شغل و عمل حلاج، پنبه زنی، جدا کردن پنبه از پنبه دانه، فرخمیدن، بخیدن، حلاجت، فاخیدن، فلخودن، فلخمیدن کنایه از در امری یا مطلبی دقت و بررسی کردن و درست و نادرست را از هم جدا کردن حلاجی کردن: کنایه از در امری یا مطلبی دقت و بررسی کردن و درست و نادرست را از هم جدا کردن
شغل و عمل حلاج، پَنبِه زَنی، جدا کردن پنبه از پنبه دانه، فَرخَمیدَن، بَخیدَن، حِلاجَت، فاخیدَن، فَلخودَن، فَلخَمیدَن کنایه از در امری یا مطلبی دقت و بررسی کردن و درست و نادرست را از هم جدا کردن حلاجی کردن: کنایه از در امری یا مطلبی دقت و بررسی کردن و درست و نادرست را از هم جدا کردن
قصبه ای از دهستان پل رودبار است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 445 تن سکنه و در حدود 50 باب دکان دارد. روزهای پنجشنبه در آنجا بازار عمومی است و دارای پاسگاه ژاندارمری نیز می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
قصبه ای از دهستان پل رودبار است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 445 تن سکنه و در حدود 50 باب دکان دارد. روزهای پنجشنبه در آنجا بازار عمومی است و دارای پاسگاه ژاندارمری نیز می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
سیادت. آقائی. مولائی. شیخوخت. شیخوخیت. (یادداشت بخط مؤلف) : قانع بنشین و هرچه داری بپسند خواجگی و بندگی بهم نتوان کرد. عنصری. خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار اکنون خواجگی طرد شده است و این ترتیب گذاشته است. (تاریخ بیهقی). از گلوبنده خواجگی دور است. سنائی. چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل بس است بر شرف و خواجگی دلیل و گواش. سنائی. از خواجگی هر چیز فخر ترا کز کمال قدر. خاقانی. نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی. خاقانی. آن کز می خواجگی است سرمست بر وی نزنند عاقلان دست. خاقانی. من در ره بندگی کشم بار تو پایۀ خواجگی نگه دار. نظامی. شمع که او خواجگی نور یافت از کمر خدمت زنبور یافت. نظامی. سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش غلام آن بناگوش از بن گوش. نظامی. گه کلهت خواجگی گل دهد گه کمرت بندگی دل دهد. نظامی. ای شرف نام نظامی بتو خواجگی اوست غلامی بتو. نظامی. سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی چون گهر در سنگ زی، چون گنج در ویرانه باش. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر ازخدمت متاب. سعدی. آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی بیگانه شد به هر چه رسد آشنای اوست. سعدی (بدایع). من غلام نظر آصف عهدم کاو را صورت خواجگی و سیرت درویشان است. حافظ. هوای خواجگیم بود بندگی تو کردم. حافظ. کسی مرد تمام است از تمامی کند با خواجگی کار غلامی. شبستری. - خواجگی از سر گذاشتن، کنایه از غرور و نخوت گذاشتن: یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم. صائب (از آنندراج). - خواجگی تنخواه کردن، کنایه از عرض غرور و نخوت کردن. (از آنندراج) : چو زر بقرض دهی خواجگی مکن تنخواه بقرض دار میاموز بدادائی را. اثر (از آنندراج)
سیادت. آقائی. مولائی. شیخوخت. شیخوخیت. (یادداشت بخط مؤلف) : قانع بنشین و هرچه داری بپسند خواجگی و بندگی بهم نتوان کرد. عنصری. خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار اکنون خواجگی طرد شده است و این ترتیب گذاشته است. (تاریخ بیهقی). از گلوبنده خواجگی دور است. سنائی. چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل بس است بر شرف و خواجگی دلیل و گواش. سنائی. از خواجگی هر چیز فخر ترا کز کمال قدر. خاقانی. نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی. خاقانی. آن کز می خواجگی است سرمست بر وی نزنند عاقلان دست. خاقانی. من در ره بندگی کشم بار تو پایۀ خواجگی نگه دار. نظامی. شمع که او خواجگی نور یافت از کمر خدمت زنبور یافت. نظامی. سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش غلام آن بناگوش از بن گوش. نظامی. گه کلهت خواجگی گل دهد گه کمرت بندگی دل دهد. نظامی. ای شرف نام نظامی بتو خواجگی اوست غلامی بتو. نظامی. سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی چون گهر در سنگ زی، چون گنج در ویرانه باش. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر ازخدمت متاب. سعدی. آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی بیگانه شد به هر چه رسد آشنای اوست. سعدی (بدایع). من غلام نظر آصف عهدم کاو را صورت خواجگی و سیرت درویشان است. حافظ. هوای خواجگیم بود بندگی تو کردم. حافظ. کسی مرد تمام است از تمامی کند با خواجگی کار غلامی. شبستری. - خواجگی از سر گذاشتن، کنایه از غرور و نخوت گذاشتن: یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم. صائب (از آنندراج). - خواجگی تنخواه کردن، کنایه از عرض غرور و نخوت کردن. (از آنندراج) : چو زر بقرض دهی خواجگی مکن تنخواه بقرض دار میاموز بدادائی را. اثر (از آنندراج)
دهی است از دهستان پیچرانلو بخش باجگیران شهرستان قوچان. دارای 132 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات، بنشن و میوه. شغل اهالی زراعت، قالیچه و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دهی است از دهستان پیچرانلو بخش باجگیران شهرستان قوچان. دارای 132 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات، بنشن و میوه. شغل اهالی زراعت، قالیچه و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری: بجوئید گفت این بلاجوی را بداندیش و بدکام و بدگوی را. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. کسی کو بر شاه بدگوی بود بر اندیشۀ بد بلاجوی بود. فردوسی. بلاجوی باشد گرفتار آز من و خانه من بعد نان و پیاز. سعدی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی.
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری: بجوئید گفت این بلاجوی را بداندیش و بدکام و بدگوی را. فردوسی. کسی کو بلاجوی گردان بود شبیخون نه آیین مردان بود. فردوسی. کسی کو بر شاه بدگوی بود بر اندیشۀ بد بلاجوی بود. فردوسی. بلاجوی باشد گرفتار آز من و خانه من بعد نان و پیاز. سعدی. بلاجوی راه بنی طی گرفت بکشتن جوانمرد را پی گرفت. سعدی.
خلیدن، دودلی، جستن اندام، خارخار آه بی ساجد سجودی چون بود ک گفت بی چون باشد و بی خارخار (مولانا) تازی ک گشنیز از گیاهان پریدن پلک چشم، جستن پهلو یا عضو دیگر، لرزیدن تکان خوردن، اضطراب، بخاطر در آمدن، میل خاطر خواهش چیزی
خلیدن، دودلی، جستن اندام، خارخار آه بی ساجد سجودی چون بود ک گفت بی چون باشد و بی خارخار (مولانا) تازی ک گشنیز از گیاهان پریدن پلک چشم، جستن پهلو یا عضو دیگر، لرزیدن تکان خوردن، اضطراب، بخاطر در آمدن، میل خاطر خواهش چیزی