جدول جو
جدول جو

معنی خظو - جستجوی لغت در جدول جو

خظو
(تَ)
آگنده شدن گوشت و پر گردیدن آن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلو
تصویر خلو
خالی بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ختو
تصویر ختو
دندان، استخوان یا شاخ بعضی حیوانات مانند کرگدن و بال قطب شمال که از آن اشیایی، از قبیل کارد، شمشیر و اشیای کوچک دیگر می ساختند. در قدیم گمان می کردند که استخوان ماهی بال را می توان جهت آزمایش و تشخیص وجود زهر در چیزی به کار برد، برای مثال ختو هشتصد بار کز زهر بوی / چو آید فتد هر زمان خوی از اوی (اسدی - ۳۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشو
تصویر خشو
مادرزن، مادرشوهر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خجو
تصویر خجو
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر
چکاو، چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خدو
تصویر خدو
آب دهان، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، بزاق، تف، تفو، خیو، بفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیو
تصویر خیو
آب دهان، آب لزج که از دهان انسان یا حیوان خارج می شود، آب دهن، بزاق، تف، تفو، خدو، بفج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خطو
تصویر خطو
فاصلۀ میان دو پا در راه رفتن، گام، قدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاو
تصویر خاو
خواب، پرز، کرک مثلاً خاو مخمل
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
فربهی و آکندگی گوشت کسی. (از اقرب الموارد). گویند حظیت المراءه و بظیت، از اتباع است یعنی فربه و آکنده گوشت شد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
آکنده گوشت شدن کسی. (منتهی الارب) (از تاج المصادر بیهقی) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
پرز، زغب، کرک، پرز مخمل، (از ناظم الاطباء)، لغت دیگری است در خواب:
گر خری دیوانه شد یک دم ّ گاو
بر سرش چندان بزن کاید بخاو،
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
شاخ گاوی است که در ملک چین میباشد و بعضی گویند شاخ کرگدن است و جمع دیگر گفته اند که در مابین ملک چین و زنگبار ملکی است و در آنجا مرغی میشود بغایت بزرگ و این شاخ آن مرغ است و از آن زهگیر تراشند و دستۀ کارد نیز سازند. گویند خاصیتش آنست که اگر در جایی چیزی مسموم یا طعامی بزهر آغشته بیاورند از آن شاخ علامتی ظاهر میشود و بعضی گفته اند شاخ مار است و هرگاه از عمر مار هزار سال بگذرد شاخ بر می آورد و بعضی گویند شاخ افعی است و بعضی دیگر گویند شاخ ماهی وال است و بعضی دیگر گفته اند دندان جانوری است. اﷲ اعلم. (برهان قاطع). در ’انجمن آرای ناصری’ و ’آنندراج’ همین شرح از ’برهان قاطع’ نقل شده و علاوه بر آن آمده: صاحب مخزن الادویه شرحی مبسوط در باب رخ، که مرغی قوی هیکل است و پیل را صید کند، نوشته و گفته از استخوان آن ظرف و قبضۀ شمشیر و کارد سازند. در ترجمه کتاب صیدنه از قول بیرونی چنین آمده است: ’ابوریحان گوید یکی از رسولان ملوک ختا چنین گفت که ختو استخوان پیشانی حیوانی است در هیأت ببرزه گاو ماند و خاصیت وی آن بود که چون نزدیک زهری رسد عرق کند و این چون در زمین خرخیز باشد و بعضی گویند ختو پیشانی کرگدن است و کرگدن فیل آبی را گویند و چنین گویند که این چون در جزایر بزرگ میباشد و گرفتن او معتذر است و عادت آنست که چون عمر او بنهایت رسد در آن جزایر بمیرد و استخوان او را در آنجا بیابند چون عبور تجار بدان موضع رسد از آن بردارند. و ابراهیم سندی چنین حکایت کند که یکی از ثقات که در بلاد چین رسیده بود چنین گفت که با طایفه ای در سفر چین رفیق بودم روزی از روزهادر وقت پیشین جرم آفتاب غایب شد و هوا تاریک و تیره گردید چون اهل چین آن حال مشاهده کردند، از ستوران پیاده شده در سجده افتادند و سر از سجده بر نداشتند تا جهان منجمله گردید از ایشان سوال کردم که سبب تاریکی جهان چه بود و سجدۀ شما برچیست گفتند آنچه بر روی آفتاب آمد و او را پوشانید خدای است و سجده جهت ستایش او بود چون معتقد ایشان را معلوم کردم صفت آن پرسیدم گفتند آن مرغی است در غایت بزرگی و مسکن او دربیابانها باشد میان بلاد چین و زنگبار باشد و چنین گفتند که در آن بیابانها فیلان وحشی باشند و طعمه آن مرغ آن فیلان باشند و چنان گفت که آن مرغ را ختو گویند از روی تعظیم چنانچه در اصل ختون بوده است و به لغت ایشان و چون به فارسی نقل کرده اند الف اضافه کردند’: کسیم، نام قومی است از خرخیز ببرا کوه نشسته اند با خرگاهها و صید آهوی مشک و ختو آنچه بدین ماند کنند. (حدود العالم). و از این ناحیت [چین] زر بسیار خیزد و حریر پرند و خاوجیز چینی دیبا و غضاره و دارچینی و ختو که ازاو دسته های کارد کنند. (حدود العالم). و از این ناحیت [ناحیت تغز غز] مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب و سمور و قاقم و فنک و سبیجه و ختو و غژ غاو... (حدود العالم). و در این ناحیت [یعنی خرخیز] مشک بسیار افتد و مویها بسیار و چوب خدنگ و چوب خنج و دستۀ کارد و ختو. (حدود العالم).
ختو هشتصد پاره کز زهر بوی
چو آید فتد هر زمان خوی در اوی.
اسدی.
چهل تنگ بار از ملمعختو
ز گوهر ده افسر ز گنج بهو
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی از قطاس ذات الثدیه است در دریاهای شمالی. (یادداشت بخط مؤلف). ماهی زال. ذوالقرن: و یرتفع من الصغانیان الی و اشجرد من الزعفران ما ینقل الی الافاق... و الختو و البزاه و غیر ذلک. (صور الاقالیم اصطخری) ، نام دو استخوانی که طول استخوان چپ آن گاه به سه گز رسد و در قرون وسطی گمان میبردند که از حضور سم در جایی این استخوان متأثر شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، تک شاخ (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شکسته شدن از اندوه یا بیم یا مرض. (از منتهی الارب) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (تاج العروس) ، تغییر کردن رنگ از اندوه یا بیم یا مرض، فروتنی کردن. (از منتهی الارب) ، تافتن ریشه و پردۀ جامه را، بازداشتن کس را از کار. (از متن اللغه) (منتهی الارب) ، فرود آمدن باز بر شکار. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ)
تف. آب دهن. (از ناظم الاطباء). آب دهن را گویند که از اثر مزه چیزی بهم رسد. (برهان قاطع). آب دهان که بهندی تهوک گویند. (از آنندراج). خیو. بزاق. بساق. بصاق. تفو. خیوی. (یادداشت بخط مؤلف). بفج. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
آن روی و ریش پرگه و پر بلغم و خدو
همچون خبزدویی که کنی زیر پای پخچ.
لبیبی.
می بارد از دهانت خدو ایدون
گویی که سر گشادند فوگان را.
لبیبی.
همان کز سگ زاهری دیدمی
همی بینم از خیل و خلم و خدو.
عسجدی.
گر خدو را بر آسمان فکنم
بی گمانم که بر چکاد آید.
طاهرفیض.
از بد چرخ آسیاکردار
خشک شد در دهان بنده خدو.
سوزنی.
سبک خدوی خود انداخت در دهانش و گفت
بکردم ای پسر این گفت تو همه تسلیم.
سوزنی.
او خدو انداخت بر روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی.
مولوی.
او خدو انداخت بر رویی که ماه
سجده آرد پیش او در سجده گاه.
مولوی.
چون خدو انداختی بر روی من
نفس جنبید و تبه شدخوی من.
مولوی.
باز او آن عشرها با آن خدو
می بچسبانید بر اطراف رو.
مولوی.
تفال، خدو انداختن است. تفل، خدو انداختن. خشوع، خدوی لزج انداختن. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
پرنده ای است که آنرا چکاوک خوانند و بعربی قبره گویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: خجو مصحف ’چغو’ است، خارپشت. مرنگو. بهین. کوله. تشی. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
خاک پاشیدن بپای خود در راه رفتن. (از متن اللغه) (ناظم الاطباء) ، کج کردن کوزه. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان مرکزی بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 22 هزارگزی شمال باختری در شاهپور که دارای 30 تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تَطَرْ رُ)
مصدر دیگرخبو است و به معنی فرو مردن آتش و جز آن چون حرب وشبیه آن بکار میرود. (از ترجمان عادل بن علی) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (تاج المصادر بیهقی) (دهار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از عظو
تصویر عظو
زشت کردن، بدی کردن به کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدو
تصویر خدو
آب دهن، بزاق، تف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیو
تصویر خیو
آب دهان، تف، لعاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنو
تصویر خنو
دشنامگویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلو
تصویر خلو
خالی، تنها، منفرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفو
تصویر خفو
هم آوای عفو درخشش، هویدایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزو
تصویر خزو
کیفر دادن، دارا شدن، باز داشتن، دشمنی کردن، راماندن رام کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سرگین مرغ نر خانگی از راسته ماکیان که دارای نژاد های مختلف است. یا خروس بی محل (بی هنگام) کسی که کارها را بیموقع و بیجا انجام دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطو
تصویر خطو
گام زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ختو
تصویر ختو
شکسته شدن از اندوه یا بیم و مرض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدو
تصویر خدو
آب دهان، تف، خوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خیو
تصویر خیو
آب دهان، تف، خدو، خوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خدو
تصویر خدو
((خَ))
آب دهان، بزاق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلو
تصویر خلو
((خِ))
تهی، خالی، بیزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرو
تصویر خرو
((خُ))
خروس، مرغ نر خانگی از راسته ماکیان، خروچ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خلو
تصویر خلو
((خُ لُ وّ))
خالی شدن، تهی گشتن، تنها بودن
فرهنگ فارسی معین