جدول جو
جدول جو

معنی خلاجای - جستجوی لغت در جدول جو

خلاجای
(خَ)
جای لازم. بیت الخلاء. پای خانه. فرناک. (ناظم الاطباء). ادب خانه، نهانخانه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حلاجی
تصویر حلاجی
شغل و عمل حلاج، پنبه زنی، جدا کردن پنبه از پنبه دانه، فرخمیدن، بخیدن، حلاجت، فاخیدن، فلخودن، فلخمیدن
کنایه از در امری یا مطلبی دقت و بررسی کردن و درست و نادرست را از هم جدا کردن
حلاجی کردن: کنایه از در امری یا مطلبی دقت و بررسی کردن و درست و نادرست را از هم جدا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
خواجه بودن، بزرگی و ریاست، آقایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراجای
تصویر چراجای
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراخوٰار، چراخور، چرامین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خلجان
تصویر خلجان
پریدن پلک چشم، اضطراب
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
کنایه از حاسدان. دشمنان و مفسدان. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای از دهستان پل رودبار است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 445 تن سکنه و در حدود 50 باب دکان دارد. روزهای پنجشنبه در آنجا بازار عمومی است و دارای پاسگاه ژاندارمری نیز می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خُ جِ)
منسوب است به خناجن که قریتی است از معاقر یمن. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا جَ / جِ)
سیادت. آقائی. مولائی. شیخوخت. شیخوخیت. (یادداشت بخط مؤلف) :
قانع بنشین و هرچه داری بپسند
خواجگی و بندگی بهم نتوان کرد.
عنصری.
خواجگی سخت بزرگ بودی در روزگار اکنون خواجگی طرد شده است و این ترتیب گذاشته است. (تاریخ بیهقی).
از گلوبنده خواجگی دور است.
سنائی.
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بس است بر شرف و خواجگی دلیل و گواش.
سنائی.
از خواجگی هر چیز فخر ترا کز کمال قدر.
خاقانی.
نوبت خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی.
خاقانی.
آن کز می خواجگی است سرمست
بر وی نزنند عاقلان دست.
خاقانی.
من در ره بندگی کشم بار
تو پایۀ خواجگی نگه دار.
نظامی.
شمع که او خواجگی نور یافت
از کمر خدمت زنبور یافت.
نظامی.
سمن کز خواجگی بر گل زدی دوش
غلام آن بناگوش از بن گوش.
نظامی.
گه کلهت خواجگی گل دهد
گه کمرت بندگی دل دهد.
نظامی.
ای شرف نام نظامی بتو
خواجگی اوست غلامی بتو.
نظامی.
سعدیا قدری ندارد طمطراق خواجگی
چون گهر در سنگ زی، چون گنج در ویرانه باش.
سعدی.
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
خواجگی خواهی سر ازخدمت متاب.
سعدی.
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر چه رسد آشنای اوست.
سعدی (بدایع).
من غلام نظر آصف عهدم کاو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است.
حافظ.
هوای خواجگیم بود بندگی تو کردم.
حافظ.
کسی مرد تمام است از تمامی
کند با خواجگی کار غلامی.
شبستری.
- خواجگی از سر گذاشتن، کنایه از غرور و نخوت گذاشتن:
یوسف مصر وجودیم از عزیزیها ولیک
هر که با ما خواجگی از سر گذارد بنده ایم.
صائب (از آنندراج).
- خواجگی تنخواه کردن، کنایه از عرض غرور و نخوت کردن. (از آنندراج) :
چو زر بقرض دهی خواجگی مکن تنخواه
بقرض دار میاموز بدادائی را.
اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان پیچرانلو بخش باجگیران شهرستان قوچان. دارای 132 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات، بنشن و میوه. شغل اهالی زراعت، قالیچه و گلیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حَلْ لا)
یحیی بن ابی حکیم. از پزشکان معروف و مخصوص معتضد خلیفه بوده و کتاب تدبیر الابدان النحیفهالتی قد غلبت علیه الصفرا را برای معتضد نوشته است. (الفهرست)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خراج. رجوع به خراج در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ را)
نام قریتی بوده است از فراوز علیا بر فرسخی از بخارا. بدین ناحیت جماعتی از فقیهان منسوبند که پیرو ابوحفص کبیرند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
رجوع به چراجا شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
احمق. گول. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (منتهی الارب) (متن اللغه) ، فحل بسیار گشنی. (متن اللغه) (منتهی الارب) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ / دِ)
بلاجوینده. بلاجو. جویندۀ بلا. جویندۀ بدبختی و فساد. فتنه جوی. تجسس بلا و فتنه کننده، خواه به قصد دفع آن از خود یا دیگری و خواه به قصد متوجه ساختن به دیگری:
بجوئید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را.
فردوسی.
کسی کو بلاجوی گردان بود
شبیخون نه آیین مردان بود.
فردوسی.
کسی کو بر شاه بدگوی بود
بر اندیشۀ بد بلاجوی بود.
فردوسی.
بلاجوی باشد گرفتار آز
من و خانه من بعد نان و پیاز.
سعدی.
بلاجوی راه بنی طی گرفت
بکشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناجای
تصویر ناجای
بیجا بی موقع مقابل بجا (ی)، بی فایده بی حاصل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملاجی
تصویر ملاجی
جمع ملجا، پناهگاه ها پناه بردنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاجان
تصویر لاجان
دارنده تن لاغر لاغر نزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قلاجی
تصویر قلاجی
ترکی ک بربری پزی (گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
آقائی، مولای، شیخوخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاجوی
تصویر کلاجوی
پیاله: (هان تا ندهی گوش باواز دف و نی هان تا نکنی رای صراحی و کلاجو)، (عمید لوبکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجا
تصویر خواجا
پارسی تازی گشته خواجه
فرهنگ لغت هوشیار
خلیدن، دودلی، جستن اندام، خارخار آه بی ساجد سجودی چون بود ک گفت بی چون باشد و بی خارخار (مولانا) تازی ک گشنیز از گیاهان پریدن پلک چشم، جستن پهلو یا عضو دیگر، لرزیدن تکان خوردن، اضطراب، بخاطر در آمدن، میل خاطر خواهش چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلبای
تصویر خلبای
یونانی با رزد پیر زد از ازدوها (صمغ ها)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاصی
تصویر خلاصی
رهایی، رستگاری رهایی رستگاری نجات. آزادی، رهائی، نجات
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خلیه، ناوها کشتی های بزرگ، کندوها جمع خلیه خانه های زنبور عسل کندو ها، جمع خلیه، کندو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثلاجی
تصویر ثلاجی
پیکان سپید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاشان
تصویر خلاشان
دشمنان، مفسدان، حاسدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خواجگی
تصویر خواجگی
((خا جِ))
بزرگی، ریاست، سوداگری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلجان
تصویر خلجان
((خَ لَ))
لرزیدن، تکان خوردن، اضطراب، میل خاطر، خواهش چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلاصی
تصویر خلاصی
رهایی
فرهنگ واژه فارسی سره
آقایی، بزرگی، ریاست، سروری، سیادت، دولتمندی، اخته، مقطوع النسل
متضاد: بندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام دو روستا در غرب گرگان یکی کلاجان قاجار و دیگری کلاجان
فرهنگ گویش مازندرانی
درمانی، اصلاحی
دیکشنری اردو به فارسی