جدول جو
جدول جو

معنی خفوش - جستجوی لغت در جدول جو

خفوش
(خَ)
نوعی نان ارزن است. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خروش
تصویر خروش
(پسرانه)
فریاد، بانگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خروش
تصویر خروش
بانگ، فریاد، بن مضارع خروشیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خموش
تصویر خموش
خاموش، ساکت، بی صدا، به طور آرام، ساکت باش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفاش
تصویر خفاش
جانور پستانداری با پوزۀ باریک، گوش های برجسته، دندان های بسیار تیز و قوۀ بینایی ضعیف که دست و پایش با پردۀ نازکی به هم متصل شده و به شکل بال درآمده است که با آن می تواند مثل پرندگان پرواز کند، بیواز، خربیواز، شب پره، شب یازه، شبکور، مرغ عیسی، شیرمرغ، وطواط
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
پنهان و پوشیده کردن. به پنهانی کاری را انجام دادن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خفی له خفوه
لغت نامه دهخدا
(خُ)
باریکی میان اسب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
تیزدهنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: ناقه خفوق
لغت نامه دهخدا
(تَ)
غایب شدن ستاره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). فروشدن ستاره، سر جنبانیدن از خواب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفق فلان، گذشتن بیشتر از شب، پریدن مرغ. منه: خفق الطائر، تیز دادن ماده شتر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خفقت الناقه
لغت نامه دهخدا
(خَفْ فو)
کفتار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُفْ فا)
شب پره. وطواط. موش کور. مرغ عیسی. شب باره. شب باز. شب بازه، شب پرک. شب بوزه. شب یازه. شبینه. شیوز. شب کور. شیرمرغ. شیرزج. شیرزق. (یادداشت بخط مؤلف). شباره. بیواز. چرهواز. پازیره. خربواز. خربوز. خرپور. خربیواز. شبان. شبانور. شپرک. شپره. شپوز. شپوژ. شهله. یارسه. شبده. پرسه. پرسقی. یراسه. (از ناظم الاطباء). ج، خفافیش. در صبح الاعشی این حیوان چنین تعریف شده است: او پرنده ای است غریب الشکل و عجیب الوصف بدون پر و صاحب دو بال و بالهای او بدو دست او چسبیده است. بعضی می گویند که بالهایش بدو پهلوی او چسبیده است. او را خفاش بدان جهت نامند که در روز نمی بیند. در زبان عرب، این پرنده را وطواط نیز گویند، ولی عقیدۀ پاره ای بر آنست که خفاش پرنده صغیر و وطواط پرندۀ کبیر است. وطواط را خطاف نیز نام است. خفاش از خواص پرندگان چیزی ندارد. او را دندانها و خصیتین است و حائض می شودو چون آدمیان می خندد و مانند چهار پایان ادرار می کند و بچۀ خود را از پستان خود شیر می دهد. از آنجا که در روز نمی بیند همواره برای قوت خود در وقت غروب آفتاب از لانۀ خود بیرون می آید و در همین وقت است که پشه ها نیز برای خوردن خون حیوانات خارج می شوند و به خفاش برمی خورند و خفاش به آنها حمله می کند و قوت خود را درمی یابد. گفته شده است که این حیوان را مسیح خلق کرده است. (از این جهت بین فارسی زبانها مرغ عیسی نام دارد). خفاش سریعالحرکت و پرعمر است خفاش ماده بین سه تا هفت جوجه می گذارد و فرزند خود را در حین پرواز زیر بال خود می گیرد و باز گفته شده است که او در حال طیران، بچه خود را شیر می دهد. چون برگ دلب خفاش را اصابت کند او را بیهوش می کند. قتل این حیوان در اسلام نهی شده است. (از صبح الاعشی ج 2 ص 84) :
بود خفاش و نتواند که بیند روی من نادان
ز من پنهان شود زیرا منم خورشید رخشانش.
ناصرخسرو.
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است.
سنائی.
عشق خوبان و سینۀ اوباش
نور خورشید و دیدۀ خفاش.
ظهیرفاریابی.
هواداری مکن شب را چو خفاش.
نظامی.
نتوانم که ترا بینم از آنک
چشم خفاش ضیا نپذیرد.
عطار.
آنچنانکه لمعۀ دریاش اوست
شمس دنیا در صفت خفاش اوست.
مولوی.
غایت لطف و کمال او بود
ورنه خفاشش کجا مانع شود.
مولوی.
بچشم کوته اغیار درنمی گنجد
مثال چشمۀ خورشید و دیدۀ خفاش.
سعدی (طیبات).
که تاب خور ندارد چشم خفاش.
شبستری.
چشم خفاش اگر پرتوخورشید ندید
جرم بر دیدۀ خفاش نه بر خورشید است.
ابن یمین.
از پی طعمه شامی شده ام چون خفاش
وز پی دیدن خورشید شدم چون حربا.
؟
لغت نامه دهخدا
(تَ)
مصدر دیگری است برای خف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). رجوع به خف در این لغت نامه کنید
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خفر. رجوع به خفر در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ناقه ای که بچه ناقص افکند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: ناقه خفود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن لاغر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، زنی که تنها پسند آید نه در میان زنان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
آرمیدن و خاموش شدن. بمردن، بلند نکردن آواز را. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از لسان العرب). منه: خفت لصوته خفو
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خمش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ساکت. خاموش. خمش. بیصدا. بیزبان. (از ناظم الاطباء) :
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش.
اسدی.
لیکن ارزد بسمع مستمعان
با زبانی چنین خموش منم.
انوری.
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش
نگوید سخن تا نبیند خموش.
سعدی (گلستان).
- خموش نشستن، ساکت نشستن. بیصدا نشستن:
در گریبان کش سر و بنشین خموش
چون بسی تردامنی داری هنوز.
عطار.
یا سخن آرای چو مردم بهوش
یا بنشین همچو بهائم خموش.
سعدی (گلستان).
، ستور رام، چراغ فرومرده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ وَ)
بطور پنهانی و قریب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: یأکله خفوه
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مگس. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) (از قاموس) ، کیک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). برغوث. (متن اللغه) (تاج العروس) (لسان العرب) (اقرب الموارد) ، شغال. ابن عرس. (از معجم الوسیط). شکال
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ده کوچکی است از دهستان امجر بخش جبال بارز شهرستان جیرفت، واقع در 62هزارگزی جنوب خاوری مسکون و 6هزارگزی جنوب راه مالرو مسکون به کروک. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خرش. (منتهی الارب). رجوع به خرش شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خدش. (از منتهی الارب) (از متن اللغه) (از معجم الوسیط) (از تاج العروس) (از قاموس) (از لسان العرب). رجوع به خدش شود
لغت نامه دهخدا
(وُ)
خیاری است که آنرا بجهت تخم نگاه می دارند. (از برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ اوبهی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
پشه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). توضیح: پشه را از آن رو خموش گویند که آن صورت را می خراشد. (لأنه یخمش الوجه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خیوش
تصویر خیوش
جمع خیر، نکویی ها پذیرفتنی ها، جمع خیش، جامه های بد بافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خموش
تصویر خموش
ساکت، خاموش، بیصدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفوت
تصویر خفوت
هم آوای عفو درخشش، هویدایی آرمیدن، خاموشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروش
تصویر خروش
بانگ و فریاد بی گریه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفاش
تصویر خفاش
شب پره، شب پرک، شبکوره، شب پاره، و موش کور نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفوش
تصویر رفوش
فراخ گردیدن چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خموش
تصویر خموش
((خَ))
خاموش
فرهنگ فارسی معین
((خُ فّ))
پستانداری است شبیه موش که دست و پای وی با پرده نازکی به هم متصل و به شکل بال است که با آن پرواز می کند. چشم هایش ضعیف است و به همین دلیل روزها را در تاریکی به سر می برد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروش
تصویر خروش
((خُ))
بانگ، فریاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروش
تصویر خروش
اعتراض، طغیان
فرهنگ واژه فارسی سره