جدول جو
جدول جو

معنی خمانده - جستجوی لغت در جدول جو

خمانده
(خَ دَ / دِ)
خماننده. رجوع به خماننده شود
لغت نامه دهخدا
خمانده
خم شده کج گردیده
تصویری از خمانده
تصویر خمانده
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خدابنده
تصویر خدابنده
(پسرانه)
بنده خداوند، لقب سلطان محمد اولجایتو پادشاه مغول
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خماندن
تصویر خماندن
خم کردن، خم دادن، کج کردن، برای مثال خماند شما را همان روزگار / نماند خمانیده هم پایدار (فردوسی۱/۱۱۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مانده
تصویر مانده
ویژگی مادۀ غذایی کهنه یا غیرقابل مصرف مثلاً غذای مانده، باقی مانده، خسته، در علم حسابداری باقی ماندۀ حساب، تفاوت جمع اقلام دریافتی و پرداختی، کنایه از بی نصیب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمانیده
تصویر خمانیده
خم داده شده، کج کرده شده، برای مثال خمانیده دم چون کمانی ز قیر / همه نوک دندان چو پیکان تیر (اسدی - ۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوانده
تصویر خوانده
قرائت شده، مقابل خواهان، در علم حقوق طرف دعوی، مدعی علیه، دعوت شده
فرهنگ فارسی عمید
(خوا / خا دَ)
دهی از بخش حومه شهرستان نائین در بیست ودوهزارگزی نائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ / دِ)
خم کرده. (یادداشت بخط مؤلف). خمیده شده. (برهان قاطع) :
چو با تیغ نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز.
فردوسی.
به پیش اندر آمد یکی تند ببر
جهان چون درخش و خروشان چو ابر
خمانیده دم چون کمانی ز قیر
همه نوک دندان چو پیکان تیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
، تقلیدنموده. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خِ دَ / دِ)
خیسانیده و نقوع ودر داروها بیشتر استعمال کنند. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ)
دهی است از دهستان قلعه عسکر بخش مشیز شهرستان سیرجان، واقع در 50هزارگزی جنوب خاوری مشیز و 2هزارگزی راه فرعی بافت به مشیز. این ده کوهستانی و سردسیر است آب آن ازقنات و محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بِ دَ / دِ)
مرکّب از: ’ب’ + مانده، ثابت و برقرار.
لغت نامه دهخدا
(خَ نَنْ دَ / دِ)
خم کننده. کج کننده. (یادداشت بخط مؤلف) :
شما را خماند همان روزگار
نماند خماننده هم پایدار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بِرْ)
نفرینی است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوا/ خا دَ / دِ)
پذیرفته شده، چنانکه در خواهرخوانده و برادرخوانده می آید، اسم مفعول از خواندن. رجوع به معانی خواندن شود، مدعی علیه در اصطلاح دادگستری. (از لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِ)
حریف. رقیب. خمانا. خمانایی. (یادداشت بخط مؤلف) : کسی را مانند این قوم و دوده و کی را خمانه اند. (ترجمه دیاتسارون ص 92)
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ دَ / دِ)
دوتاشونده. دولاشونده. (یادداشت بخط مؤلف). مائل. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ زَ دَ)
خمانیدن. رجوع به خمانیدن شود:
بدان سان که بوده نمانده همی
برو گردکان می خماند همی.
فردوسی.
بی از آنکه در ابروش گره بینی یا خم
عمودی ز چهل من بخماند چو دوالی.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از خمانه
تصویر خمانه
نیزه سست خاکروبه، خاک کناد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آماسنده
تصویر آماسنده
ورم کرده باد کرده آماهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماندن
تصویر خماندن
کج کردن
فرهنگ لغت هوشیار
قرائت شده مطالعه شده، دعوت شده بمهمانی، احضار شده فرا خوانده، مدعی علیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماننده
تصویر خماننده
کج کننده، خم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمانیده
تصویر خمانیده
خم شده کج گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلانده
تصویر خلانده
فرو کرده (سوزن خار و مانند آن در چیزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خماندن
تصویر خماندن
((خَ دَ))
خم کردن، کج گردانیدن، خمانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوانده
تصویر خوانده
((خا دِ))
قرائت شده، دعوت شده، احضار شده، فراخوانده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانده
تصویر مانده
پابرجا، باقی، زیاد آمده، خسته، ناتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مانده
تصویر مانده
باقیمانده، تتمه، باقی، قسط، بقیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آماینده
تصویر آماینده
تهیه کننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خوانده
تصویر خوانده
مدعی علیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خصمانه
تصویر خصمانه
دشمن گونه
فرهنگ واژه فارسی سره
قرائت شده
متضاد: نوشته، مکتوب، مدعی علیه
متضاد: خواهان، مدعو
متضاد: ناخوانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
الباقی، باقی، باقیمانده، بقیه، تتمه، تفاوت، دنباله، بازمانده، خسته، درمانده، عاجز، فرسوده، کوفته، مقیم، باقی، بیات
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مانند شبیه، همانند
فرهنگ گویش مازندرانی