جدول جو
جدول جو

معنی خمناک - جستجوی لغت در جدول جو

خمناک(خِ)
بیمار. دردمند. (ناظم الاطباء) ، قی آلود. ژفگن. ژفگناک. لخجه: چشم خمناک، چشم قی آلود. چشم ژفگن
لغت نامه دهخدا
خمناک
بیمار، دردمند
تصویری از خمناک
تصویر خمناک
فرهنگ لغت هوشیار
خمناک
پرپیچ، پیچ دار، خمدار، قوس دار، مقوس، منحنی
متضاد: راست، صاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نمناک
تصویر نمناک
چیزی یا جایی که نم و رطوبت داشته باشد، نمدار، دارای نم، مرطوب، نمگین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زخمناک
تصویر زخمناک
زخم دار، زخمی، مجروح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشمناک
تصویر خشمناک
خشمگین، عصبانی، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمن، خشمگن، آرغده، آلغده، غرمنده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غمناک
تصویر غمناک
اندوهگین، غمگین، اندوهمند، اندوهناک، فرمگن، مکروب
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
پای افزار و کفش را گویند. (برهان) (آنندراج). کفش و پاافزار. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشاک. چمشک. چمنک. و رجوع به چمتاک و چمتک و چمشک و چمنک و کفش شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خنبک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مرطوب. دارای رطوبت و تری. (ناظم الاطباء). نمین. (آنندراج). نمگین. نمگن. پرنم. بانم. نم دار. نمور. دارای نم. (یادداشت مؤلف) : و بخارا جائی نمناک است. (حدود العالم).
سنان در سنگ رفت و دسته در خاک
چنین گویند خاکی بود نمناک.
نظامی.
، بارانی: شب نمناک. روز نمناک. ابر نمناک:
به سان چشم عاشق ابر نمناک
سرشته باد و باران مشک با خاک.
نظامی.
- چشم نمناک، چشم اشک آلود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سماحت و آن بذل کردن بضرورت باشد، یعنی برو واجب شود بسببی از اسباب. (برهان) (آنندراج). سماحت و بذل بضرورت و لزوم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
حکیم غمناک، از شاعران دربار سامانیان و معاصر رودکی بود. ابیاتی پراکنده در کتب قرن پنجم هجری از جمله فرهنگ اسدی از وی مانده است. رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 458 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ)
اندوهگین. غمگین. غمین. با غم و اندوه. محزون. غمنده: ایشان بازگشتند سخت غمناک، که جوانان کار نادیدگان بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). من که آلتونتاشم اینک بفرمان علی میروم و سخت غمناک و لرزانم بدین دولت بزرگ. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 81). من بازگشتم سخت غمناک و متحیر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 325). آن روز که حسنک را بر دار کردند، استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 185). جبرئیل در حال بیامد و بر بالین مصطفی بنشست غمناک، و رسول را سلام کرد. (قصص الانبیاء ص 244). و بکردار غمناکان نشسته بود. (مجمل التواریخ و القصص). گفت ترا چون غمناک می بینم. (کلیله و دمنه).
بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان
روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو.
خاقانی.
جانم به حشمت تو نه غمناک خرم است
کارم به همت تو نه بدتر نکوتر است.
خاقانی.
پس به نزدیک مرد شهری آمدو چون غمناکی مستمند بنشست. (سندبادنامه ص 301).
چون آن گلبرگ رویان بر سر خاک
گل صدبرگ را دیدند غمناک.
نظامی.
چو پیش تخت شد نالید غمناک
برسم مجرمان غلطید بر خاک.
نظامی.
من آن تشنه لب غمناک اویم
که او آب من و من خاک اویم.
نظامی.
غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل
باشد که چو وابینی خیر تو درین باشد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
قی آلود، چرکین، (یادداشت مؤلف)، زخمیان، مجروحان، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
عصبانی. خشمگین. (ناظم الاطباء). خشمین. خشمن. غضبناک. خشمگین. غاضب. مغضب. غضبان. غضوب. غضبی. دژم. آلغده. آرغده. ثعلول. (یادداشت بخط مؤلف) :
سپهدار گردنکش و خشمناک
همی خون شود زیر او تیره خاک.
فردوسی.
از او پاک یزدان چو شد خشمناک
بدانست و شد شاه با ترس و باک.
فردوسی.
فریدون چو بشنیدشد خشمناک
از آن ژرف دریا نیامدش باک.
فردوسی.
جهان پهلوان رستم خشمناک
برفت و نیامد ز لشکرش باک.
فردوسی.
القاهر.... مردی بود بلندبالا گندم گون و نیکوروی و بر روی وی اثر آبله بود بلندبینی و محاسن انبوه خشمناک و باهیبت و چون بخلافت بنشست سی وچهارساله بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون این تذکره مطالعت کرد طیره شد و خشمناک و متغیر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی).
شه در او دید خشمناک و درشت
بانگ بر زد چنانکه او را کشت.
نظامی.
زننده شد از تیر خود خشمناک.
نظامی.
یکی ازپسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشمناک. (گلستان سعدی). فاعی، خشمناک کف برآورده از دهن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
گرفتگی گلو، افسردگی دل باشد بسبب زیادتی و فساد خون. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرای ناصری) :
یکبار رهاکن این دل از گرم خناک
تا گویمت ای بت احسن الله جزاک.
رودکی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
خسته و مجروح. (بهار عجم) (آنندراج). زخمالود. زخمگین. زخمین: حرامیان بر وی افتادند و او را برهنه کردند و زخمناک و افتاده رها کردند. (ترجمه کهن انجیل ص 224).
درخت کیانی در آمد بخاک
بغلطید در خون تن زخمناک.
نظامی.
شود تیغ بیدش خود از رنگ پاک
تذرو نگه را کند زخمناک.
ملا طغرا (در وصف باغ احمدنگر، از آنندراج).
و رجوع به زخم، زخمی و زخمین شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نمناک
تصویر نمناک
مرطوب و دارای رطوبت و تری، پر نم دارای نمنمدارمرطوبمقابل خشک
فرهنگ لغت هوشیار
محزون، غمگین نژند کجا من نیز هم چون تو نژندم نژندی خویش را کی می پسندم (ویس ورامین) اندوهناک غمگین مغموم مهموم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیمناک
تصویر خیمناک
چرکین، زخمیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشمناک
تصویر خشمناک
غضبناک خشم آلود خشمگین. غضبناک خشم آلود خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمناک
تصویر نمناک
((نَ))
مرطوب، دارای رطوبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غمناک
تصویر غمناک
غم آلود، غمگین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خناک
تصویر خناک
((خُ))
دیفتری، بیماری ای که در گلو پدید آید و حلق و حنجره و قصبه الریه را مبتلا کند، خناق
فرهنگ فارسی معین
تندخو، خشم آلود، خشمگین، خشمناک، عصبانی، غضب آلود، غضبناک، قهرآلود، نژند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آزرده، افسرده، اندوهگین، اندوهناک، حزین، دل فگار، غم دار، غمزده، غمگین، غمین، محزون، مضطرب، مغموم، ملول، مهموم
متضاد: شاد، مسرور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تر، مرطوب، نم، نم دار، نمسار
فرهنگ واژه مترادف متضاد