جدول جو
جدول جو

معنی خمس - جستجوی لغت در جدول جو

خمس
پنج یک، یک پنجم، در فقه یک پنجم درآمد یا غنایم که مسلمانان باید به دستور شرع به امام یا جانشین وی بدهند که قسمتی از آن به مصارف خیریه برسد و قسمت دیگر به سادات داده شود
تصویری از خمس
تصویر خمس
فرهنگ فارسی عمید
خمس(خِ مِ)
دهی است از دهستان شاهرود بخش شهرستان هروآباد و دارای 2894 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و سردرختی. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
خمس(خَ)
مؤنث خمسه یعنی پنج. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: خمس نسوه. توضیح: هرگاه معدود مؤنث باشد خمس بدون تاء تأنیث می آید و هرگاه معدود مذکر باشد خمس با تاء تأنیث می آید:
چهارم ذوق و پنجم لمس باشد
نصیب لذتت زین خمس باشد.
ناصرخسرو.
وز خمس پی عشر چیزی که دهند آن
این از چه مخمس شد و آن از چه معشر.
ناصرخسرو.
- صلوات خمس،نمازهای پنجگانه. (یادداشت بخط مؤلف).
- کلیات خمس، مقدمات موصل تصوری است در منطق که آن را ایسام غوجی نیز می گویند و آن عبارت است از: نوع و جنس و فصل و عرض عام و عرض خاص. رجوع به کلیات شود
لغت نامه دهخدا
خمس(تَ عَطْ طُ)
گرفتن پنج یک مال کسی، جزو گروهی درآمدن و آن را پنج کردن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خمس(خَ مَ)
مربا که از انگور کنند در گیلان. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خمس(خُ)
پنج یک. (ناظم الاطباء). یک پنجم. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخماس، (اصطلاح فقه) بدان که در هفت چیز به مذهب حضرت صادق (ع) خمس واجب است: اول: غنائم دارالحرب و اگرچه اندک باشد. دوم: معادن و یاقوت و زبرجد و سرمه و قیر و نفط و کبریت همه در معادن داخلند. سوم: گنج. چهارم: آنچه از دریا بیرون آید همچو لاّلی. پنجم: ارباح تجارات و صناعت و زراعات. ششم: زمینی که ذمی از مسلمان بخرد. هفتم: مال حلالی که ممتزج شود بحرام. یک نیمه از خمس حق امام است و یک نیمۀ دیگر را به یتیمان و مساکین و ابناء سبیل دهند که از اولاد ابیطالب و عباس و حارث باشند بشرط ایمان ایشان. (نفایس الفنون قسم اول ص 157). رجوع به کتب فقه شود
لغت نامه دهخدا
خمس(خُ مُ)
خمس. پنج یک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) : فان ّ ﷲ خمسه. (قرآن 41/8)
لغت نامه دهخدا
خمس(خِ)
نوعی از آب دادن شتر، یعنی سه روز شتران را چرانیدن و روز چهارم آب دادن، نوعی از برد، تب نوبه ای که یک روز آید و سه روز نیاید، یعنی زمان فترۀ آن سه روز باشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- تب خمس، تب نائبه ای که به هر پنج روز یکبار آید، یعنی یک روزی آید و سه روزی نمی آیدو روز پنجم بازمی گردد. (یادداشت بخط مؤلف).
- حمی الخمس، تب خمس. رجوع به تب خمس شود.
- فلاه خمس، دشتی که آبش چنان دور بوده که جهت ستوران آب یافتن روز چهارم باشد روزی که از آن آب نوشیده اند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خمس
پنج یک، یک پنجم
تصویری از خمس
تصویر خمس
فرهنگ لغت هوشیار
خمس((خُ))
یک پنجم هر چیز، یک پنجم درآمد یا غنایم که مسلمانان باید به امام یا جانشین او بپردازند، جمع اخماس
تصویری از خمس
تصویر خمس
فرهنگ فارسی معین
خمس
پنج یک
تصویری از خمس
تصویر خمس
فرهنگ واژه فارسی سره
خمس
پنج یک، یک پنجم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمستان
تصویر خمستان
خم خانه، خانه یا سردابی که خم های شراب را در آنجا می گذارند، جایی که شراب می اندازند، میکده، میخانه، در تصوف عالم تجلیات که در قلب است، عالم غلبۀ عشق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمسه
تصویر خمسه
پنج، پنج گانه مثلاً حواس خمسه
خمسۀ متحیره: در علم نجوم کنایه از عطارد، زهره، مریخ، مشتری و زحل
خمسۀ مسترقه: پنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخمس
تصویر مخمس
مسمطی که در هر بند آن پنج مصراع باشد، در ریاضیات پنج گوشه، در فقه ویژگی چیزی که خمس به آن تعلق می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ سَ)
درهمی که وزن ده دانۀ آن پنج مثقال بوده است. (مفاتیح العلوم)
لغت نامه دهخدا
(مَ مَ)
جاؤا خماس و مخمس، آمدند پنج پنچ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). پنجگان پنجگان. (مقدمه الادب زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَمْ مَ)
پنج گوشه. (منتهی الارب). پنج گوشه. پنج گوشه دار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). پنج گوشه کرده شده. (آنندراج) (غیاث). هر چیز پنج گوشه و پنج ضلعی: چنانکه چون خطیب از منبر ذکرپیغمبر کند و صلوات دهد روی به جانب راست کند و اشاره به مقبره کند و آن خانه مخمس است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 73) ، آنچه خمس بدان تعلق گرفته است. آن مال که خمس بر آن واجب شده است:
وز خمس فی و عشر زمینی که دهند آب
این از چه مخمس شد و آن از چه معشر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 512).
، (اصطلاح بدیعی) نوعی از مسمط است که دارای پنج مصراع باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1ص 667). قسمی از شعر که دارای پنج مصرع است. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث) :
هر چند که از عنصر تحقیق جدائیم
زندانی تهمتکدۀ وهم بقائیم
حیران خیالیم مپرسید کجائیم
عمری است گرفتار دل بی سر و پائیم
تمثال چه تدبیر کند آینه دام است.
بیدل.
در عشق تو ای صنم چنانم
کز هستی خویش در گمانم
هر چند ضعیف و ناتوانم
گر دست دهد هزار جانم
در پای مبارکت فشانم.
؟ (از فرهنگ علوم نقلی سیدجعفر سجادی).
، (اصطلاح علم جفر) اطلاق می شود بر وفقی که مشتمل بر بیست و پنج مربع کوچک باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 1 ص 422) ، (اصطلاح موسیقی) نام نوعی از اصول موسیقی که به هندی آن را تال گویند و نزد عجم اصول هفده است، چنانکه مخمس و ترکی و دو یک و دور و ثقیل و خفیف و چهارضرب و درفشان و مأتین و ضرب الفتح و اصول فاخته و چنبر و نیم ثقیل و ازفر و ارصد و رمل و هزج. (آنندراج) (غیاث). قسمی از اصول موسیقی. (ناظم الاطباء) ، اصطلاحی در بحور اصول و حرکات موسیقی که ده ضرب دارد که بم پنج ضرب و زیر هم پنج ضرب و رجوع به بهجت الروح چ بنیاد فرهنگ شود، (در اصطلاح علم مکانیک) نوعی از جرثقیل است که بوسیلۀآن اجسام سنگین را از زمین بلند می کنند و دارای چرخهای متعدد است. (از المنجد) ، پنج ضلعی منتظم. نزد مهندسان اطلاق می شود بر شکلی مسطح که احاطه کند آن را پنج ضلع متساوی و اگر اضلاع متساوی نباشد آن شکل را مخمس نتوان خواند بلکه آن را ذوخمسه اضلاع نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 422). چندضلعی منتظمی است که پنج گوشه و ضلع دارد. (از لاروس).
- مخمس القاعده، به منشوری اطلاق می شود که قاعده های آن پنج ضلعی منظم باشد. و رجوع به منشور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَمْ مِ)
پنج گوشه گرداننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه پنج گوشه می گرداند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخمیس شود، دارندۀ پنج گوشه و پنج رکن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
خداوند شتران خمس. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). و رجوع به خمس شود
لغت نامه دهخدا
نام کوهی است که یکی از دو شعبه آب شاهرود از آن خیزد. حمداﷲ مستوفی آرد: آب شاهرود به رودبار قزوین دو شعبه است یکی از کوه طالقان قزوین برمیخیزد و دیگری از کوه نسر و تخمس و بر ولایت رودبار الموت بگذرد و در ولایت و ناحیت بره طارمین باسفیدرود جمع شود. (نزهه القلوب ج 3 صص 217- 218)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
پنج. خمس. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). اگر معدود مذکر باشد ’خمس’ با ’تاء’ تأنیث و اگر مؤنث باشد بدون ’تاء’ تأنیث می آید
لغت نامه دهخدا
تصویری از خمسه
تصویر خمسه
عدد پنج، پنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمستان
تصویر خمستان
میکده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمسون
تصویر خمسون
پنجاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمسه مفرده
تصویر خمسه مفرده
پنجه تک زبانزد کرویز (منطق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمس عشر
تصویر خمس عشر
پانزده (15)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمس
تصویر مخمس
پنج گوشه کرده شده، پنج رکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمسه متحیره
تصویر خمسه متحیره
پنج بیچتره تیر ناهید بهرام زاوش و کیوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمسه مسترقه
تصویر خمسه مسترقه
پنجه دزدیده: اهنود اشنود اسفندار دهشت هشتویس
فرهنگ لغت هوشیار
پنجاه، پنجاهه پنجاه، مدت اعتکاف مسیحیان که پنجاه روز بکشد (نظیر چله مسلمانان) پنجاهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخمس
تصویر مخمس
((مُ خَ مَّ))
پنج تایی، شعری که هر بند آن پنج مصراع باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمسه
تصویر خمسه
((خَ))
پنج، پنج انگشت. مسترقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمسینی
تصویر خمسینی
آنس سیکموئید
فرهنگ واژه فارسی سره
پنج ضلعی، پنج رکنی، پنج پاره ای، پنج تایی، مسمط، پنج مصراعی
فرهنگ واژه مترادف متضاد