اسفرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، روف، سابوس، سپیوش، شکم پاره
اِسفَرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اَسبغول، اِسپَرزه، اَسپغول، اِسپیوش، اَسفیوش، بَزرِقَطونا، بِشولِیون، روف، سابوس، سِپیوش، شِکَم پاره
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. با 924 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و میوۀ باغ است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان القورات بخش حومه شهرستان بیرجند. با 924 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و زعفران و میوۀ باغ است. شغل اهالی زراعت و راه مالرو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
ییسو... یکی از چهار پسرجغتای بن چنگیز که از 645 تا 650 هجری قمری در ماورأالنهر حکومت داشت. رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 214 و 215 و نمودار خاندان جغتای (ماقبل ص 217) شود پسر تولی بن چنگیز، اولین قاآن از خاندان تولی که به سال 646 هجری قمری به تخت قاآنی نشست و در سال 657 وفات یافت. رجوع به تاریخ سلاطین اسلام صص 186-187 شود
ییسو... یکی از چهار پسرجغتای بن چنگیز که از 645 تا 650 هجری قمری در ماورأالنهر حکومت داشت. رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام ص 214 و 215 و نمودار خاندان جغتای (ماقبل ص 217) شود پسر تولی بن چنگیز، اولین قاآن از خاندان تولی که به سال 646 هجری قمری به تخت قاآنی نشست و در سال 657 وفات یافت. رجوع به تاریخ سلاطین اسلام صص 186-187 شود
پادشاه ختاو ختن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نام پادشاهی است از ملک ختن، و صحیح پیگو است. (از فرهنگ رشیدی). نام پادشاه چین و ختا بوده... و در فرهنگ رشیدی تصحیح تنگو به پیگو است که نام پادشاهی ازملک ختن بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً مصحف منگو، رجوع شود به منگوقاآن در فهرست تاریخ مغول تألیف آقای اقبال. (حاشیۀ برهان چ معین) : با حکم قدیم تو چه کسری و چه قیصر در پیش قضای تو چه خاقان و چه تنگو. خواجه عمید (از جهانگیری)
پادشاه ختاو ختن. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). نام پادشاهی است از ملک ختن، و صحیح پیگو است. (از فرهنگ رشیدی). نام پادشاه چین و ختا بوده... و در فرهنگ رشیدی تصحیح تنگو به پیگو است که نام پادشاهی ازملک ختن بوده. (انجمن آرا) (آنندراج). ظاهراً مصحف منگو، رجوع شود به منگوقاآن در فهرست تاریخ مغول تألیف آقای اقبال. (حاشیۀ برهان چ معین) : با حکم قدیم تو چه کسری و چه قیصر در پیش قضای تو چه خاقان و چه تنگو. خواجه عمید (از جهانگیری)
جمهوری دمکراتیک کنگو یا ’کنگو کینشازا’ که در گذشته به نام کنگوی بلژیک شهرت داشت. یکی از کشورهای آفریقای استوایی است و قسمت اعظم حوزۀ رود کنگو را شامل می گردد و 2345000 کیلومتر مربع وسعت و 16353000 تن سکنه دارد. پایتخت آن کینشازا و زبان رسمی آنجا فرانسه است. زراعت قهوه و کتان در آن سرزمین رواج دارد و معادن طلا و روی و منگنز و قلع و مخصوصاً اورانیوم و الماس و مس آن خاصه در کاتانگا حائزاهمیت بسزائی است. کنگوی بلژیک به وسیلۀ لئوپلد دوم تأسیس گردید. این سرزمین تا سال 1960 میلادی از مستعمرات بلژیک بود و پس از استقلال ماجرای پرسروصدای پاتریس لومومبا نخست وزیر این کشور به وجود آمد و لومومبا به وسیلۀ رئیس جمهور ’ژوزف کازاووبا’ از کار بر کنار گردید و سپس در سال 1961 به قتل رسید. موئیز چومبه با تجزیۀ قسمت کاتانگا از کشور مدتی در این قسمت حکمروائی کرد ولی در سال 1963 با میانجی گری سازمان ملل این تجزیه طلبی از بین رفت و از سال 1964 تا 1965چومبه در رأس حکومت کنگو قرار گرفت. و سپس به وسیلۀ کودتای ژنرال موبوتو بر کنار گردید. (از لاروس)
جمهوری دمکراتیک کنگو یا ’کنگو کینشازا’ که در گذشته به نام کنگوی بلژیک شهرت داشت. یکی از کشورهای آفریقای استوایی است و قسمت اعظم حوزۀ رود کنگو را شامل می گردد و 2345000 کیلومتر مربع وسعت و 16353000 تن سکنه دارد. پایتخت آن کینشازا و زبان رسمی آنجا فرانسه است. زراعت قهوه و کتان در آن سرزمین رواج دارد و معادن طلا و روی و منگنز و قلع و مخصوصاً اورانیوم و الماس و مس آن خاصه در کاتانگا حائزاهمیت بسزائی است. کنگوی بلژیک به وسیلۀ لئوپلد دوم تأسیس گردید. این سرزمین تا سال 1960 میلادی از مستعمرات بلژیک بود و پس از استقلال ماجرای پرسروصدای پاتریس لومومبا نخست وزیر این کشور به وجود آمد و لومومبا به وسیلۀ رئیس جمهور ’ژوزف کازاووبا’ از کار بر کنار گردید و سپس در سال 1961 به قتل رسید. موئیز چومبه با تجزیۀ قسمت کاتانگا از کشور مدتی در این قسمت حکمروائی کرد ولی در سال 1963 با میانجی گری سازمان ملل این تجزیه طلبی از بین رفت و از سال 1964 تا 1965چومبه در رأس حکومت کنگو قرار گرفت. و سپس به وسیلۀ کودتای ژنرال موبوتو بر کنار گردید. (از لاروس)
دهی از دهستان بیرم بخش گاوبندی لار واقع در 59هزارگزی شمال خاوری گاوبندی. جلگه، گرمسیر. آب از چاه و باران و محصول آن غلات و لبنیات و خرما. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
دهی از دهستان بیرم بخش گاوبندی لار واقع در 59هزارگزی شمال خاوری گاوبندی. جلگه، گرمسیر. آب از چاه و باران و محصول آن غلات و لبنیات و خرما. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
پنگان. فنجان. ظرف مسی است دارای درجه که بجای ساعت در تقسیم آب بکار میرود و ته آن سوراخ است آن را در ظرف بزرگتری که آب دارد می گذارند (این کلمه در گناباد معمول است و شکستۀ پنگان است)
پنگان. فنجان. ظرف مسی است دارای درجه که بجای ساعت در تقسیم آب بکار میرود و ته آن سوراخ است آن را در ظرف بزرگتری که آب دارد می گذارند (این کلمه در گناباد معمول است و شکستۀ پنگان است)
سخنگوی. خطیب که سخن از روی تجربه و دانش گوید: فرستاده بهرام مردی دبیر سخنگوی و روشن دل و یادگیر. فردوسی. ز لشکر گزیدند مردی دلیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ که باشد سخن گفتن راست تلخ. فردوسی. سخن آموزد ازو هر که سخنگوی تر است وین شگفتنی بود از کار جوانی بیمر. فرخی. و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). دانشمندی بود بخاری مردی سخنگوی و ترکمان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). گوهر کان تنت نیز چنین باشد خوب و هشیار و سخنگوی و معانی دان. ناصرخسرو. بنرمی گفت کای مرد سخنگو سخن در مغز توچون آب در جو. نظامی. وقت آن است که ضعف آید و نیرو برود قدرت از منطق شیرین سخنگو برود. سعدی. ، متکلم. ناطق. گوینده. واعظ: شکرشکن است یا سخنگوی من است عنبرذقن است یا سمن بوی من است. ابوالطیب مصعبی. نه قویدل کند افکندۀ او را تعویذ نه سخنگوی کند خستۀ او را مرهم. فرخی. وگر بودی او یک تنه یادگیر سخنگوی را برگشادی ضمیر. نظامی. رو به گورستان دمی خامش نشین آن خموشان سخنگو را ببین. مولوی. مگو آنچه گر برملا اوفتد سخنگو از آن در بلا اوفتد. سعدی. ، مقابل گنگ. زبان دار: و زبان اخرس سوسن سخنگوی تر. (سندبادنامه ص 17). - سخنگوی جان، نفس ناطقه: از آن پس تن جانور خاک راست سخنگوی جان معدن پاک راست. فردوسی. سخنگوی جان جاودان بودنی است نه گرد تباهی نه فرسودنی است. اسدی
سخنگوی. خطیب که سخن از روی تجربه و دانش گوید: فرستاده بهرام مردی دبیر سخنگوی و روشن دل و یادگیر. فردوسی. ز لشکر گزیدند مردی دلیر سخنگوی و داننده و یادگیر. فردوسی. نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ که باشد سخن گفتن راست تلخ. فردوسی. سخن آموزد ازو هر که سخنگوی تر است وین شگفتنی بود از کار جوانی بیمر. فرخی. و این ابوالقاسم مردی پیر و بخرد و امین و سخنگوی بود. (تاریخ بیهقی). دانشمندی بود بخاری مردی سخنگوی و ترکمان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513). گوهر کان تنت نیز چنین باشد خوب و هشیار و سخنگوی و معانی دان. ناصرخسرو. بنرمی گفت کای مرد سخنگو سخن در مغز توچون آب در جو. نظامی. وقت آن است که ضعف آید و نیرو برود قدرت از منطق شیرین سخنگو برود. سعدی. ، متکلم. ناطق. گوینده. واعظ: شکرشکن است یا سخنگوی من است عنبرذقن است یا سمن بوی من است. ابوالطیب مصعبی. نه قویدل کند افکندۀ او را تعویذ نه سخنگوی کند خستۀ او را مرهم. فرخی. وگر بودی او یک تنه یادگیر سخنگوی را برگشادی ضمیر. نظامی. رو به گورستان دمی خامش نشین آن خموشان سخنگو را ببین. مولوی. مگو آنچه گر برملا اوفتد سخنگو از آن در بلا اوفتد. سعدی. ، مقابل گنگ. زبان دار: و زبان اخرس سوسن سخنگوی تر. (سندبادنامه ص 17). - سخنگوی جان، نفس ناطقه: از آن پس تن جانور خاک راست سخنگوی جان معدن پاک راست. فردوسی. سخنگوی جان جاودان بودنی است نه گرد تباهی نه فرسودنی است. اسدی
جوشن را گویند. و آن سلاحی است برای حفظ بدن که در روز جنگ پوشند. (انجمن آرای ناصری) : به پیش خدنگش چه سندان چه سوسن بپای خلنگش چه اعلی چه اسفل تو گویی که شیداست بر چرخ پویان چو بر خنگ جوشنده پوشیده خنگل. ؟ (از انجمن آرای ناصری). ، قسمی شتر است. (یادداشت بخطمؤلف) : هزار اشتر بختی و خنگلی دو صد اسب تاتاری و چرغلی. اسدی. آن تجمل ز وی جمل نکشد خنگل و بیسراک و الوانه. سوزنی. گر بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی حاصل آن دان گر پسند آید ترا اشعار من یکدم از گفتن بیاسایم بود بیحاصلی. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 485)
جوشن را گویند. و آن سلاحی است برای حفظ بدن که در روز جنگ پوشند. (انجمن آرای ناصری) : به پیش خدنگش چه سندان چه سوسن بپای خلنگش چه اعلی چه اسفل تو گویی که شیداست بر چرخ پویان چو بر خنگ جوشنده پوشیده خنگل. ؟ (از انجمن آرای ناصری). ، قسمی شتر است. (یادداشت بخطمؤلف) : هزار اشتر بختی و خنگلی دو صد اسب تاتاری و چرغلی. اسدی. آن تجمل ز وی جمل نکشد خنگل و بیسراک و الوانه. سوزنی. گر بدان کز طبع من زاید بوی راضی رسد کاروان بر کاروان و خنگلی بر خنگلی حاصل آن دان گر پسند آید ترا اشعار من یکدم از گفتن بیاسایم بود بیحاصلی. سوزنی (دیوان چ شاه حسینی ص 485)