جدول جو
جدول جو

معنی خنافس - جستجوی لغت در جدول جو

خنافس
خنفسا، حشره ای سیاه رنگ، بدبو و کوچک تر از جعل
تصویری از خنافس
تصویر خنافس
فرهنگ فارسی عمید
خنافس
(خُ فِ)
شیر بیشه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خنافس
(خَ فِ)
موضعی است نزدیک انبار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خنافس
(خَ فِ)
جمع واژۀ خنفساء، جانور گنده بوی از جنس انسکت خبزدوک. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از طنافس
تصویر طنافس
جمع واژۀ طنفسه، بساط، گستردنی، فرش، زیلو، حصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنافس
تصویر تنافس
افراط کردن در رقابت با یکدیگر، خودنمایی کردن، رغبت کردن در امری یا چیزی از روی رقابت و هم چشمی و برای آن بر یکدیگر پیشی گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خناس
تصویر خناس
شیطان، کنایه از شیطان صفت، بدکار
فرهنگ فارسی عمید
(فِ)
بدچشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عائن. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). صائب بالعین. آنکه چشم می زند. (از اقرب الموارد) ، پنجم از تیرهای قمار. (منتهی الارب). پنجم تیر از تیرهای قمار. (آنندراج). تیر پنجم از قمار. (مهذب الاسماء) : النافس من سهام المیسر، الخامس او الرابع. (معجم متن اللغه) ، نفیس. مرغوب. (از متن اللغه) : شی ٔ نافس، رفع و صارمرغوباً فیه و کذلک رجل نافس و نفیس. ج، نفاس. (معجم متن اللغه) ، زن زچه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
نام یکی از روزهای عربان.
- یوم خنفس، یکی از روزهای تازیان است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
خنفساء. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خنفس. رجوع به خنفساء شود
لغت نامه دهخدا
(خَنْ نا)
شیطان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). دیو که وسوسه کند. (مهذب الاسماء). عزازیل. ابلیس. ابوخلاف. (یادداشت بخط مؤلف) : الخناس، الذی یوسوس فی صدور الناس. (قرآن 114 / 5 و 4).
خدای عزوجل از تنش بگرداناد
مکارۀ دو جهان و وساوس خناس.
منوچهری.
جست از جایگه آنگاه چون خناسی
هوس اندر سر و اندردل وسواسی.
منوچهری.
لیک اندر دل خسان احسان
چون نجس مار درخزد خناس.
ناصرخسرو.
، مردم بدکار و بدعمل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، واپس خزنده. (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ رُ)
پیچیدن بینی شتر را. منه: خنف البعیر، سست شدن رسغ شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). یقال: خنف البعیر اذا سار فقلب خف یده الی وحشیه. (منتهی الارب) ، بریدن ترنج و مانند آن را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنف الاترج و نحوه. (منتهی الارب) ، زدن سینۀ خود را به دست خود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خنفت المراه، زد آن زن سینۀ خود را بدست خود. (منتهی الارب) ، سرگردانیدن ستور سوی سوار دردویدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(دُ فِ)
بدخو. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ فِ)
جمع واژۀ طنفسه. (منتهی الارب) (دهار). رجوع به طنفسه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ خَوْ وُ)
رغبت کردن. (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار) (زوزنی). رغبت کردن بطریق مبارات. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، باهم نفس زدن و فخر کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ بِ)
جمع واژۀ خنابس. (از تاج العروس) (منتهی الارب) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ فِ)
بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، کودک فربه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خنافس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ رُلْ خَ فِ)
خنافس جمع خنفسه، بمعنی خبزدوک است و وجه تسمیۀ این دیر بدین نام آن است که سالی سه روز دیوارهای دیر از این جانور انباشته می گشت. این دیر در غرب دجله روی قلۀ کوهی بلند قرار دارد و دیر کوچکی است که بیش از دو راهب در آن سکونت ندارند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خناس
تصویر خناس
شیطان، دیو که وسوسه کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافس
تصویر نافس
بد چشم، تیر پنجم از تیرهای منگیا، تنسخ (نفیس)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طنافس
تصویر طنافس
زشت خویی گردیدن پس از نیکخویی، پوشیدن جامه های بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
به هم نمایش داد ن به هم از خود گفتن خود نمایی خود نمایی کردن بهم نمایش دادن، رغبت کردن در امری بسبب رقابت و پیش گرفتن برای وصول بدان بر یکدیگر، خود نمایی، جمع تنافسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خناس
تصویر خناس
((خَ نّ))
شیطان، اهریمن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تنافس
تصویر تنافس
((تَ فُ))
رغبت کردن در کاری از روی رقابت و همچشمی به منظور پیشی گرفتن
فرهنگ فارسی معین
خودنمایی، تظاهر، رقابت، هم چشمی، خودنمایی کردن، رقابت کردن، هم چشمی کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اهریمن، دیو، شیطان، شیطان صفت، مکار، حیله گر، نیرنگ باز، فریبنده، فریب کار، شریر، بدکار
فرهنگ واژه مترادف متضاد