حیوانات وحشی. (ناظم الاطباء) ، قالب طاق که از چوب سازند. نمودار طاق و بر دو ستون استوار کنند و بر آن عمارت طاق کنند. (یادداشت بخط مؤلف) (از ناظم الاطباء) (از برهان) :
ز بهر چار طاق رفعت اوست
که گردون بسته از هفت آسمان خو.
حکیم نزاری قهستانی (از آنندراج)
، آواز و بانگ گاو. (یادداشت بخط مؤلف) ، مخفف خواب. (لغت محلی شوشتر). خواب دربعضی لهجه های فارسی. (یادداشت بخط مؤلف) :
چکنی در کنار مادر خو
آخر ای نازنین کم از دودو.
سنائی.
دانی ز چه رو نزیده افتو
یارم نه درایستاده از خو.
؟
، خواب قالین و مخمل، پهلو. (لغت محلی شوشتر) ، خاموش کردن چراغ و آتش را گویند. (از لغت محلی شوشتر) ، رؤیا. خواب. (یادداشت بخط مؤلف).
- خو دیدن، خواب دیدن. رؤیا دیدن:
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا به گفتگوی ایشان منگر
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر.
فرخی.
، نگاهداری آتش در خاکستر، بیخبری. غفلت. (لغت محلی شوشتر) ، یک مشت از هر چیز مانند یک مشت آب و یک مشت کاه. (از ناظم الاطباء) (برهان قاطع) ، یک قدر از هر چیزی. (ناظم الاطباء) ، گیاه خودروی که در میان غله زارها و باغها روید تا آن را نکنند غله و زراعت قوت بهم نرساند و چنانچه باید نشو و نما نکند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) :
بگیتی صد آتشکده نو کنند
جهان از ستمکاره بی خو کنند.
فردوسی.
گل خو بپالیز شاهی مباد
چو باشد نیاید ز پالیزیاد.
فردوسی.
بکوشم که آباد گردد ز نو
نمانم که ماند پر از خار و خو.
فردوسی.
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم ازخار و خو.
اسدی.
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی خو باد.
سنائی.
پالیز گشت بی خو بلبل چنانکه خواست
زآن دم که بردمید ریاحین و شنبلید.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
، مطلق روئیدنی از درخت و گیاه و سبزه. (یادداشت بخط مؤلف) ، هر گیاه که خودرا بدرخت پیچد، عشقه. لبلاب. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) :
بسان خو که برپیچد بگلبن
بپیچم من بدان سیمین صنوبر.
، برش شاخ درخت. درو علفهای باغ. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- خو کردن درخت، بریدن شاخ درخت. (یادداشت بخط مؤلف) :
هین بزن آن شاخ بد را خو کنش
آب ده این شاخ خوش را نو کنش.
مولوی.
دردداروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
خو
(خَوو)
تل ریگی است در نجد. (معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
خو
(خَوو)
گرسنگی، وادی فراخ، نهر عریض. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خو
(خُوو)
انگبین. شهد. عسل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خو
خصلت، (بحر الجواهر)، سجیه، (منتهی الارب)، سرشت، طبیعت، نهاد، طبع، مزاج، (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف) :
ملول مردم کالوس و بی محل باشند
مکن نگارا این خو وطبع را بگذار،
ابوالمؤید بلخی،
بسان پلنگ ژیان بد بخوی
نکردی جز از جنگ هیچ آرزوی،
فردوسی،
جز اینقدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمی آید،
سعدی،
- خونریزخو، خون آشام، سفاک، ظالم طبیعت:
ور بود مریخی خونریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او،
مولوی،
- دیوخوی، دیوسیرت، دیوسرشت، دیوطبیعت، دیونهاد:
از آن پس به گرسیوز دیوخوی
چنین گفت آن شاه آزرم جوی،
فردوسی،
- شاه خوی، بلندطبع، آنکه طبیعت شاهانه دارد، آنکه سرشت ملکانه دارد، آنکه بزرگ طبع است،
- شاهین خو، شاهین طبع، بلندپرواز، برترگیر، برتردان،
- شیرخو، شجاع، باشجاعت، آنکه طبع شیر دارد، دلیر،
- عقاب خو، شاهین طبع، بلندپرواز، برترگیر،
- کبک خو، کبک طبع، کبک سرشت،
- گربه خو،مکار، نمک نشناس، بی حقوق،
- نیک خو، نیک طبیعت، نیک سرشت، نیک مزاج، نیک سیرت:
گفت در ملکم سگی بد نیکخو
نک همی میرد میان راه او،
مولوی،
، انس، (یادداشت بخط مؤلف)،
- خو گرفتن، انس گرفتن، مأنوس شدن:
بیابانیانند وحشی بسی
که هرگز نگیرند خو با کسی،
نظامی،
- هم خو، انیس،
- هم خو شدن، انیس شدن، مأنوس شدن: اسب و خر را که پهلوی هم بندند اگر هم بو نشوند هم خو میشوند، (از امثال و حکم دهخدا)،
، طریق، (یادداشت بخط مؤلف) :
نماند جاودان طالع به یک خوی
نماند آب دائم در یکی جوی،
نظامی،
، عادت، (یادداشت بخط مؤلف) :
زنان نازک دلند و سست رایند
به هر خو چون برآریشان برآیند،
(ویس و رامین)،
و طبع خویش را برآن خو ندهد که آن درجه که فلان یافته است دشوار است بدان رسیدن، (تاریخ بیهقی)،
باز کرده ز شوربا خوردن
اندرین چند روزه عادت و خو،
سوزنی،
خو مبر از خورد بیکبارگی
خورده نگهدار به کم خوارگی،
نظامی،
دفع علت کن چو علت خو شود
هر حدیث کهنه پیشت نو شود،
مولوی،
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکوئی کنی،
مولوی،
خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا بروز مرگ از دست،
سعدی،
- امثال:
خویی که با شیر در شود با جان برآید،
- خو کردن، عادت کردن:
چنین داد پاسخ بدو پهلوان
که ای نامور گرد روشن روان
یکی نامداری از ایران منم
که خوکرده بر جنگ شیران منم،
فردوسی،
من بر آنکه بگوید چنانکه گفته ام و جواب پسندیده بازآرد خو کرده ام، (تاریخ بیهقی)،
مکن خو به پر خوردن اندر نهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت،
اسدی،
خو کرده به تنگنای شروان
با تنگی آب و نان مادر،
خاقانی،
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجۀ بحر عدن نیند،
خاقانی،
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد،
، خلق، (یادداشت بخط مؤلف) :
بدان خو مبادا که مردم بود
چو باشد پی مردمی گم بود،
فردوسی،
همتی داردعالی و دلی دارد راد
عادتی خوب و خویی نیکو و رائی محکم،
فرخی،
خواهم که بدانم این جانا تو چه خو داری
تا از چه برآشوبی تا از چه بیازاری،
منوچهری،
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش باوفا و کفش باسخاست،
ناصرخسرو،
گیتیت یکی بندۀ بدخوست مخوانش
زیرا ز تو بدخو بگریزد چو بخوانیش،
ناصرخسرو،
با درد فراق تو میزنم الحق
درمان ز که جویم که ز خوی تو ندیدم،
خاقانی،
- استیزه خو، ستیزه گر، پرخاشگر، تندخو، تندخلق:
او گمان برده که من کردم چو او
فرق را کی داند آن استیزه خو،
مولوی،
- بدخو، بدخلق، سختگیر، عصبانی، کج خلق:
فریاد بلا اله الاهو
زین بی معنی زمانۀ بدخو،
ناصرخسرو،
و همیشه بدخو در رنج بزرگ باشدو مردمان از وی به رنج، (تاریخ بیهقی)،
ز بهر درم تند و بدخو مباش،
نظامی،
بسیار ملامتم بکردند
کاندر عقبش مرو که بدخوست،
سعدی،
گفتم همه نیکویی است لیکن
این است که بیوفا و بدخوست،
سعدی،
- بدخوئی، کج خلقی، بدخلقی، تندخویی:
ترا عشق سودابه و بدخویی
ز سر برگرفت افسر خسروی،
فردوسی،
کز سر کین وری و بدخویی
در حق من دعای بد گویی،
نظامی،
دختر بدخویی و ستیزه روئی آغاز نهاد، (گلستان سعدی)،
- پاک خو، خوش خلق،
- پاکیزه خو، خوش خلق، پاک خو:
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود،
سعدی،
- تندخو، عصبانی، کج خلق، خشمگیر،
فلک تندخوی است با هر کسی
توبا او مکن تندخویی بسی،
فردوسی،
بنالید درویشی از ضعف حال
بر تندخویی خداوند مال،
سعدی،
- جم خو، آنکه خویش به خوی پادشاهان ماند، بمانند جم در خوی:
جم ملکت و جم خصال و جم خوست
جم را ملک الزمان ببینم،
خاقانی،
- خوش خو، خوش خلق، نیک خلق،
دامن ز پای برگیر ای خوبروی خوشخو
تا دامنت نگیرد دست خدای خوانان،
سعدی،
- زشت خو، زشت خلق، بدخلق:
یکی را زشتخویی داد دشنام،
سعدی (گلستان)،
- زیباخو، خوش خلق، خوش خو:
هر آنچه بر سر آزادگان رود زیباست
علی الخصوص که از دست یار زیباروست،
سعدی،
- فرخنده خو، خوش خلق، خوشخو،
- نرم خو، خوشخو، خوش خلق،
- نرم خویی، خوش خلقی، خوش رفتاری،
چه سازیم تا نرم خویی کنند،
نظامی،
- نیک خو، خوش خلق، خوش رفتار، نرم خو:
باخردمندی و خوبی پارسا و نیکخوست
صورتی هرگز ندیدم کین همه معنی دروست،
سعدی،
وگر خواجه با دشمنان نیکخوست
بسی برنیاید که گردند دوست،
سعدی (بوستان)،
- واژگونه خو، بدخلق، زشت خو
لغت نامه دهخدا
خو
طبع، مزاج، طبیعت، انس، نهاد، سرشت، عادت
تصویری از خو
تصویر خو
فرهنگ لغت هوشیار
خو
علف هرزه، هر گیاه که خود را به درخت پیچد
تصویری از خو
تصویر خو
فرهنگ فارسی معین
خو
خوی، سرشت
تصویری از خو
تصویر خو
فرهنگ فارسی معین
خو
عادت، خصلت
تصویری از خو
تصویر خو
فرهنگ واژه فارسی سره
خو
اخلاق، جبلت، خاصه، خصلت، خلق، داب، سجیه، سرشت، سگال، سیرت، شمال، شیمه، ضریبه، طبع، طبیعت، طینت، عادت، عرق، عریکه، قلق، لبلاب، مشرب، منش، نهاد، الفت، انس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خو
خوک، خواب
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خوشاب
تصویر خوشاب
(دخترانه)
آبدار و ترو تازه، جواهر تابان و درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوشچهر
تصویر خوشچهر
(پسرانه)
آنکه چهره ای زیبا و خوشایند دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورسان
تصویر خورسان
(دخترانه و پسرانه)
مانند خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشید
تصویر خورشید
(دخترانه)
درخشنده، آفتاب، معشوقه جمشید در داستان جمشید و خورشید، کره سوزان درخشان و گازی که زمین و سایر سیاره های منظومه شمسی حول آن می گردند و نور گرما و انرژی منظومه شمسی از آن است، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر خراد از سرداران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدبانو
تصویر خورشیدبانو
(دخترانه)
مرکب از خورشید + بانو (ملکه)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیددخت
تصویر خورشیددخت
(دخترانه)
مرکب از خورشید + دخت (دختر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدرخ
تصویر خورشیدرخ
(دخترانه)
آنکه چهره اش چون خورشید می درخشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدفر
تصویر خورشیدفر
(دخترانه)
آنکه شکوه و جلالی چون خورشید دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدکلاه
تصویر خورشیدکلاه
(دخترانه و پسرانه)
آنکه تاج پادشاهی چون خورشید بر سر او می درخشد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورشیدمهر
تصویر خورشیدمهر
(دخترانه)
آنکه مهر و محبتی چون خورشید دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوروش
تصویر خوروش
(دخترانه)
تابان و درخشان چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوزان
تصویر خوزان
(پسرانه)
نام پهلوانی ایرانی در زمان کیخسرو پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوش لقا
تصویر خوش لقا
(دخترانه)
خوش (فارسی) + لقا (عربی) خوش صورت، زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوش نواز
تصویر خوش نواز
(پسرانه)
خشنواز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوشنود
تصویر خوشنود
(پسرانه)
خشنود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوردیس
تصویر خوردیس
(دخترانه)
مانند خورشید، درخشان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوشه
تصویر خوشه
(دخترانه)
تعدادی دانه میوه یا گل که به محوری متصل باشند، دسته ای از ستارگآنکه به نظر می رسد خواص مشترکی دارند، نام ششمین صورت فلکی که به شکل دوشیزه ای که خوشه گندم به دست است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوشین
تصویر خوشین
(دخترانه)
خوش و زیبا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوتکا
تصویر خوتکا
(دخترانه)
پرنده ای از نوع مرغابی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوبیار
تصویر خوبیار
(دخترانه)
یارخوب
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خورزاد
تصویر خورزاد
(پسرانه)
نام یکی از پسران خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوشایندی
تصویر خوشایندی
ظرافت
فرهنگ واژه فارسی سره