جدول جو
جدول جو

معنی خمر - جستجوی لغت در جدول جو

خمر
شراب خوردن، هر نوشابه ای که مستی می آورد، به ویژه شراب
تصویری از خمر
تصویر خمر
فرهنگ فارسی عمید
خمر
(خِ مِرر)
معجر زنان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خمر
(خِ)
بدخواهی. حقد. کینه. غل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خمر
(خُ مُ)
جمع واژۀ خمار. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
خمر
(خُ)
جمع واژۀ خمار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
خمر
(خَ مِ)
جای بسیارمی، با خمار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه:رجل خمر، ای مرد باخمار، او هو الذی خامره الداء
لغت نامه دهخدا
خمر
(خَ)
شراب. می. آب انگور که مسکر بود. (ناظم الاطباء). باده. مل. مدام. عقار. قهوه. قرقف. راح. تریاق. نبیذ. سویق. رحیق. بگماز. راف. ام زنبق. سکر طلاء. عصیر. ناطل. حانیه. شمول. کمیت. سلاف. صهباء. (یادداشت بخط مؤلف) : یا ایها الذین آمنوا اًنما الخمر و المیسر والانصاب و الازلام رجس من عمل الشیطان فاجتنبوه لعلکم تفلحون. (قرآن 90/5). مثل الجنه التی وعد المتقون فیها انهار من ماء غیر آسن و انهار من لبن لم یتغیر طعمه و انهار من خمرلذه للشاربین. (قرآن 15/47). و دخل معه السجن فتیان قال احدهما انّی ارانی اعصر خمراً و قال الاّخر انی ارانی احمل فوق رأسی خبزاً تأکل الطیر منه نبّئنابتأویله اًنا نریک من المحسنین. (قرآن 36/12).
لذت انهار خمر اوست ما را بیحساب
راحت ارواح لطف اوست ما را بی محن.
منوچهری.
بشهر غزنی از مرد و زن نماند دو تن
که یک زمان بود از خمر شوق او هشیار.
(از تاریخ بیهقی).
تو ای بی خرد گر خود از جهل مستی
چه بایدت بس خمر و رنج خمارش.
ناصرخسرو.
ز خمر تن چو تو خرمست گشته شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم.
ناصرخسرو.
خمر مثلهای کتاب خدای.
ناصرخسرو.
خمر کلمات او بر راووق نقد و ارشاد پدر صفا یافته. (ترجمه تاریخ یمینی). و راه تظاهر بخمر و رمز محظورات شرع بربست. (ترجمه تاریخ یمینی).
روان خمر و چنگ اوفتاده نگون.
سعدی (بوستان).
خم آبستن خمر نه ماهه بود
در آن فتنه دختر بیفکند رود.
سعدی (بوستان).
شرط است جفا کشیدن از یار
خمرست و خمار و گلبن و خار.
سعدی (طیبات).
هرجا گلست خارست و با خمر خمارست. (گلستان سعدی).
، هرچه مسکر بود. زیرا زمانی که آیۀ تحریم خمر در مدینه نازل شد شراب انگوری در مدینه نبود بلکه شراب خرما بود. (ناظم الاطباء) ، تمر هندی. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
ما هو بخل و لا خمر، نه سرکه است و نه شراب. کنایه از اینکه نه خیری در اوست نه شری
لغت نامه دهخدا
خمر
(تَ)
پوشانیدن. منه: خمره خمراً، پنهان کردن. منه: خمر الشی ٔ، نوشیدن می، شرم داشتن، مایه کردن در خمیر، گذاشتن آرد سرشته و گل و لای را تا خمیر شود. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
پنهان شدن. منه: خمر عنی خمراً، پنهان شد از من، پنهان ماندن خبر. (منتهی الارب) (ازلسان العرب) (از تاج العروس). منه: خمر الخبر عنی
لغت نامه دهخدا
خمر
شراب، آب انگور که مسکر است
تصویری از خمر
تصویر خمر
فرهنگ لغت هوشیار
خمر
((خَ))
شراب، نوشابه مستی آور
تصویری از خمر
تصویر خمر
فرهنگ فارسی معین
خمر
باده، رحیق، شراب، صهبا، مسکر، عرق، عقار، مل، می نبید، نبیذ،
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خمریه
تصویر خمریه
اشعاری که در وصف خمر ( می، باده) گفته شده است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمره
تصویر خمره
خمچه، خم کوچک، خمبره
فرهنگ فارسی عمید
(خُ)
دهی است از دهستان سیاه کوه بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 89 هزارگزی جنوب خاوری بافت سر راه مالرو اسفندقه، دارای 105 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ ئی یَ)
دهی است از دهستان سرویزن بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت. واقع در 30 هزارگزی خاوری ساردوئیه سر راه مالرو دارزین به ساردوئیه (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ ئی یَ)
دهی است از دهستان حتکن زرند شهرستان کرمان. واقع در 52 هزارگزی شمال خاوری زرند و پنج هزارگزی باختر راه مالرو چترود راور. این دهکده کوهستانی است با آب و هوای سردسیر که محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ ئی یَ)
دهی است از دهستان بافت شهرستان سیرجان. واقع در 47 هزارگزی شمال خاوری بافت سر راه مالرو گنجان کلی در. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ ئی یَ)
دهی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان واقع در57 هزارگزی شمال خاوری کرمان و 9 هزارگزی خاور راه فرعی کرمان چترود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
دهی است از بخش شیب آب شهرستان زابل و دارای 144 تن سکنه. آب آن از رود خانه هیرمند و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
خمار براوکندن (برافکندن) . (زوزنی). معجر پوشیدن. (منتهی الارب). مقنعه برافکندن و گفته اند معجر برافکندن. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ مُ)
از اعلام زنان است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
خمرخورده. مست. (آنندراج). مدهوش.
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
شراب. می. انگور که سکر آورد. خمر، هرچه سکر آورد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمر.
- خمره صرف، شراب خالص. شراب ناب. (منتهی الارب).
، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، جماعت مردم. (منتهی الارب). خمرهالناس
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ رَ)
بوی. (منتهی الارب). خمره. یقال: وجدت خمرهالطیب و کذلک خمزهالطیب
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
مایۀ خمیر، دردی نبیذ، سجاده ای از برگ خرما بافته، نوعی گیاه است مخصوص یمن، گلغونه که زنان بر روی مالند، کرب تب و صداع و اذیت آن، بقیۀ مستی در سر. خمار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، بوی. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یقال: وجدت خمره الطیب، ای ریحه خمره و کذلک: خمرهالطیب. (منتهی الارب) ، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خمره، خمره
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ / رِ)
خمچه. خمبره. خم کوچک. (ناظم الاطباء) : آچارها پیش آوردند و سر خمره ها بازکردند و چاشنی می دادند. (تاریخ بیهقی). و چون خمرۀ شهد مسموم است و چشیدن آن کام خوش کند لیکن عاقبت بهلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
استاد علی خمره بجویی دارد
چون من جگری و دست و رویی دارد.
؟
تا فرستد حق رسولی بنده ای
دوغ را در خمره جنباننده ای.
مولوی.
- خمرۀ اتوکشی، نیم خمی یا پاره ای از خم که اتوکشان در زیر آن آتش کرده و جامه را برای هموار شدن یا برای نورد و چین پدید آوردن در آن بکار برند. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
کاهل به آب نمیرفت وقتی هم که میرفت خمره میبرد، نظیر: موش به سوراخ نمی رفت وقتی که میرفت جارو بدمش می بست.
مثل خمرۀ اتوکشی است، سری سخت بزرگ و بدترکیب دارد.
مثل خمرۀ پیه زده است
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
غلاف و پوست گندم و دیگر غله ها، بوی خوش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، هیئت خمارپوشی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب).
- امثال:
العوان لاتعلم الخمره، میانه سال محتاج به تعلیم خمارپوشی نیست. این مثل را درباره تجربۀ کار دانا گویند. (منتهی الارب).
، پنهانی. (ناظم الاطباء). منه: جأنا علی خمره، در پنهانی و خلوت ما را آمد
لغت نامه دهخدا
(خَ)
منسوب به خمر: لون خمری، سیاهی که بسرخی زند. (از اقرب الموارد) :
نوروز درآمد ای منوچهری
با لالۀ سرخ و با گل خمری.
منوچهری (از شمس قیس رازی)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب است به خمر که عبارت باشد از مقنعه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خمره اللبن
تصویر خمره اللبن
شیر مایه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اخمر
تصویر اخمر
سیامست مست تر، دژم تر (دژم خمار)
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته خمره خاز مایه (خمیر مایه)، لرد می درد، گلغونه، بوی خوش خم کوچک خمچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمریه
تصویر خمریه
((خَ))
شعری که در وصف شراب سروده شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خمره
تصویر خمره
((خُ رِ))
خم کوچک، خمچه
فرهنگ فارسی معین
خم، خنب، دن، خمچه
فرهنگ واژه مترادف متضاد