جدول جو
جدول جو

معنی خفیان - جستجوی لغت در جدول جو

خفیان
(خَ فی یا)
بصیغۀ تثنیه. آواز زن و گام آن. (منتهی الارب). منه: اذا حسن من المراءه خفیانها حسن سائرها، وقتی از زنی آواز و صدای گام برداشتن او نیکو آمد سایر اعضای او نیکو می آید
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هفیان
تصویر هفیان
(دخترانه)
آرام گرفتن (نگارش کردی: ههیان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خفیدن
تصویر خفیدن
عطسه کردن، خارج کردن هوا از بینی و دهان با شدت و صدا، اشنوسه کردن، عطسه زدن، عطاس،
کنایه از آشکار شدن، برای مثال چون بخفد صبح سعادت اثر / غالیه سا گردد باد سحر (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
تپیدن به ویژه تپیدن قلب
در علوم سیاسی کنایه از نبودن آزادی سیاسی، اختناق، خفه شو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خایان
تصویر خایان
در حال خاییدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتان
تصویر خفتان
نوعی جامۀ کژآگند که هنگام جنگ بر تن می کردند، کبر، گپر، گبر، قزاگند، تجفاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفیات
تصویر خفیات
خفی ها، پوشیده ها، پنهان ها، روح ها، جمع واژۀ خفی
فرهنگ فارسی عمید
(خُ / خِ)
دو خایه، پوستی که در آن دو خایه جای دارد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
نوعی از جبه و جامۀ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع. گبر. (صحاح الفرس). جوشن. (مهذب الاسماء). تجفاف. (منتهی الارب). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. قزاگند. پنام. جبه ای که روز جنگ پوشند. (یادداشت بخط مؤلف). جامۀ سپاهیان. (فرهنگ جهانگیری). خفدان. (آنندراج) :
دو لشکر ز توران به ایران کشید
به خفتان و خوداندرون ناپدید.
فردوسی.
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگذاشت خفتان و پیوند اوی.
فردوسی.
بخفتانش بر نیزه بگذاشتم
چو باد از سر زینش برداشتم.
فردوسی.
زره را و خفتان بپوشید شاد
یکی ترک رومی بسر برنهاد.
فردوسی.
ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار
همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان.
فرخی.
گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود.
فرخی.
ببری چو بر نهاده بوی مغفر
شیری چو برفکنده بوی خفتان.
فرخی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ ویکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردداندر زیر خفتان.
عنصری.
زره زیرو خفتانش از بر کبود
ز پولاد ساعدش و از زر خود.
اسدی (گرشاسبنامه).
سواران بریدند برگستوان
فکندند خفتان وخنجر گوان.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته بکف تیغ و خشت و سپر.
اسدی (گرشاسبنامه).
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.
ناصرخسرو.
هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش.
سوزنی.
ناوک حادثۀ گردون را
سایۀحشمت او خفتانست.
انوری.
تیغ خورشید از جهان پوشیده اند
در هوا خفتان از آن پوشیده اند.
خاقانی.
غرشت پلنگ دولت تو
بر شیردلان دریده خفتان.
خاقانی.
آتش غم پیل را درد برآرد چنانک
صدرۀ پشه سزد صورت خفتان او.
خاقانی.
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف.
نظامی.
همه خاره خفتان و پولادپوش.
نظامی.
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صد تو حریر.
سعدی (بوستان).
کس از لشکری ها ز هیجا برون
نیامد جز آغشته خفتان بخون.
سعدی (بوستان).
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
قاآنی.
، نوعی ازجامه بوده است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
طپش دل. تپش دل. حرکت اختلاجی که عارض قلب شود چون لرزه ای که در نوبه عارض تمام تن شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). حرکت اختلاجیه ای است که عارض قلب شود بسبب چیزی که باعث آزار آن شود. قرشی گوید مقصود ما در این مورد از لفظاختلاج مفهوم آن نیست و اختلاج، حرکتی است که عارض میشود قلب را بسبب چیزی از باد که در قلب جای میگیرد وتا مخرجی نیابد بیرون نرود، بلکه زیاد گردد بقلب حرکت ارتعادیه، مانند حرکتی که عارض می گردد اعضاء را هنگام عارضه نافض و همچنانکه این حرکت حادث میشود بسیلان ماده ردیئه عفنه بر اعضاء و برای دفع آن بلرزد. همچنانست حرکت خفقان که عارض میشود برای رسیدن چیزی آزاررساننده بر قلب، پس بلرزه درآید برای دفع موذی لرزشی از پی هم. (از کشاف اصطلاحات فنون). این کلمه معرب خپه و خپگی است. (یادداشت بخط مؤلف) :
چرخ چو لاله بدل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس بچشم در یرقان مانده زار.
خاقانی.
در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای
نرگس چاک جامه ای لاله خاک بستری.
خاقانی.
بگیرد از طپش تیغ وز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمانۀ فواق.
خاقانی.
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته.
نظامی.
در راه چنین قومی عطار بیان کرده
جانش بلب افتاده در دل خفقان مانده.
عطار.
در نگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان می کند.
عطار.
چون جان فرید در تو محو است
دل در خفقان کجات جویم.
عطار.
ترنجبین وصالم بده که شربت مصر
نمیدهد خفقان فؤاد را تسکین.
سعدی.
ناخن تدبیر را خفقان دلتنگی شکست
عقدۀ من وانشد چون غنچه از اظفار طیب.
میرمحمد افضلی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبیدن علم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خفق:
تا خفقان علم خندۀ شمشیر دید.
خاقانی.
ز هیبت تو دل شیر آسمان همه وقت
چنانکه شیر علم روز باد در خفقان.
کمال الدین اسماعیل.
تا رایات ظفرنگار نصرت پیکار ماحفها اﷲ بالنصر بر حدود ممالک ارمن خفقان یافته است. (جهانگشای جوینی). رجوع به خفق در این لغت نامه شود، طپیدن دل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). جستن دل: خفقان، طپیدن دل را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، طپیدن سراب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
قریه ای است بیک فرسنگی شمالی تل بیضا و بدانجاست قبر عارف محقق حسین بن احمد بیضاوی که از بزرگان مشایخ بود و پادشاه زمان امیر عضدالدوله دیلمی او را گرامی می داشته و اغلب بخدمتش می رسیده و از او طلب وعظ و نصیحت می کرده است. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خِرْ ری یا)
مرد بددل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ عُ)
تیز رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خفد. خفد. رجوع به خفد در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(گَ دی دَ)
نفس زدن. دم زدن، خفه شدن، سخت نفس کشیدن، نفس نفس زدن، سرفه کردن، طپیدن. (ناظم الاطباء)، عطسه کردن. (یادداشت بخط مؤلف). عطسه زدن. (ناظم الاطباء) :
چون بخفد باد سعادت اثر
غالیه سا گردد باد سحر.
منجیک.
و امیرالمؤمنین گفت: دنیای شما بنزدیک من... از خفیدن بزیست بنزدیک خداوندش. (ابوالفتوح ج 1 ص 700).
دماغ صبح را در هر خفیدن
ز فیض رأی او خورشید زاید.
مؤیدالدین (از آنندراج).
نائر (میشی) که چون بخفد چیزی از بینیش بیفتد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
سرفه کردن. (ناظم الاطباء). سرفیدن. (یادداشت بخطمؤلف) : انقحاب، خفیدن یعنی سرفیدن. (مجمل اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خَ فی یا)
جمع واژۀ خفیه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).
- عالم بالسرو الخفیات، نامی از نامهای صفات ایزد تعالی. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است جزء دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان اهر. واقع در سی هزارگزی و پانصدگزی خاور اهر و دوازده هزاروپانصدگزی شوسۀ اهر به خیاو. این دهکده کوهستانی با آب و هوای معتدل ودارای 185 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آنجاغلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی گلیم بافی است. راه این دهکده مالرو است و آن محل قشلاق ایل چلبیانلو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان برادوست بخش صومای شهرستان ارومیه. دارای 117 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری و از صنایع دستی جاجیم بافی است. راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خِ)
جمع واژۀ خصی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
در حال خاییدن:
برفتم دست و لب خایان که یارب
چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد،
خاقانی،
گفت نی من خود پشیمانم از آن
دست خود خایان و انگشتان گزان،
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَزْ)
شرمنده و شرمگین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). ج، خزایا
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بشتاب رفتن ستور. (تاج المصادر بیهقی) : خدی، بشتاب رفتن و گام فراخ نهادن. (منتهی الارب). رجوع به خدی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان والابجرد شهرستان بروجرد، واقع در 27 هزارگزی جنوب بروجرد و چهار هزارگزی خاور شوسۀ بروجردبدورود، ناحیه ای است کوهستانی و سردسیر دارای 110 تن سکنه که شیعی مذهبند و به لهجۀ لری فارسی سخن می گویند، این ده از قنات و چشمه مشروب میشود و محصولاتش غلات است، اهالی آنجا به کشاورزی گذران میکنند و راه آنجا مالرو میباشد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کثرت ملخها که هنوز بالهای آنها درست نشده باشد، کثرت مردم، ملخی که در آن خطوط مختلف سپید و زرد بهم رسیده باشد، ملخی که از رنگ نخستین که سیاه و زرد بود منسلخ شده مایل بسرخی گردیده باشد، ملخهای لاغر سرخ زادۀ سال اول، گیاهی است کوهی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیفان
تصویر خیفان
ملخ از جانوران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفدان
تصویر خفدان
قسمی جامه کژ آگند که بهنگام جنگ میپوشیدند کژ آگند قز آکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
طپش دل، تپش دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفیات
تصویر خفیات
جمع خفیه، پوشیده ها نهفته ها جمع خفیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفیدن
تصویر خفیدن
دم زدن، عطسه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه را آنندراج به نادرست تازی دانسته کژاگند جوشن قسمی جامه کژ آگند که بهنگام جنگ میپوشیدند کژ آگند قز آکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتان
تصویر خفتان
((خَ یا خِ))
زره یا لباس جنگی، خفدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفدان
تصویر خفدان
((خَ))
زره یا لباس جنگی، خفتان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
((خَ فَ))
تپیدن، تپش دل، اضطراب، جو ترس و وحشت، اختناق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفیدن
تصویر خفیدن
((خَ دَ))
عطسه کردن
فرهنگ فارسی معین