جدول جو
جدول جو

معنی خفتان - جستجوی لغت در جدول جو

خفتان
نوعی جامۀ کژآگند که هنگام جنگ بر تن می کردند، کبر، گپر، گبر، قزاگند، تجفاف
تصویری از خفتان
تصویر خفتان
فرهنگ فارسی عمید
خفتان
(خِ)
نوعی از جبه و جامۀ روز جنگ باشد که آنرا قزاگند گویند و ترکی قلمقاقی خوانند. (از برهان قاطع). درع. گبر. (صحاح الفرس). جوشن. (مهذب الاسماء). تجفاف. (منتهی الارب). جامه ای هنگفت وسطبر بوده است از ابریشم یا پشم و شمشیرزننده بر آن می لغزیده و اثر نمی کرده است. قزاگند. پنام. جبه ای که روز جنگ پوشند. (یادداشت بخط مؤلف). جامۀ سپاهیان. (فرهنگ جهانگیری). خفدان. (آنندراج) :
دو لشکر ز توران به ایران کشید
به خفتان و خوداندرون ناپدید.
فردوسی.
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگذاشت خفتان و پیوند اوی.
فردوسی.
بخفتانش بر نیزه بگذاشتم
چو باد از سر زینش برداشتم.
فردوسی.
زره را و خفتان بپوشید شاد
یکی ترک رومی بسر برنهاد.
فردوسی.
ملک درآمد و با لشکری که از دوهزار
همه چو آینه خالی ز خود و از خفتان.
فرخی.
گاه چون خونخوارگان خفتان بخون اندرکشد
گاه چون دوشیزگان اندر زر و زیور شود.
فرخی.
ببری چو بر نهاده بوی مغفر
شیری چو برفکنده بوی خفتان.
فرخی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ ویکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردداندر زیر خفتان.
عنصری.
زره زیرو خفتانش از بر کبود
ز پولاد ساعدش و از زر خود.
اسدی (گرشاسبنامه).
سواران بریدند برگستوان
فکندند خفتان وخنجر گوان.
اسدی (گرشاسبنامه).
همه چاک خفتان زده بر کمر
گرفته بکف تیغ و خشت و سپر.
اسدی (گرشاسبنامه).
نجوید جز که شیرین جان فرزندانش این جانی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها.
ناصرخسرو.
هر ناوکی که غمزه غازی زند بحکم
نتوان حجاب کرد بخفتان و جوشنش.
سوزنی.
ناوک حادثۀ گردون را
سایۀحشمت او خفتانست.
انوری.
تیغ خورشید از جهان پوشیده اند
در هوا خفتان از آن پوشیده اند.
خاقانی.
غرشت پلنگ دولت تو
بر شیردلان دریده خفتان.
خاقانی.
آتش غم پیل را درد برآرد چنانک
صدرۀ پشه سزد صورت خفتان او.
خاقانی.
سنان سرخشت خفتان شکاف
برون رفت از فلکه پشت و ناف.
نظامی.
همه خاره خفتان و پولادپوش.
نظامی.
نبینی که در معرض تیغ و تیر
بپوشند خفتان صد تو حریر.
سعدی (بوستان).
کس از لشکری ها ز هیجا برون
نیامد جز آغشته خفتان بخون.
سعدی (بوستان).
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند.
قاآنی.
، نوعی ازجامه بوده است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خفتان
این واژه را آنندراج به نادرست تازی دانسته کژاگند جوشن قسمی جامه کژ آگند که بهنگام جنگ میپوشیدند کژ آگند قز آکند
فرهنگ لغت هوشیار
خفتان
((خَ یا خِ))
زره یا لباس جنگی، خفدان
تصویری از خفتان
تصویر خفتان
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از افتان
تصویر افتان
در حال افتادن
افتان و خیزان: آنکه گاه می افتد و گاه برمی خیزد، افتادن و برخاستن در راه رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفتان
تصویر تفتان
گرم، داغ، هرچه از آفتاب یا آتش گرم و داغ شده باشد، تافتون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
تپیدن به ویژه تپیدن قلب
در علوم سیاسی کنایه از نبودن آزادی سیاسی، اختناق، خفه شو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هفتان
تصویر هفتان
هفت اختر، هفت سیاره
فرهنگ فارسی عمید
(تَ)
آنچه ازآفتاب یا آتش گرم شده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). هر چیز گرم شده از آفتاب یا آتش. (ناظم الاطباء) ، و قسمی از نان که آنرا به هندی پراتها گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’آبادیی است متعلق به طارم’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 251).
لغت نامه دهخدا
(اِتْ تِ)
بشگفت آوردن چیزی کسی را.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مقابل خیزان. (آنندراج). در حال افتادن. که افتد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ/ تِ)
جمع واژۀ خفته. خوابیده ها. نیام:
خفتگان را ببرد آب چنین است مثل
این مثل خوار شد و گشت سراسر ویران
از پی آنکه مرا تو صله ها دادی و من
اندر آنوقت بخیمه در و خوش خفته سنان.
فرخی.
- امثال:
خفتگان را آب برد
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خواب. نوم. (یادداشت بخط مؤلف).
- خرم خفتار، خوش خواب. خوش بخواب: آنگاه بهرام گور خفتن می خواست و سماربن خوش اجازۀ بازگشتن میخواست داد، می گفت: خرم خفتارا. (از کتاب التاج منسوب به جاحظ ص 118)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
لقب پادشاه جزیره و پادشاه حبش و آنرا حیقار وجیفار نیز گفته اند. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ فَ)
طپش دل. تپش دل. حرکت اختلاجی که عارض قلب شود چون لرزه ای که در نوبه عارض تمام تن شده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). حرکت اختلاجیه ای است که عارض قلب شود بسبب چیزی که باعث آزار آن شود. قرشی گوید مقصود ما در این مورد از لفظاختلاج مفهوم آن نیست و اختلاج، حرکتی است که عارض میشود قلب را بسبب چیزی از باد که در قلب جای میگیرد وتا مخرجی نیابد بیرون نرود، بلکه زیاد گردد بقلب حرکت ارتعادیه، مانند حرکتی که عارض می گردد اعضاء را هنگام عارضه نافض و همچنانکه این حرکت حادث میشود بسیلان ماده ردیئه عفنه بر اعضاء و برای دفع آن بلرزد. همچنانست حرکت خفقان که عارض میشود برای رسیدن چیزی آزاررساننده بر قلب، پس بلرزه درآید برای دفع موذی لرزشی از پی هم. (از کشاف اصطلاحات فنون). این کلمه معرب خپه و خپگی است. (یادداشت بخط مؤلف) :
چرخ چو لاله بدل در خفقان رفته صعب
دهر چو نرگس بچشم در یرقان مانده زار.
خاقانی.
در یرقان چو نرگسی در خفقان چو لاله ای
نرگس چاک جامه ای لاله خاک بستری.
خاقانی.
بگیرد از طپش تیغ وز امتلای خلاف
دل زمین خفقان و دم زمانۀ فواق.
خاقانی.
لاله ز تعجیل که بشتافته
از تپش دل خفقان یافته.
نظامی.
در راه چنین قومی عطار بیان کرده
جانش بلب افتاده در دل خفقان مانده.
عطار.
در نگر آخر که ز سوز دلم
چون دل آتش خفقان می کند.
عطار.
چون جان فرید در تو محو است
دل در خفقان کجات جویم.
عطار.
ترنجبین وصالم بده که شربت مصر
نمیدهد خفقان فؤاد را تسکین.
سعدی.
ناخن تدبیر را خفقان دلتنگی شکست
عقدۀ من وانشد چون غنچه از اظفار طیب.
میرمحمد افضلی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جنبیدن علم. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). خفق:
تا خفقان علم خندۀ شمشیر دید.
خاقانی.
ز هیبت تو دل شیر آسمان همه وقت
چنانکه شیر علم روز باد در خفقان.
کمال الدین اسماعیل.
تا رایات ظفرنگار نصرت پیکار ماحفها اﷲ بالنصر بر حدود ممالک ارمن خفقان یافته است. (جهانگشای جوینی). رجوع به خفق در این لغت نامه شود، طپیدن دل. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). جستن دل: خفقان، طپیدن دل را گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، طپیدن سراب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ عَ عُ)
تیز رفتن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). خفد. خفد. رجوع به خفد در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ فی یا)
بصیغۀ تثنیه. آواز زن و گام آن. (منتهی الارب). منه: اذا حسن من المراءه خفیانها حسن سائرها، وقتی از زنی آواز و صدای گام برداشتن او نیکو آمد سایر اعضای او نیکو می آید
لغت نامه دهخدا
(خِ فَ)
بصیغۀ تثنیه در حالت رفعی از خلفه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: له ولدان خلفتان، او راست دو فرزند یکی دراز و دیگری کوتاه ویا یکی سپید و دیگری سیاه. بدین معنی است له عبدان خلفتان، او راست دو فرزند یکی دراز و دیگری کوتاه و یا یکی سپید و دیگری سیاه و کذلک له امتان خلفتان
لغت نامه دهخدا
(تَ عَکْ کُ)
مصدر دیگر است برای خوت و آن فرودآمدن بازاست از هوا بر شکار تا بگیرد آنرا. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُدْ دَ)
دو گونه. دو رخسار. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از هفتان
تصویر هفتان
جمع هفت هفتها: (پس ازپس عیسی هفتی ازهفتان بگذشت)، هفت اختر: (سالارکیست پس چو ازین هفتان هریک موکل است بکاری بر) (ناصرخسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفتان
تصویر قفتان
ترکی پیشکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شفتان
تصویر شفتان
تثنیه شفه دولب لبان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفتان
تصویر تفتان
هر چیز گرم شده از آفتاب یا از آتش گرم داغ، قسمی از نان تافتون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفدان
تصویر خفدان
قسمی جامه کژ آگند که بهنگام جنگ میپوشیدند کژ آگند قز آکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
طپش دل، تپش دل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدتان
تصویر خدتان
جمع خده، رخسارها دیم ها
فرهنگ لغت هوشیار
در حال افتادن، یا افتان و خیزان راه رفتن، آهسته و بحالت افتادن و برخاستن راه رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفدان
تصویر خفدان
((خَ))
زره یا لباس جنگی، خفتان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفقان
تصویر خفقان
((خَ فَ))
تپیدن، تپش دل، اضطراب، جو ترس و وحشت، اختناق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افتان
تصویر افتان
((اُ))
در حال افتادن
افتان و خیزان راه رفتن: آهسته و به حالت افتادن و برخاستن راه رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خفتانه
تصویر خفتانه
((خِ نِ))
پوشش، پالان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفتان
تصویر تفتان
((تَ))
هر چیز گرم شده از آفتاب یا آتش، قسمی از نان، تافتون
فرهنگ فارسی معین