بصیغۀ تثنیه. آواز زن و گام آن. (منتهی الارب). منه: اذا حسن من المراءه خفیانها حسن سائرها، وقتی از زنی آواز و صدای گام برداشتن او نیکو آمد سایر اعضای او نیکو می آید
بصیغۀ تثنیه. آواز زن و گام آن. (منتهی الارب). منه: اذا حسن من المراءه خفیانها حسن سائرها، وقتی از زنی آواز و صدای گام برداشتن او نیکو آمد سایر اعضای او نیکو می آید
عطسه کردن، خارج کردن هوا از بینی و دهان با شدت و صدا، اشنوسه کردن، عطسه زدن، عطاس، کنایه از آشکار شدن، برای مثال چون بخفد صبح سعادت اثر / غالیه سا گردد باد سحر (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۷)
عَطسه کردن، خارج کردن هوا از بینی و دهان با شدت و صدا، اِشنوسه کردن، عَطسه زدن، عُطاس، کنایه از آشکار شدن، برای مِثال چون بخفد صبح سعادت اثر / غالیه سا گردد باد سحر (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۷)
نوعی از جبه و جامۀ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع. گبر. (صحاح الفرس). جوشن. (مهذب الاسماء). تجفاف. (منتهی الارب). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. قزاگند. پنام. جبه ای که روز جنگ پوشند. (یادداشت بخط مؤلف). جامۀ سپاهیان. (فرهنگ جهانگیری). خفدان. (آنندراج) : دو لشکر ز توران به ایران کشید به خفتان و خوداندرون ناپدید. فردوسی. یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی. فردوسی. بخفتانش بر نیزه بگذاشتم چو باد از سر زینش برداشتم. فردوسی. زره را و خفتان بپوشید شاد یکی ترک رومی بسر برنهاد. فردوسی. ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان. فرخی. گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود. فرخی. ببری چو بر نهاده بوی مغفر شیری چو برفکنده بوی خفتان. فرخی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ ویکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردداندر زیر خفتان. عنصری. زره زیرو خفتانش از بر کبود ز پولاد ساعدش و از زر خود. اسدی (گرشاسبنامه). سواران بریدند برگستوان فکندند خفتان وخنجر گوان. اسدی (گرشاسبنامه). همه چاک خفتان زده بر کمر گرفته بکف تیغ و خشت و سپر. اسدی (گرشاسبنامه). نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها. ناصرخسرو. هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش. سوزنی. ناوک حادثۀ گردون را سایۀحشمت او خفتانست. انوری. تیغ خورشید از جهان پوشیده اند در هوا خفتان از آن پوشیده اند. خاقانی. غرشت پلنگ دولت تو بر شیردلان دریده خفتان. خاقانی. آتش غم پیل را درد برآرد چنانک صدرۀ پشه سزد صورت خفتان او. خاقانی. سنان سرخشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف. نظامی. همه خاره خفتان و پولادپوش. نظامی. نبینی که در معرض تیغ و تیر بپوشند خفتان صد تو حریر. سعدی (بوستان). کس از لشکری ها ز هیجا برون نیامد جز آغشته خفتان بخون. سعدی (بوستان). مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند. قاآنی. ، نوعی ازجامه بوده است. (ناظم الاطباء)
نوعی از جبه و جامۀ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع. گَبر. (صحاح الفرس). جوشن. (مهذب الاسماء). تِجفاف. (منتهی الارب). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. قزاگند. پنام. جبه ای که روز جنگ پوشند. (یادداشت بخط مؤلف). جامۀ سپاهیان. (فرهنگ جهانگیری). خفدان. (آنندراج) : دو لشکر ز توران به ایران کشید به خفتان و خوداندرون ناپدید. فردوسی. یکی نیزه زد بر کمربند اوی که بگذاشت خفتان و پیوند اوی. فردوسی. بخفتانش بر نیزه بگذاشتم چو باد از سر زینش برداشتم. فردوسی. زره را و خفتان بپوشید شاد یکی ترک رومی بسر برنهاد. فردوسی. ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان. فرخی. گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود. فرخی. ببری چو بر نهاده بوی مغفر شیری چو برفکنده بوی خفتان. فرخی. مبارز را سر و تن پیش خسرو چو بگراید عنان خنگ ویکران یکی خوی گردد اندر زیر خوده یکی خف گردداندر زیر خفتان. عنصری. زره زیرو خفتانش از بر کبود ز پولاد ساعدش و از زر خود. اسدی (گرشاسبنامه). سواران بریدند برگستوان فکندند خفتان وخنجر گوان. اسدی (گرشاسبنامه). همه چاک خفتان زده بر کمر گرفته بکف تیغ و خشت و سپر. اسدی (گرشاسبنامه). نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها. ناصرخسرو. هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش. سوزنی. ناوک حادثۀ گردون را سایۀحشمت او خفتانست. انوری. تیغ خورشید از جهان پوشیده اند در هوا خفتان از آن پوشیده اند. خاقانی. غرشت پلنگ دولت تو بر شیردلان دریده خفتان. خاقانی. آتش غم پیل را درد برآرد چنانک صدرۀ پشه سزد صورت خفتان او. خاقانی. سنان سرخشت خفتان شکاف برون رفت از فلکه پشت و ناف. نظامی. همه خاره خفتان و پولادپوش. نظامی. نبینی که در معرض تیغ و تیر بپوشند خفتان صد تو حریر. سعدی (بوستان). کس از لشکری ها ز هیجا برون نیامد جز آغشته خفتان بخون. سعدی (بوستان). مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند. قاآنی. ، نوعی ازجامه بوده است. (ناظم الاطباء)
طپش دل. تپش دل. حرکت اختلاجی که عارض قلب شود چون لرزه ای که در نوبه عارض تمام تن شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). حرکت اختلاجیه ای است که عارض قلب شود بسبب چیزی که باعث آزار آن شود. قرشی گوید مقصود ما در این مورد از لفظاختلاج مفهوم آن نیست و اختلاج، حرکتی است که عارض میشود قلب را بسبب چیزی از باد که در قلب جای میگیرد وتا مخرجی نیابد بیرون نرود، بلکه زیاد گردد بقلب حرکت ارتعادیه، مانند حرکتی که عارض می گردد اعضاء را هنگام عارضه نافض و همچنانکه این حرکت حادث میشود بسیلان ماده ردیئه عفنه بر اعضاء و برای دفع آن بلرزد. همچنانست حرکت خفقان که عارض میشود برای رسیدن چیزی آزاررساننده بر قلب، پس بلرزه درآید برای دفع موذی لرزشی از پی هم. (از کشاف اصطلاحات فنون). این کلمه معرب خپه و خپگی است. (یادداشت بخط مؤلف) : چرخ چو لاله بدل در خفقان رفته صعب دهر چو نرگس بچشم در یرقان مانده زار. خاقانی. در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای نرگس چاک جامه ای لاله خاک بستری. خاقانی. بگیرد از طپش تیغ وز امتلای خلاف دل زمین خفقان و دم زمانۀ فواق. خاقانی. لاله ز تعجیل که بشتافته از تپش دل خفقان یافته. نظامی. در راه چنین قومی عطار بیان کرده جانش بلب افتاده در دل خفقان مانده. عطار. در نگر آخر که ز سوز دلم چون دل آتش خفقان می کند. عطار. چون جان فرید در تو محو است دل در خفقان کجات جویم. عطار. ترنجبین وصالم بده که شربت مصر نمیدهد خفقان فؤاد را تسکین. سعدی. ناخن تدبیر را خفقان دلتنگی شکست عقدۀ من وانشد چون غنچه از اظفار طیب. میرمحمد افضلی (از آنندراج)
طپش دل. تپش دل. حرکت اختلاجی که عارض قلب شود چون لرزه ای که در نوبه عارض تمام تن شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). حرکت اختلاجیه ای است که عارض قلب شود بسبب چیزی که باعث آزار آن شود. قرشی گوید مقصود ما در این مورد از لفظاختلاج مفهوم آن نیست و اختلاج، حرکتی است که عارض میشود قلب را بسبب چیزی از باد که در قلب جای میگیرد وتا مخرجی نیابد بیرون نرود، بلکه زیاد گردد بقلب حرکت ارتعادیه، مانند حرکتی که عارض می گردد اعضاء را هنگام عارضه نافض و همچنانکه این حرکت حادث میشود بسیلان ماده ردیئه عفنه بر اعضاء و برای دفع آن بلرزد. همچنانست حرکت خفقان که عارض میشود برای رسیدن چیزی آزاررساننده بر قلب، پس بلرزه درآید برای دفع موذی لرزشی از پی هم. (از کشاف اصطلاحات فنون). این کلمه معرب خپه و خپگی است. (یادداشت بخط مؤلف) : چرخ چو لاله بدل در خفقان رفته صعب دهر چو نرگس بچشم در یرقان مانده زار. خاقانی. در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای نرگس چاک جامه ای لاله خاک بستری. خاقانی. بگیرد از طپش تیغ وز امتلای خلاف دل زمین خفقان و دم زمانۀ فواق. خاقانی. لاله ز تعجیل که بشتافته از تپش دل خفقان یافته. نظامی. در راه چنین قومی عطار بیان کرده جانش بلب افتاده در دل خفقان مانده. عطار. در نگر آخر که ز سوز دلم چون دل آتش خفقان می کند. عطار. چون جان فرید در تو محو است دل در خفقان کجات جویم. عطار. ترنجبین وصالم بده که شربت مصر نمیدهد خفقان فؤاد را تسکین. سعدی. ناخن تدبیر را خفقان دلتنگی شکست عقدۀ من وانشد چون غنچه از اظفار طیب. میرمحمد افضلی (از آنندراج)
قریه ای است بیک فرسنگی شمالی تل بیضا و بدانجاست قبر عارف محقق حسین بن احمد بیضاوی که از بزرگان مشایخ بود و پادشاه زمان امیر عضدالدوله دیلمی او را گرامی می داشته و اغلب بخدمتش می رسیده و از او طلب وعظ و نصیحت می کرده است. (از فارسنامۀ ناصری)
قریه ای است بیک فرسنگی شمالی تل بیضا و بدانجاست قبر عارف محقق حسین بن احمد بیضاوی که از بزرگان مشایخ بود و پادشاه زمان امیر عضدالدوله دیلمی او را گرامی می داشته و اغلب بخدمتش می رسیده و از او طلب وعظ و نصیحت می کرده است. (از فارسنامۀ ناصری)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. واقع در سی هزارگزی و پانصدگزی خاور اهر و دوازده هزاروپانصدگزی شوسۀ اهر به خیاو. این دهکده کوهستانی با آب و هوای معتدل ودارای 185 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجاغلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی است. راه این دهکده مالرو است و آن محل قشلاق ایل چلبیانلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. واقع در سی هزارگزی و پانصدگزی خاور اهر و دوازده هزاروپانصدگزی شوسۀ اهر به خیاو. این دهکده کوهستانی با آب و هوای معتدل ودارای 185 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجاغلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی است. راه این دهکده مالرو است و آن محل قشلاق ایل چلبیانلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی است. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی است. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان والابجرد شهرستان بروجرد، واقع در 27 هزارگزی جنوب بروجرد و چهار هزارگزی خاور شوسۀ بروجردبدورود، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 110 تن سکنه که شیعی مذهبند و به لهجۀ لری فارسی سخن می گویند، این ده از قنات و چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات است، اهالی آنجا به کشاورزی گذران میکنند و راه آنجا مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان والابجرد شهرستان بروجرد، واقع در 27 هزارگزی جنوب بروجرد و چهار هزارگزی خاور شوسۀ بروجردبدورود، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 110 تن سکنه که شیعی مذهبند و به لهجۀ لری فارسی سخن می گویند، این ده از قنات و چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات است، اهالی آنجا به کشاورزی گذران میکنند و راه آنجا مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
کثرت ملخها که هنوز بالهای آنها درست نشده باشد، کثرت مردم، ملخی که در آن خطوط مختلف سپید و زرد بهم رسیده باشد، ملخی که از رنگ نخستین که سیاه و زرد بود منسلخ شده مایل بسرخی گردیده باشد، ملخهای لاغر سرخ زادۀ سال اول، گیاهی است کوهی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
کثرت ملخها که هنوز بالهای آنها درست نشده باشد، کثرت مردم، ملخی که در آن خطوط مختلف سپید و زرد بهم رسیده باشد، ملخی که از رنگ نخستین که سیاه و زرد بود منسلخ شده مایل بسرخی گردیده باشد، ملخهای لاغر سرخ زادۀ سال اول، گیاهی است کوهی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)