فرو رفتن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار یا سوزن یا سیخ در بدن یا چیز دیگر، برای مثال گل می نهد به محفل نادانان / بر قلب عاقلان بخلد خارش (ناصرخسرو۱ - ۲۸۷)، مجروح شدن، کنایه از آزرده کردن، برای مثال ننگری تو به من که غفرۀ تو / دل خلد کی روا بود بنگر (عنصری - ۶۱)، فرو بردن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار یا سوزن یا سیخ در بدن یا چیز دیگر
فرو رفتن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار یا سوزن یا سیخ در بدن یا چیز دیگر، برای مِثال گل می نهد به محفل نادانان / بر قلب عاقلان بخلد خارش (ناصرخسرو۱ - ۲۸۷)، مجروح شدن، کنایه از آزرده کردن، برای مِثال ننگری تو به من که غفرۀ تو / دل خلد کی روا بود بنگر (عنصری - ۶۱)، فرو بردن چیزی باریک و نوک تیز مانند خار یا سوزن یا سیخ در بدن یا چیز دیگر
کج شدن. خم گردیدن. (ناظم الاطباء). خم شدن. خم آوردن. دوتا شدن. چفته شدن. خم خوردن. منحنی گشتن. گوژ شدن. دولا شدن. بخم شدن. انحناء. انعطاف. تقوس. (یادداشت بخط مؤلف) : خمیدی سر از بار شاخ درخت بفر جهاندار پیروزبخت. فردوسی. مرا خواست کآرد بخم کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند. فردوسی. سپیده چو از جای خود بردمید میان شب تیره اندر خمید. فردوسی. آمده نوروز و ماه با گل سوری بهم بادۀ سوری بگیر بر گل سوری بخم زلف بنفشه ببوی لعل خجسته ببوس دست چغانه بگیر پیش چمانه بچم. منوچهری. رویم چو گل زرد شد از درد جهالت وین سرو بناوقت بخمید چو چنبر. ناصرخسرو. زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار. خاقانی. زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ زسهم او برمد هوش راکب ضرغام. ؟ (سندبادنامه ص 12). آن یکی افتاد بیهوش و خمید چونکه در بازار عطاران رسید. عطار. ، میل. میلان. منحرف شدن. بیراه رفتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، لنگیدن. (ناظم الاطباء). همقی. نوعی از رفتار یعنی گاهی بچپ گاهی براست خمیدن در رفتن. (منتهی الارب) ، تعظیم کردن. به رکوع درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : برسمی که بودش فرازآورید جهانجوی پیش سپهبد خمید. فردوسی. چو بهری ز تیره شب اندر چمید کی نامور پیش یزدان خمید. فردوسی. - خمیدن پشت، خم کردن پشت. دوتا کردن پشت: مانا که گوهری ز کف تو نهان شده پشت از برای جستن آن راخمیده ای. سنائی خلمیدن. بینی گرفتن. (ناظم الاطباء)
کج شدن. خم گردیدن. (ناظم الاطباء). خم شدن. خم آوردن. دوتا شدن. چفته شدن. خم خوردن. منحنی گشتن. گوژ شدن. دولا شدن. بخم شدن. انحناء. انعطاف. تقوس. (یادداشت بخط مؤلف) : خمیدی سر از بار شاخ درخت بفر جهاندار پیروزبخت. فردوسی. مرا خواست کآرد بخم کمند چو دیدم خمیدم ز راه گزند. فردوسی. سپیده چو از جای خود بردمید میان شب تیره اندر خمید. فردوسی. آمده نوروز و ماه با گل سوری بهم بادۀ سوری بگیر بر گل سوری بخم زلف بنفشه ببوی لعل خجسته ببوس دست چغانه بگیر پیش چمانه بچم. منوچهری. رویم چو گل زرد شد از درد جهالت وین سرو بناوقت بخمید چو چنبر. ناصرخسرو. زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار. خاقانی. زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ زسهم او برمد هوش راکب ضرغام. ؟ (سندبادنامه ص 12). آن یکی افتاد بیهوش و خمید چونکه در بازار عطاران رسید. عطار. ، میل. میلان. منحرف شدن. بیراه رفتن. (یادداشت بخط مؤلف) ، لنگیدن. (ناظم الاطباء). همقی. نوعی از رفتار یعنی گاهی بچپ گاهی براست خمیدن در رفتن. (منتهی الارب) ، تعظیم کردن. به رکوع درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف) : برسمی که بودش فرازآورید جهانجوی پیش سپهبد خمید. فردوسی. چو بهری ز تیره شب اندر چمید کی نامور پیش یزدان خمید. فردوسی. - خمیدن پشت، خم کردن پشت. دوتا کردن پشت: مانا که گوهری ز کف تو نهان شده پشت از برای جستن آن راخمیده ای. سنائی خلمیدن. بینی گرفتن. (ناظم الاطباء)
یکبری بر بالش یا مخده تکیه کردن برای تمدّد اعصاب. لم دادن. والمیدن. واکشیدن. آرمیدن. به یک جانب بدن به راحت دراز کشیدن. نیمه دراز بر جای نرمی تکیه کردن. و رجوع به لم دادن شود
یکبری بر بالش یا مخده تکیه کردن برای تمدّد اعصاب. لم دادن. والمیدن. واکشیدن. آرمیدن. به یک جانب بدن به راحت دراز کشیدن. نیمه دراز بر جای نرمی تکیه کردن. و رجوع به لم دادن شود
فرورفتن مانند سوزن وخار و جز آن چون سنان. (از برهان قاطع). فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی. (یادداشت بخط مؤلف) : خاری که بمن درخلد اندر سفر هند به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی. فرخی. ز گل بوی باشد خلیدن ز خار. اسدی. گل می نهد بمحفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش. ناصرخسرو. سوزن اندر خلید در خایه آن چنان کور جلف بی مایه. سنائی. زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید نوحه کنان بباغ صبای اندرآمده. خاقانی. خاری که خلید دامنت را خونی که گرفت گردنت را. نظامی. چون کسی را خار در پایش خلد پای خود را بر سر زانو هلد. مولوی. خار غم خون بر دل من می خلید از دیرباز این زمان هم گر برون آمد گل از خاری چه شد. اوحدی. ، فروکردن. فروبردن مانند سوزن و خار و جز آن. (از ناظم الاطباء) : اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت. مسعودسعد. هر که اندر شیخ تیغی می خلید پاژگونه او تن خود می درید. مولوی. ، سوراخ کردن. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء) : خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو. تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی. سوزنی. گردن حساد را گرز گرانش شکست دیدۀ بدخواه را نوک سنانش خلید. شمس فخری. ، خستن. (صحاح الفرس). مجروح کردن و زخم کردن. (ناظم الاطباء). جریحه دار کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : بوقت صلح دل من خلد بتیر مژه بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ. فرخی. ننگری توبمن که غمزۀ تو دل خلد نی روا بود بنگر کز بد او مرا نگهدارد خدمت خسرو رهی بر در. عنصری. هر آن گاهی که داری گل چدن کار روا باشد اگر دستت خلد خار. (ویس و رامین). کمان ابروت بر من کشیده به تیر غمزه جانم را خلیده. (ویس و رامین). چو یعقوب فرزانه اینها شنید دل خال فرخ نشان را خلید. (یوسف و زلیخا). چون نخواهی کت ز دیگر کس جگر خسته شود دیگران راخیره خیره دل چرا باید خلید. ناصرخسرو. نبینی که گر خار کارد کسی نخست از نهالش مرا درخلد. ناصرخسرو. گل می نهد بمحفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش. ناصرخسرو. بگلستان زمانه شدم بگل چیدن گلی نداد و بصد خار می خلد جگرم. سنائی. ، نفوذ کردن، گزیدن و نیش زدن مانند کژدم و جز آن. (ناظم الاطباء)، تیر کشیدن زخم. (یادداشت بخط مؤلف) : بخلد دل که من از فرقت تو یاد کنم چون جراحت که بدو باز رسد گر دستم. معروفی. علامت (بواسیر) آنچه از خون گرم و صفرا بود آن است که با خلیدن و سوزش سخت و درد بسیار بود و آنچه از خون غلیظ بود علامت وی آن است که سوزش و خلیدن کمتر بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آماس لب اگر صفرائی باشد رنگ لب بدان سرخی نباشد لکن به زردی گراید و سوزش و خلیدن بیشتر باشد و بدان... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .و هرگاه که... و جایگاه جراح خلیدن گیرد بباید دانست که جراحت سر خواهد کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سوزش سینه و خلیدن دلیلی خاصه است بر آنکه ماده اندر عضله ها و غشاهاست
فرورفتن مانند سوزن وخار و جز آن چون سنان. (از برهان قاطع). فروشدن چیزی نوک تیز در چیزی. (یادداشت بخط مؤلف) : خاری که بمن درخلد اندر سفر هند به چون بحضر در کف من دستۀ شب بوی. فرخی. ز گل بوی باشد خلیدن ز خار. اسدی. گل می نهد بمحفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش. ناصرخسرو. سوزن اندر خلید در خایه آن چنان کور جلف بی مایه. سنائی. زین خار غم که در دل ریحان و گل خلید نوحه کنان بباغ صبای اندرآمده. خاقانی. خاری که خلید دامنت را خونی که گرفت گردنت را. نظامی. چون کسی را خار در پایش خلد پای خود را بر سر زانو هلد. مولوی. خار غم خون بر دل من می خلید از دیرباز این زمان هم گر برون آمد گل از خاری چه شد. اوحدی. ، فروکردن. فروبردن مانند سوزن و خار و جز آن. (از ناظم الاطباء) : اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت. مسعودسعد. هر که اندر شیخ تیغی می خلید پاژگونه او تن خود می درید. مولوی. ، سوراخ کردن. (یادداشت بخط مؤلف) (ناظم الاطباء) : خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو. تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی. سوزنی. گردن حساد را گرز گرانش شکست دیدۀ بدخواه را نوک سنانش خلید. شمس فخری. ، خستن. (صحاح الفرس). مجروح کردن و زخم کردن. (ناظم الاطباء). جریحه دار کردن. (یادداشت بخط مؤلف) : بوقت صلح دل من خلد بتیر مژه بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ. فرخی. ننگری توبمن که غمزۀ تو دل خلد نی روا بود بنگر کز بد او مرا نگهدارد خدمت خسرو رهی بر در. عنصری. هر آن گاهی که داری گل چدن کار روا باشد اگر دستت خلد خار. (ویس و رامین). کمان ابروت بر من کشیده به تیر غمزه جانم را خلیده. (ویس و رامین). چو یعقوب فرزانه اینها شنید دل خال فرخ نشان را خلید. (یوسف و زلیخا). چون نخواهی کت ز دیگر کس جگر خسته شود دیگران راخیره خیره دل چرا باید خلید. ناصرخسرو. نبینی که گر خار کارد کسی نخست از نهالش مرا درخلد. ناصرخسرو. گل می نهد بمحفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش. ناصرخسرو. بگلستان زمانه شدم بگل چیدن گلی نداد و بصد خار می خلد جگرم. سنائی. ، نفوذ کردن، گزیدن و نیش زدن مانند کژدم و جز آن. (ناظم الاطباء)، تیر کشیدن زخم. (یادداشت بخط مؤلف) : بخلد دل که من از فرقت تو یاد کنم چون جراحت که بدو باز رسد گر دستم. معروفی. علامت (بواسیر) آنچه از خون گرم و صفرا بود آن است که با خلیدن و سوزش سخت و درد بسیار بود و آنچه از خون غلیظ بود علامت وی آن است که سوزش و خلیدن کمتر بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آماس لب اگر صفرائی باشد رنگ لب بدان سرخی نباشد لکن به زردی گراید و سوزش و خلیدن بیشتر باشد و بدان... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .و هرگاه که... و جایگاه جراح خلیدن گیرد بباید دانست که جراحت سر خواهد کرد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سوزش سینه و خلیدن دلیلی خاصه است بر آنکه ماده اندر عضله ها و غشاهاست