جدول جو
جدول جو

معنی خفرز - جستجوی لغت در جدول جو

خفرز
(خَ فَ / خَ رَ)
خرفه. بقلهالحمقاء پرپهن. (یادداشت بخط مؤلف) :
بگاه نام جستن تیرباران
چنان رانی که برگ گل بهاران
خفرز آید ترا ریگ رونده
ثمر آید ترا بحر دمنده.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرز
تصویر فرز
چابک، چالاک، جلد، چست، به تندی مثلاً فرز رفت سر کوچه و برگشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرز
تصویر خرز
دوختن، مهره، دانه های شیشه ای و گلی، صدف و مانند آنکه به نخ کشیده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرز
تصویر فرز
نوعی ماشین تراش ابزارهای فلزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفرق
تصویر خفرق
زشت و پلید
فرهنگ فارسی عمید
(خَ فِ رَ)
شرمگین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: امراءه خفره. ج، خفائر، خفرات
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
نام شهر و مدینه ای است. (از شرفنامۀ منیری) (از برهان قاطع). در حاشیۀ برهان قاطع چ معین آمده است: این کلمه در حدود العالم و معجم البلدان نیامده است و ظاهراً تصحیف خزر باید باشد
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
جمع واژۀ خرزه. (از منتهی الارب). رجوع به خرزه شود
لغت نامه دهخدا
(فَ رِ)
فربه و قوی هیکل. (برهان) :
شد فخرز و شد فخرز از داد تو هر عاجز
لاغر نشود هرگز آن را که تو پروردی.
مولوی.
(از فرهنگ نظام از حاشیۀبرهان چ معین) ، مرطوبی. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
یک نوع رقص و آواز مخصوص مردم یونان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ / خَ رَ)
سبزه و گیاه خرفه را گویندو آنرا بعربی بقلهالحمقاء می نامند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). رجوع به خفرز در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دشنامی است مر فارسیان را یعنی سست رگ و بی غیرت و زشت روی و بدخوی. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
ازین خفرقی موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
نام یکی از بخشهای زرقان شهرستان شیراز است بحدود و مشخصات زیر: شمال ارتفاعات سیوند و دهستان کمین، خاور دهستان توابع ارسنجان،جنوب ارتفاعات تخت جمشید و کوه رحمت و دهستان مرودشت، باختر تنگه و رود خانه سیوند. این دهستان در شمال خاوری بخش واقع است با آب و هوای معتدل. آب مشروب وزراعتی آن از رود خانه سیوند، چشمه سارها و قنواتست. محصولات آن عبارتند از: غلات، چغندرقند، میوه و لبنیات. شغل اهالی زراعت، باغبانی، گله داری و کسب می باشد. بخش خفرک از 26 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده که در حدود 7000 نفر سکنه دارد. قرای مهم آن عبارتند از: سیوند، سیدان، فاروق، حسن آباد، اسماعیل آباد، کره تاوی، عباس آباد و محمودآباد. راه شوسۀ شیراز به اصفهان از باختر و راه فرعی تخت طاووس به توابع ارسنجان از وسط این دهستان می گذرد. طوایف بنی عبداللهی عرب در اطراف آن ییلاق دارند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
دهی است از دهستان کوهمره سرخی. بخش مرکزی شهرستان شیراز واقع در 102هزارگزی جنوب باختر شیراز و 66هزارگزی راه فرعی شیراز بسیاخ. کوهستانی و معتدل است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَرَ)
سست رگ. بی غیرت. خفرق. رجوع به خفرق در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
عهد و پیمان، پناه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
ازازهری حکایت شده است که او آن را با فتح ضبط کرد ولی صاحب معجم البلدان می گوید من چنین ضبطی را بخط او ندیده ام. باری آن نهری است بین اربل و موصل و بین زاب اعلی و موصل و بر کنار آن دهکده ای است که بنام نخلاموسوم است و اهل نخلا خارز را برّیشوا می نامند. مبداء خارز از قریه ای است موسوم به اربون از نواحی نخلا و آن از بین کوه خلبتا و عمرانیه خارج میشود و بسوی آبادی مرج از اعمال قلعۀ شوش و عقر جاری میشود تا بدجله ریزد، و این همان موضعی است که در آنجا جنگ بین عبیداﷲ زیاد و ابراهیم بن مالک اشتر نخعی در ایام مختار واقع و در آنروز زیاد کشته شد بسال 66 هجری قمری (از معجم البلدان ج 3 ص 388). رجوع بمادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ رَ)
بدرقه کننده. مشایعت کننده، نگاهبان. همراه. محافظ. محافظ در راه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
کسی که صراحی چرمی می دوزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَطْ)
دوختن درز موزه و جز آن. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) :
برای آنکه خرازان گه خرز
کنند از سبلت روباه درزن.
خاقانی.
ریسمان و سوزنی نی وقت خرز
آنچنان دوزد که پیدا نیست درز.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نامش شمس الدین محمد بن احمد و شهرتش خفری است. مولدش خفر فارس بود. او که بنام فاضل خفری نیز معروف است سالها شاگردی سعدالدین تفتازانی کرد و صاحب حواشی و شروح چندی است که از آن جمله است شرح تذکره خواجه نصیرالدین طوسی که بسال 932 ه. ق. از تحریر آن فارغ شد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
قالی ستبر:
کشیده بت و شال و خفری رده
ملای مله جمله برهم زده.
نظام قاری.
وجود پنبه بمخفی چو باد در قفس است
ولی بکاسر و خفری چو آب در غربال.
نظام قاری
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرز
تصویر خرز
مهره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفر
تصویر خفر
شرمگین پیمان نهادن، نگهبانی ، بدرهگی (بدرهه بدرقه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفره
تصویر خفره
پیمان، پناه
فرهنگ لغت هوشیار
میاندو پشته میان پشته جدا زون (زون سهم سهام)، راه کوهستانی مهره ایست از مهره های شطرنج و آن بمنزله وزیر است فرزان. مهره ایست از مهره های شطرنج و آن بمنزله وزیر است فرزان
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره ای بنام خرفه جزو رده جدا گلبرگها که خودرو و دارای ساقه های سرخی است که روی زمین میخوابد. گلبرگهایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است. تخم آن در پزشکی بکار میرود پر پهن فرفهن فرفین بوخله خفرج بقله الحمقاء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفرق
تصویر خفرق
گنده و پلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفرگ
تصویر خفرگ
گنده و پلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفرج
تصویر خفرج
گیاهی است از تیره خرفه، جزو رده جداگلبرگ ها، گلبرگ هایش سفید یا زرد و تخم های آن ریز و سیاه است، تخم آن در پزشکی به کار می رود، پرپهن، فرفهن، فرفین، بوخله،، بقله الحمقاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفرگ
تصویر خفرگ
((خَ رَ))
پلید، گنده، سست رگ، بی غیرت، خفرق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرز
تصویر خرز
((خَ))
مهره، آن چه که مانند مهره به رشته کشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرز
تصویر فرز
((فِ رْ))
چابک، چالاک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرز
تصویر فرز
سبزی ای که در غایت تری و طراوت باشد. فرزد، فریز، فریس، فرزه، پریز، فریژ و فریج نیز گفته می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفرق
تصویر خفرق
((خَ رَ))
پلید، گنده، سست رگ، بی غیرت، خفرگ
فرهنگ فارسی معین