جدول جو
جدول جو

معنی خنضج - جستجوی لغت در جدول جو

خنضج
(خِ ضِ)
آب تیره. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از منضج
تصویر منضج
دارویی که موجب تسهیل خروج خلط از بدن می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نضج
تصویر نضج
پدید آمدن و حرکت به سوی کمال، پختگی، رسیدگی، پخته شدن گوشت، رسیدن میوه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنج
تصویر خنج
شادی، طرب، برای مثال ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم / من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی (عنصری - ۳۵۴)، نفع، فایده، سود، بهره، برای مثال گرت من ستایش نگویم مرنج / که بهره ندارم ز گنج تو خنج (ازرقی- مجمع الفرس - خنج)، ناز و عشوه، غنج
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَضْ ضِ)
ناقه منضج، ناقه که تا یک سال بچه نیاورد. ج، منضجات. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بوم. جغد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
قصبۀ مرکزی دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار با 3332 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. شغل اهالی کسب و مکاری و صنعت دستی گیوه بافی است. مرکز دستۀ ژاندارمری و دبستان بدانجاست. بنای مسجد سنگی و منارۀ کاشی آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَ)
نضج داده شده و پخته شده، بار رسیده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ ضَنْ)
پختن و رسیدن و قابل خوردن شدن خرما و گوشت و جز آن. (از اقرب الموارد). و اسم از آن نضج و نضج است. (از اقرب الموارد). رجوع به نضج شود، یک سال گذشتن و باردار نشدن ناقه. یعنی طولانی شدن وقت زائیدن آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند: نضجت الناقه بولدها. رجوع به نضج و نضج شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
پخته کننده و پزندۀ میوه. (غیاث) (آنندراج). نضج دهنده و پزنده و پخته کننده میوه و گوشت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده. پزاننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پخته کننده ریش و خلط و ماده را. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح طب) هر دارویی که خلط را پخته کند وآماده کند برای دفع و نیز دارویی که ریش را پخته کند. (ناظم الاطباء). آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم ازآنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا، یا منجمد را نرم کند چون حلبه. (تحفۀ حکیم مؤمن). پزنده. رساننده، چنانکه قرحۀ سخت را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / خِ فِ)
دانۀ سیاه رنگ که در داروهای چشم داخل کنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ فُ)
بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ ضَ)
پخته تر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(حِ ضِ)
مرد سست که بکسی منفعت از او نرسد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
باطل. ضایع. (ناظم الاطباء). بیهوده. (یادداشت بخط مؤلف) :
بسی راندی از گفت بی سود و خنج
اگر پاسخ سرد یابی مرنج.
اسدی (گرشاسب نامه).
،
{{اسم}} نصیب. (یادداشت بخط مؤلف) :
گرت من ستایش نگویم مرنج
که بهره ندارم ز گنج تو خنج.
ازرقی (از آنندراج).
شعر و شطرنج همی دانی و بس
زین دو سه بازی وزآن بیتی پنج
نه در آن داری از حکمت بهر
نه درین داری از فکرت خنج
زین وزان چند بود بر که و مه
مر ترا کشی و فیریدن و غنج.
سوزنی.
، سود. نفع. (ناظم الاطباء) :
مرا هرچه ملک و سپاه است و گنج
همه آن تست و ترا زوست خنج.
عنصری.
گرگی که تو بی نفعی و بی خنج ولیکن
خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی.
ناصرخسرو.
چکنی علم در میانۀ گنج
کار باید که کار دارد خنج.
سنائی.
بهر پاس است مار بر سر گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج.
سنائی.
، راحت. استراحت. (ناظم الاطباء) :
ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم
من خنج تو طلبم و تو رنج من طلبی.
عنصری.
من طالب خنج تو شب و روز
اندر پی کشتنم چرایی.
عنصری.
، شادی. (ناظم الاطباء) :
ملک آباد به ز گنج روان
شادی تن نداد خنج روان.
سنائی.
، ناز. عشوه. کرشمه، آواز. رقص. طرب. عیش، گم شده، آوازی که هنگام مجامعت از بینی آدمی برمی آید. (ناظم الاطباء)، نام درختی است. (یادداشت مؤلف) : و اندر او (ناحیت گوزگانان) درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدود العالم). و این ناحیت (خرخیز) مشک بسیار افتد و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو خیزد. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خنفج
تصویر خنفج
پر گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنج
تصویر خنج
باطل، ضایع، بیهوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نضج
تصویر نضج
پخته شدن گوشت
فرهنگ لغت هوشیار
رسیده پخته: میوه، استوار: کار پخته شده، بار رسیده شده. پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منضج
تصویر منضج
((مُ ض))
پزنده، دوایی که خلط و ماده را بپزد و مهیای دفع کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خنج
تصویر خنج
((خَ))
شادی، طرب، نفع، فایده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نضج
تصویر نضج
((نُ))
رسیدگی، پختگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منضج
تصویر منضج
((مُ ضَ))
پخته شده، بار رسیده شده
فرهنگ فارسی معین
کارکن، مسهل، منجز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غنج، عشوه، غمزه، کرشمه، ناز، سرور، شادی، طرب، عیش، بهره، سود، فایده، نفع، خوش، دلپذیر، نیکو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پختگی، رسیدگی، رونق، قوام
فرهنگ واژه مترادف متضاد