شادی، طرب، برای مثال ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم / من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی (عنصری - ۳۵۴)، نفع، فایده، سود، بهره، برای مثال گرت من ستایش نگویم مرنج / که بهره ندارم ز گنج تو خنج (ازرقی- مجمع الفرس - خنج)، ناز و عشوه، غنج
شادی، طرب، برای مِثال ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم / من خنج تو طلبم تو رنج من طلبی (عنصری - ۳۵۴)، نفع، فایده، سود، بهره، برای مِثال گرت من ستایش نگویم مرنج / که بهره ندارم ز گنج تو خنج (ازرقی- مجمع الفرس - خنج)، ناز و عشوه، غنج
قصبۀ مرکزی دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار با 3332 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. شغل اهالی کسب و مکاری و صنعت دستی گیوه بافی است. مرکز دستۀ ژاندارمری و دبستان بدانجاست. بنای مسجد سنگی و منارۀ کاشی آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
قصبۀ مرکزی دهستان خنج بخش مرکزی شهرستان لار با 3332 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما است. شغل اهالی کسب و مکاری و صنعت دستی گیوه بافی است. مرکز دستۀ ژاندارمری و دبستان بدانجاست. بنای مسجد سنگی و منارۀ کاشی آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
پختن و رسیدن و قابل خوردن شدن خرما و گوشت و جز آن. (از اقرب الموارد). و اسم از آن نضج و نضج است. (از اقرب الموارد). رجوع به نضج شود، یک سال گذشتن و باردار نشدن ناقه. یعنی طولانی شدن وقت زائیدن آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند: نضجت الناقه بولدها. رجوع به نضج و نضج شود
پختن و رسیدن و قابل خوردن شدن خرما و گوشت و جز آن. (از اقرب الموارد). و اسم از آن نُضج و نَضج است. (از اقرب الموارد). رجوع به نُضج شود، یک سال گذشتن و باردار نشدن ناقه. یعنی طولانی شدن وقت زائیدن آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند: نضجت الناقه بولدها. رجوع به نُضج و نَضج شود
پخته کننده و پزندۀ میوه. (غیاث) (آنندراج). نضج دهنده و پزنده و پخته کننده میوه و گوشت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده. پزاننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پخته کننده ریش و خلط و ماده را. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح طب) هر دارویی که خلط را پخته کند وآماده کند برای دفع و نیز دارویی که ریش را پخته کند. (ناظم الاطباء). آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم ازآنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا، یا منجمد را نرم کند چون حلبه. (تحفۀ حکیم مؤمن). پزنده. رساننده، چنانکه قرحۀ سخت را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
پخته کننده و پزندۀ میوه. (غیاث) (آنندراج). نضج دهنده و پزنده و پخته کننده میوه و گوشت و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رساننده. پزاننده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، پخته کننده ریش و خلط و ماده را. (غیاث) (آنندراج) ، (اصطلاح طب) هر دارویی که خلط را پخته کند وآماده کند برای دفع و نیز دارویی که ریش را پخته کند. (ناظم الاطباء). آنچه خلط را قابل دفع سازد اعم ازآنکه رقیق را غلیظ کند چون خشخاش یا به عکس آن مانند طبیخ حاشا، یا منجمد را نرم کند چون حلبه. (تحفۀ حکیم مؤمن). پزنده. رساننده، چنانکه قرحۀ سخت را. (یادداشت مرحوم دهخدا)
باطل. ضایع. (ناظم الاطباء). بیهوده. (یادداشت بخط مؤلف) : بسی راندی از گفت بی سود و خنج اگر پاسخ سرد یابی مرنج. اسدی (گرشاسب نامه). ، {{اسم}} نصیب. (یادداشت بخط مؤلف) : گرت من ستایش نگویم مرنج که بهره ندارم ز گنج تو خنج. ازرقی (از آنندراج). شعر و شطرنج همی دانی و بس زین دو سه بازی وزآن بیتی پنج نه در آن داری از حکمت بهر نه درین داری از فکرت خنج زین وزان چند بود بر که و مه مر ترا کشی و فیریدن و غنج. سوزنی. ، سود. نفع. (ناظم الاطباء) : مرا هرچه ملک و سپاه است و گنج همه آن تست و ترا زوست خنج. عنصری. گرگی که تو بی نفعی و بی خنج ولیکن خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی. ناصرخسرو. چکنی علم در میانۀ گنج کار باید که کار دارد خنج. سنائی. بهر پاس است مار بر سر گنج نز پی آنکه گیرد از وی خنج. سنائی. ، راحت. استراحت. (ناظم الاطباء) : ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم من خنج تو طلبم و تو رنج من طلبی. عنصری. من طالب خنج تو شب و روز اندر پی کشتنم چرایی. عنصری. ، شادی. (ناظم الاطباء) : ملک آباد به ز گنج روان شادی تن نداد خنج روان. سنائی. ، ناز. عشوه. کرشمه، آواز. رقص. طرب. عیش، گم شده، آوازی که هنگام مجامعت از بینی آدمی برمی آید. (ناظم الاطباء)، نام درختی است. (یادداشت مؤلف) : و اندر او (ناحیت گوزگانان) درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدود العالم). و این ناحیت (خرخیز) مشک بسیار افتد و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو خیزد. (حدود العالم)
باطل. ضایع. (ناظم الاطباء). بیهوده. (یادداشت بخط مؤلف) : بسی راندی از گفت بی سود و خنج اگر پاسخ سرد یابی مرنج. اسدی (گرشاسب نامه). ، {{اِسم}} نصیب. (یادداشت بخط مؤلف) : گرت من ستایش نگویم مرنج که بهره ندارم ز گنج تو خنج. ازرقی (از آنندراج). شعر و شطرنج همی دانی و بس زین دو سه بازی وزآن بیتی پنج نه در آن داری از حکمت بهر نه درین داری از فکرت خنج زین وزان چند بود بر که و مه مر ترا کشی و فیریدن و غنج. سوزنی. ، سود. نفع. (ناظم الاطباء) : مرا هرچه ملک و سپاه است و گنج همه آن تست و ترا زوست خنج. عنصری. گرگی که تو بی نفعی و بی خنج ولیکن خود روز و شب اندر طلب نفعی و خنجی. ناصرخسرو. چکنی علم در میانۀ گنج کار باید که کار دارد خنج. سنائی. بهر پاس است مار بر سر گنج نز پی آنکه گیرد از وی خنج. سنائی. ، راحت. استراحت. (ناظم الاطباء) : ای مایۀ طربم و آرام روز و شبم من خنج تو طلبم و تو رنج من طلبی. عنصری. من طالب خنج تو شب و روز اندر پی کشتنم چرایی. عنصری. ، شادی. (ناظم الاطباء) : ملک آباد به ز گنج روان شادی تن نداد خنج روان. سنائی. ، ناز. عشوه. کرشمه، آواز. رقص. طرب. عیش، گم شده، آوازی که هنگام مجامعت از بینی آدمی برمی آید. (ناظم الاطباء)، نام درختی است. (یادداشت مؤلف) : و اندر او (ناحیت گوزگانان) درختی است خنج خوانند و چوب وی هرگز خشک نشود و نرم بود چنانکه بر او گره توان افکندن. (حدود العالم). و این ناحیت (خرخیز) مشک بسیار افتد و مویهای بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد ختو خیزد. (حدود العالم)