بلند قدر و منزلت و جاه گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). با قدر و جاه شدن. (تاج المصادربیهقی). رجوع به خطر و خطاره در این لغت نامه شود
بلند قدر و منزلت و جاه گردیدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). با قدر و جاه شدن. (تاج المصادربیهقی). رجوع به خطر و خطاره در این لغت نامه شود
جذام، بیماری عفونی مزمن که از علائم آن کم خونی، خستگی زیاد، سردرد، اختلال در دستگاه تنفس و دستگاه گوارش، درد مفاصل، تب، زکام و خونریزی از بینی می باشد، گاهی مادۀ متعفنی از بینی خارج می شود، موهای پلک و ابروها می ریزد، لکه هایی در پیشانی و چانه بروز می کند و لب ها و گونه ها متورم می شود، داءالاسد، لوری، کلی، آکله کنایه از علاقه مند، طعمه
جُذام، بیماری عفونی مزمن که از علائم آن کم خونی، خستگی زیاد، سردرد، اختلال در دستگاه تنفس و دستگاه گوارش، درد مفاصل، تب، زکام و خونریزی از بینی می باشد، گاهی مادۀ متعفنی از بینی خارج می شود، موهای پلک و ابروها می ریزد، لکه هایی در پیشانی و چانه بروز می کند و لب ها و گونه ها متورم می شود، داءُالاَسَد، لوری، کُلی، آکِلِه کنایه از علاقه مند، طعمه
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 40هزارگزی شمال اهوازو باختر راه آهن اهواز به تهران. این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هوای مناطق گرمسیری و 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه دز و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است و از طریق شوشتر نیز می توان اتومبیل برد. ساکنان آنجا از طایفۀعنافجه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان میان آب بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 40هزارگزی شمال اهوازو باختر راه آهن اهواز به تهران. این دهکده در دشت قرار دارد با آب و هوای مناطق گرمسیری و 120 تن سکنه. آب آن از رود خانه دز و محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری. راه مالرو است و از طریق شوشتر نیز می توان اتومبیل برد. ساکنان آنجا از طایفۀعنافجه می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز میشود که بوسیلۀ آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها، و از این نور آنچه خاص است بپادشاهان بزرگ عالم وعادل تعلق میگیرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوی خوره گردید و همین لغت بصورت فرنه درپارسی باستان یاد شده که در فارسی ’فر’ و ’خره’ گردیده است. از نخستین معنی کلمه ’هورنه’ بنظر میرسد ’چیز بدست آمده، چیز خواسته’ بوده است و سپس بمعنی ’چیزخوب خواسته’ بوده است و سپس بمعنی ’چیز خوب، چیز خواستنی، خواسته، امور مطلوب’ گرفته شده و بعدها یعنی در عصرهای متأخر نویسندگان زرتشتی ’خوره’ را بمعنی دارائی (خواسته) گرفته اند و نیز بمعنی نیکبختی و سعادت بکار برده اند. در اوستا دو گونه خوره یاد شده، خورۀ (فر) ایرانی، خورۀ (فر) کیانی، نخستین از چهارپایان و گله و رمه و ثروت و شکوه برخوردار و بخشندۀ خرد و دانش و دولت و درهم شکننده غیرایرانی است و دومین موجب پادشاهی و کامیابی سران و بزرگان کشور است.در زامیادیشت از خورۀ (فر) هوشنگ و تهمورث و جمشیدو دیگر پادشاهان پیشدادی و کیانی تا گشتاسب یاد شده است. پس از سپری شدن روزگار پادشاهی کی گشتاسب دیگرخوره (فر) بکس تعلق نگرفت، اما اهورامزدا آنرا تا روز رستاخیز برای ایرانیان نگاه دارد و سوشیانت (موعود زرتشتی) از فر ایزدی برخوردار شود و از کنار دریاچۀ هامون برخیزد و گیتی را پر از راستی و داد کند. شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: ’خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد’. (حکمه الاشراق صص 371- 382). و نیز سهروردی در رسالۀ ’پرتونامه’ آرد: ’و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را ’خرۀکیانی’ بدهند و ’فر نورانی’ بخشند و ’بارق الهی’ اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفۀ ایران باستان، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شمارۀ 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود، هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. (ناظم الاطباء). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است. (فرهنگ شوشتری، نسخۀ خطی). خراج هزارچشمه. ریش هزارچشمه. آکله. رجوع به هزارچشمه شود: و اگر قرحه کهن باشد (در رحم) و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. (از ذخیره خوارزمشاهی). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن. (مجمل التواریخ و القصص)، موریانه. ارضه. بید. اورنگ (در تداول مردم قزوین). (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه مقداری (روغن و پیه) شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. (ریاض العارفین)، کرم خوردگی دندان. (یادداشت بخط مؤلف) : چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. (کلیله و دمنه)، کوره. یک حصه از پنج حصۀ ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب: خورۀ اردشیر، خورۀ استخر، خورۀ داراب، خورۀ شاپور، خورۀ قباد. (برهان قاطع). رجوع به کوره شود، حصه. بخش. (ناظم الاطباء)، مرکب از خور (مفرد امر حاضر از خوردن) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت. (یادداشت بخط مؤلف). - آب خوره، آخوره. جای برداشتن از قناتی که در مسیر خانه ها واقع است. ، طعمه. غذا. (یادداشت بخط مؤلف). خور: ای امیری که برون آرد بیم و فزعت طعمه از پنجۀ شیر و خوره از کام نهنگ. مسعودسعد. ، نوبت آب از رودخانه یا قنات یا استخر یا جز آن. سقیا. شرب. نیاوۀ آب. بهرۀ آب. ، {{نعت فاعلی}} مخفف خورنده. (یادداشت بخط مؤلف). - آدم خوره، آنکه مردم خورد. - بچه خوره، آنکه بچه خورد. - ، جفت جنین. - برف خوره، که برف خورد. ریزه های سفید از جنس برف که بر برف افتد و آنرا آب کند. - سره خوره، کودک نامبارک قدم که شآمت اوسبب مرگ کسان او شود. سرخوره. سره خور (در تداول مردم قزوین). - موخوره، آنچه مو را خورد. مرضی که موجب ریزش مو شود. بیماری که در موی سر افتد و سر مو از آن بشکافد و دو شاخه شود
نوری است از جانب خدای تعالی که بر خلایق فایز میشود که بوسیلۀ آن قادر شوند بریاست و حرفتها و صنعتها، و از این نور آنچه خاص است بپادشاهان بزرگ عالم وعادل تعلق میگیرد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). این کلمه در پهلوی خوره گردید و همین لغت بصورت فرنه درپارسی باستان یاد شده که در فارسی ’فر’ و ’خره’ گردیده است. از نخستین معنی کلمه ’هورنه’ بنظر میرسد ’چیز بدست آمده، چیز خواسته’ بوده است و سپس بمعنی ’چیزخوب خواسته’ بوده است و سپس بمعنی ’چیز خوب، چیز خواستنی، خواسته، امور مطلوب’ گرفته شده و بعدها یعنی در عصرهای متأخر نویسندگان زرتشتی ’خوره’ را بمعنی دارائی (خواسته) گرفته اند و نیز بمعنی نیکبختی و سعادت بکار برده اند. در اوستا دو گونه خوره یاد شده، خورۀ (فر) ایرانی، خورۀ (فر) کیانی، نخستین از چهارپایان و گله و رمه و ثروت و شکوه برخوردار و بخشندۀ خرد و دانش و دولت و درهم شکننده غیرایرانی است و دومین موجب پادشاهی و کامیابی سران و بزرگان کشور است.در زامیادیشت از خورۀ (فر) هوشنگ و تهمورث و جمشیدو دیگر پادشاهان پیشدادی و کیانی تا گشتاسب یاد شده است. پس از سپری شدن روزگار پادشاهی کی گشتاسب دیگرخوره (فر) بکس تعلق نگرفت، اما اهورامزدا آنرا تا روز رستاخیز برای ایرانیان نگاه دارد و سوشیانت (موعود زرتشتی) از فر ایزدی برخوردار شود و از کنار دریاچۀ هامون برخیزد و گیتی را پر از راستی و داد کند. شیخ اشراق سهروردی از قول زردشت نقل کند: ’خره نوری است که از ذات خداوندی ساطع می گردد و بدان مردم بر یکدیگر ریاست یابند و بمعونت آن هر یک بر عملی و صناعتی متمکن گردد’. (حکمه الاشراق صص 371- 382). و نیز سهروردی در رسالۀ ’پرتونامه’ آرد: ’و هر پادشاهی حکمت بداند و برنیایش و تقدیس نورالانوار مداومت کند، چنانکه گفتیم او را ’خرۀکیانی’ بدهند و ’فر نورانی’ بخشند و ’بارق الهی’ اورا کسوت هیبت و بهاء بپوشاند و رئیس طبیعی عالم شودو او را از عالم اعلی نصرت رسد و خواب و الهام او بکمال رسد. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به روابط حکمت اشراق و فلسفۀ ایران باستان، از انتشارات انجمن ایرانشناسی شمارۀ 3 ص 48 و حکمت اشراق بقلم محمد معین و فر کیان و خره شود، هر چیزی که چیزی را بخورد و نابود گرداند، مانند زنگ و دیوک و جذام و غانغرایا. (ناظم الاطباء). نام مرضی است که آنرا آکله و جذام خوانند. (برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری). بیماری که بینی و لب راخورد، و بفتح اول و تشدید راء هم آمده است. (فرهنگ شوشتری، نسخۀ خطی). خراج هزارچشمه. ریش هزارچشمه. آکله. رجوع به هزارچشمه شود: و اگر قرحه کهن باشد (در رحم) و بسبب تیزی خون خوره گشته باشد، چیزی اندک پالاید و سیاه همچون دردی شراب و گاه باشد که خون سیاه و رقیق پالاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). اندر خوره که بر لب افتد و بر گوشت بن دندان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). هر آماس گرم که زود پخته شود و سر نکند بازننشیند و رنگ او بگردد پس قرحه شود و فراخ باز میشود آنرا آکله گویند و بپارسی خوره گویند. (از ذخیره خوارزمشاهی). و ابرهه را خوره به تن افتاد و بمرد به یمن. (مجمل التواریخ و القصص)، موریانه. ارضه. بید. اورنگ (در تداول مردم قزوین). (یادداشت بخط مؤلف) : هرکه مقداری (روغن و پیه) شیر را در صندوق نهد رخت از آسیب خوره ایمن شود. (ریاض العارفین)، کرم خوردگی دندان. (یادداشت بخط مؤلف) : چون خوره در دندان جای گرفت از درد او شفا نباشد مگر بقلع. (کلیله و دمنه)، کوره. یک حصه از پنج حصۀ ممالک فارس باشد چه حکمای فرس فارس را به پنج حصه کرده اند و هر حصه را خوره نام نهاده اند به این ترتیب: خورۀ اردشیر، خورۀ استخر، خورۀ داراب، خورۀ شاپور، خورۀ قباد. (برهان قاطع). رجوع به کوره شود، حصه. بخش. (ناظم الاطباء)، مرکب از خور (مفرد امر حاضر از خوردن) و هاء علامت اسم آلت که چون کلمه قبل از آن درآید قیاساً اسم توان ساخت. (یادداشت بخط مؤلف). - آب خوره، آخوره. جای برداشتن از قناتی که در مسیر خانه ها واقع است. ، طعمه. غذا. (یادداشت بخط مؤلف). خور: ای امیری که برون آرد بیم و فزعت طعمه از پنجۀ شیر و خوره از کام نهنگ. مسعودسعد. ، نوبت آب از رودخانه یا قنات یا استخر یا جز آن. سقیا. شِرْب. نیاوۀ آب. بهرۀ آب. ، {{نعت فاعِلی}} مخفف خورنده. (یادداشت بخط مؤلف). - آدم خوره، آنکه مردم خورد. - بچه خوره، آنکه بچه خورد. - ، جفت جنین. - برف خوره، که برف خورد. ریزه های سفید از جنس برف که بر برف افتد و آنرا آب کند. - سَره خوره، کودک نامبارک قدم که شآمت اوسبب مرگ کسان او شود. سرخوره. سره خور (در تداول مردم قزوین). - موخوره، آنچه مو را خورد. مرضی که موجب ریزش مو شود. بیماری که در موی سر افتد و سر مو از آن بشکافد و دو شاخه شود
گیاهی است. (منتهی الارب) ، داغی مر شتران را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گاهی. بعضی از اوقات. منه: مالقیته الاخطره، ملاقات نکردم با وی مگر گاهی. (منتهی الارب) ، اندیشه. آنچه بر خاطر گذرد. همزه. ج، خطرات: در خموشی هر سه را خطره یکی در سخن هم هر سه را حجت یکی. مولوی. و خطره از سر بیار... خطره که بسرت درآید آنرا رشک خوانند. (مجالس سعدی). همزه، خطره ای که شیطان در دل اندازد. (منتهی الارب). - خطرهالجن، مس دیو. (منتهی الارب). - لعب الخطره، جنبانیدن مخراق که فوطه پیچیده و تافته باشد که در بازی بهم زنند. (منتهی الارب)
گیاهی است. (منتهی الارب) ، داغی مر شتران را. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، گاهی. بعضی از اوقات. منه: مالقیته الاخطره، ملاقات نکردم با وی مگر گاهی. (منتهی الارب) ، اندیشه. آنچه بر خاطر گذرد. همزه. ج، خَطَرات: در خموشی هر سه را خطره یکی در سخن هم هر سه را حجت یکی. مولوی. و خطره از سر بیار... خطره که بسرت درآید آنرا رشک خوانند. (مجالس سعدی). همزه، خطره ای که شیطان در دل اندازد. (منتهی الارب). - خطرهالجن، مس دیو. (منتهی الارب). - لعب الخطره، جنبانیدن مخراق که فوطه پیچیده و تافته باشد که در بازی بهم زنند. (منتهی الارب)
یک گام. اسم است بر وزن فعله برای مره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خطوات، خطاء: صواب رای وی از وی بعمر نگذارد که بر بسیط زمین خطوه ای رود بخطا. سوزنی. خطوه بر خطوه زآن محیط گذشت قطره بر قطره هرچه بود نوشت. نظامی. شنیدم که پیری براه حجاز بهر خطوه کردی دو رکعت نماز. سعدی. ، میان دو گام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خطوات، خطوات، خطوات، خطی ̍
یک گام. اسم است بر وزن فعله برای مره. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خطوات، خِطاء: صواب رای وی از وی بعمر نگذارد که بر بسیط زمین خطوه ای رود بخطا. سوزنی. خطوه بر خطوه زآن محیط گذشت قطره بر قطره هرچه بود نوشت. نظامی. شنیدم که پیری براه حجاز بهر خطوه کردی دو رکعت نماز. سعدی. ، میان دو گام. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خُطُوات، خُطَوات، خُطْوات، خُطی ̍
دهی جزء دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک در 30 هزارگزی شمال باختری آستانه سر راه شوسۀ اراک به ملایر. کوهستانی و سردسیر با 1366 تن سکنه. آب آن از رود خانه نهرمیان. محصولات آنجا غلات و بنشن و چغندرقند و انگور و میوه و قلمستان. شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه بافی. راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان کزاز پائین بخش سربند شهرستان اراک در 30 هزارگزی شمال باختری آستانه سر راه شوسۀ اراک به ملایر. کوهستانی و سردسیر با 1366 تن سکنه. آب آن از رود خانه نهرمیان. محصولات آنجا غلات و بنشن و چغندرقند و انگور و میوه و قلمستان. شغل اهالی آنجا زراعت و قالیچه بافی. راه آن اتومبیل رو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
مصدر به معنی شطاره. (ناظم الاطباء). به دو معنی اخیر شطور. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شطاره شود، برغم مردمان دور گردیدن از ایشان. (منتهی الارب). رجوع به شطور و شطاره شود
مصدر به معنی شطاره. (ناظم الاطباء). به دو معنی اخیر شطور. (آنندراج) (از اقرب الموارد). رجوع به شطاره شود، برغم مردمان دور گردیدن از ایشان. (منتهی الارب). رجوع به شطور و شطاره شود
پدر شوی. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). خسر پدرزن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : ز تیمار خوش و پند خسوره دلم شد آتش آگین چون تنوره. تاج بها. در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: که در سلطان آباد اراک Xosura نیز به همین معانی آمده است. به برهان قاطع ذیل کلمه خسوره رجوع شود
پدر شوی. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج). خُسُر پدرزن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : ز تیمار خوش و پند خسوره دلم شد آتش آگین چون تنوره. تاج بها. در حاشیۀ برهان قاطع آمده است: که در سلطان آباد اراک Xosura نیز به همین معانی آمده است. به برهان قاطع ذیل کلمه خسوره رجوع شود