نام شهری است در مملکت یمن. بنابرآنچه در حبیب السیر چ سنگی تهران ص 53 ج 1 جزء 1 آمده است. در چ خیام این نام حاضورا با حاء مهمله ضبط شده است. در مراصد الاطلاع چ تهران بصورت حاصورا با دو مهمله آمده. یاقوت گوید: فی کتاب العمرانی بالصاد المهمله وآخره الف مقصوره و قال موضع و جاء به ابن القطاع بالضاد بغیر الف فی آخره و قال اسم ماء ولا ادری اهما موضعان ام احدهما تصحیف. (معجم البلدان ج 3 ص 115)
نام شهری است در مملکت یمن. بنابرآنچه در حبیب السیر چ سنگی تهران ص 53 ج 1 جزء 1 آمده است. در چ خیام این نام حاضورا با حاء مهمله ضبط شده است. در مراصد الاطلاع چ تهران بصورت حاصورا با دو مهمله آمده. یاقوت گوید: فی کتاب العمرانی بالصاد المهمله وآخره الف مقصوره و قال موضع و جاء به ابن القطاع بالضاد بغیر الف فی آخره و قال اسم ماء ولا ادری اهما موضعان ام احدهما تصحیف. (معجم البلدان ج 3 ص 115)
یاقوت آرد: دیهی به ظاهر کوفه یا در دومیلی آن. ابن انباری گوید: کوره ای است. (معجم البلدان). دهی است به کوفه و خوارج حروریه بدین ده منسوب باشند وآن در ظاهر سنگستان کوفه واقع است و خوارج که در امر حکمین علی و معاویه را هر دو بر باطل شمردند، بدین قریه گرد آمدند. و بعضی گفته اند حروراء کوهی است یاقوت از ابومنصور نقل کند که رمله ای وعثه در دهناء دیدم که آنرا رملۀ حروراء میخواندند. (معجم البلدان)
یاقوت آرد: دیهی به ظاهر کوفه یا در دومیلی آن. ابن انباری گوید: کوره ای است. (معجم البلدان). دهی است به کوفه و خوارج حروریه بدین ده منسوب باشند وآن در ظاهر سنگستان کوفه واقع است و خوارج که در امر حکمین علی و معاویه را هر دو بر باطل شمردند، بدین قریه گرد آمدند. و بعضی گفته اند حروراء کوهی است یاقوت از ابومنصور نقل کند که رمله ای وعثه در دهناء دیدم که آنرا رملۀ حروراء میخواندند. (معجم البلدان)
نام محلی است در بلاد بنی حارث بن کعب. جعفر بن علیه حارثی در وقتی که بزندان بوده درباره آن گفته است: الاهل الی ظل النضارات بالضحی سبیل و نغرید الحمام المطوق. وشربه ماء من خدوراء بارد جری تحت افنان الاراک المسوق و سیری مع الفتیان کل عشیه اباری مطایاهم بادماء سملق. (از معجم البلدان)
نام محلی است در بلاد بنی حارث بن کعب. جعفر بن علیه حارثی در وقتی که بزندان بوده درباره آن گفته است: الاهل الی ظل النضارات بالضحی سبیل و نغرید الحمام المطوق. وشربه ماء من خدوراء بارد جری تحت افنان الاراک المسوق و سیری مع الفتیان کل عشیه اباری مطایاهم بادماء سملق. (از معجم البلدان)
مشرق. (برهان) (شرفنامۀ منیری). خاور: هم از خاوران تا در باختر ز کوه و بیابان و از خشک و تر. فردوسی. بخفت و چو خورشید از خاوران برآمد بسان رخ دلبران. فردوسی. ذره ای کز عراق برخیزد رشک خورشید خاوران باشد. سلمان ساوجی. ، مغرب را نیز گویند. (از برهان قاطع) نام یکی از گوشه های دستگاه ماهور است. (از دیوان جاهد)
مشرق. (برهان) (شرفنامۀ منیری). خاور: هم از خاوران تا در باختر ز کوه و بیابان و از خشک و تر. فردوسی. بخفت و چو خورشید از خاوران برآمد بسان رخ دلبران. فردوسی. ذره ای کز عراق برخیزد رشک خورشید خاوران باشد. سلمان ساوجی. ، مغرب را نیز گویند. (از برهان قاطع) نام یکی از گوشه های دستگاه ماهور است. (از دیوان جاهد)
خابران. نام دیگر ابیورد است و لسترنج مختصات جغرافیایی آن را چنین ذکر میکند: ’در خاور نسا آن سوی کوه و در حاشیۀ بیابان مرو، خاوران واقع است که آنرا ’ابیورد’ و گاهی باوردهم میگویند. مقدسی گوید من ابیورد را از نسا بهتر وبازارش را پر رونق تر و خاکش را حاصل خیزتر دیدم و مسجد آن شهر در بازار است. حمدالله مستوفی گوید: ’شهری کوچک است و در او میوه فراوان’ و نیز گوید رباط کوفن از توابع ابیورد در دهکده ای بفاصله شش فرسخی ابیوردواقع است. این رباط را عبدالله بن طاهر در قرن سوم هجری قمری بنا کرد و چهار دروازه داشت و در وسط آن مسجد جامعی بود. ولایت ’ابیورد’ یا ’خاوران’ را مرکز مهنه یا میهنه بود. یاقوت نقاط مهم دیگری را در این ولایت اسم می برد که از آن جمله است: ازجه، باذان و خروالجبل و شوکان. مهنه در زمان یاقوت ویران بوده است. حمدالله مستوفی در قرن هشتم گوید: ’در او باغستان فراوان و آب بسیار روان و حاصلش غله و میوه باشد در حق بزرگانی که از دشت خاوران برخاسته اند گفته اند: بر سپهر صیت گردان شد بخاک خاوران تا شبانگاه آمدش چار آفتاب خاوری خواجه ای چون بوعلی شادانی آن صاحب قران مفتیی چون اسعد مهنه ز هر شینی بری صوفیی صافی چو سلطان طریقت بوسعید شاعری فاخر چو مشهور خراسان انوری. خاوران بصورت خاواران هم ضبط گردیده است. (از سرزمینهای خلافت شرقی). و رجوع شود به نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ 3 ص 157: چنان کارگاه سمرقند شد زمین از در بلخ تا خاوران. منوچهری. بنده ای را سند بخشی پیشکاری را طراز کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی. ناصرخسرو. سرتاسر خاک خاوران سنگی نیست کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست. ابوسعید ابوالخیر. شادباش ای آب و خاک خاوران کز روی لطف هم چو آب بحر و خاک کان گهر می پروری. انوری. با کو بدعای خیرش امروز ماند بسطام خاوران را. خاقانی. تو خسرو خاوری در امرت تعظیم بخاوران ببینم. خاقانی. موصل ببقای آن نکونام فرماندۀ خاوران بسطام. تحفه العراقین (از شرفنامۀ منیری). شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد از قیروان سپه بکشد تا بخاوران. سعدی. دی ز دشت خاوران چون ذره مجهول آمده. سلمان ساوجی
خابران. نام دیگر ابیورد است و لسترنج مختصات جغرافیایی آن را چنین ذکر میکند: ’در خاور نسا آن سوی کوه و در حاشیۀ بیابان مرو، خاوران واقع است که آنرا ’ابیورد’ و گاهی باوردهم میگویند. مقدسی گوید من ابیورد را از نسا بهتر وبازارش را پر رونق تر و خاکش را حاصل خیزتر دیدم و مسجد آن شهر در بازار است. حمدالله مستوفی گوید: ’شهری کوچک است و در او میوه فراوان’ و نیز گوید رباط کوفن از توابع ابیورد در دهکده ای بفاصله شش فرسخی ابیوردواقع است. این رباط را عبدالله بن طاهر در قرن سوم هجری قمری بنا کرد و چهار دروازه داشت و در وسط آن مسجد جامعی بود. ولایت ’ابیورد’ یا ’خاوران’ را مرکز مهنه یا میهنه بود. یاقوت نقاط مهم دیگری را در این ولایت اسم می برد که از آن جمله است: ازجه، باذان و خروالجبل و شوکان. مهنه در زمان یاقوت ویران بوده است. حمدالله مستوفی در قرن هشتم گوید: ’در او باغستان فراوان و آب بسیار روان و حاصلش غله و میوه باشد در حق بزرگانی که از دشت خاوران برخاسته اند گفته اند: بر سپهر صیت گردان شد بخاک خاوران تا شبانگاه آمدش چار آفتاب خاوری خواجه ای چون بوعلی شادانی آن صاحب قران مفتیی چون اسعد مهنه ز هر شینی بری صوفیی صافی چو سلطان طریقت بوسعید شاعری فاخر چو مشهور خراسان انوری. خاوران بصورت خاواران هم ضبط گردیده است. (از سرزمینهای خلافت شرقی). و رجوع شود به نزهه القلوب چ لیدن مقالۀ 3 ص 157: چنان کارگاه سمرقند شد زمین از در بلخ تا خاوران. منوچهری. بنده ای را سند بخشی پیشکاری را طراز کهتری را بر زمین خاوران مهتر کنی. ناصرخسرو. سرتاسر خاک خاوران سنگی نیست کز خون دل و دیده بر آن رنگی نیست در هیچ زمین و هیچ فرسنگی نیست کز دست غمت نشسته دلتنگی نیست. ابوسعید ابوالخیر. شادباش ای آب و خاک خاوران کز روی لطف هم چو آب بحر و خاک کان گهر می پروری. انوری. با کو بدعای خیرش امروز ماند بسطام خاوران را. خاقانی. تو خسرو خاوری در امرت تعظیم بخاوران ببینم. خاقانی. موصل ببقای آن نکونام فرماندۀ خاوران بسطام. تحفه العراقین (از شرفنامۀ منیری). شاهی که عرض لشکر منصور اگر دهد از قیروان سپه بکشد تا بخاوران. سعدی. دی ز دشت خاوران چون ذره مجهول آمده. سلمان ساوجی
ابن اعرابی گوید موضعی است، و شاید لغتی است در خابور، (معجم البلدان)، یوم الخابور نام جنگی است که در خابور روی داده، صاحب مجمع الامثال چنین نویسد: الخابور موضع بالشام و هویوم قتل فیه عمیران الحباب و فی ذلک یقول: نقیعبن سالم: و لوقعه الخابور ان تک خلتها خلقت فان ّ سماعها لم یخلق، (مجمع الأمثال میدانی ص 762)
ابن اعرابی گوید موضعی است، و شاید لغتی است در خابور، (معجم البلدان)، یوم الخابور نام جنگی است که در خابور روی داده، صاحب مجمع الامثال چنین نویسد: الخابور موضع بالشام و هویوم قتل فیه عمیران الحباب و فی ذلک یقول: نقیعبن سالم: و لِوَقَعَه اِلخابورِ اَن تک خلتها خلَقَت ْ فان ّ سماعها لَم یَخْلُق، (مجمع الأمثال میدانی ص 762)
نام شهریست به اندلس بمغرب اسپانیا که به آب محاط نیست و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء) نام قریتی است در 639هزارگزی طهران میان مراغه و دانالو و بدانجا ایستگاه راه آهن است. (یادداشت بخط مؤلف) نام دژیست در یمن در کوه وصاب از ناحیۀ زبید. (از معجم البلدان) نام جایی است در یمامه و حاوی نخلستانهاست. (از معجم البلدان) نام زمینی است متعلق به بنی عطارد. (از معجم البلدان) نام عمارتی است به همدان. (آنندراج) جزیره ای است بزرگ در بلاد زنگ و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء)
نام شهریست به اندلس بمغرب اسپانیا که به آب محاط نیست و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء) نام قریتی است در 639هزارگزی طهران میان مراغه و دانالو و بدانجا ایستگاه راه آهن است. (یادداشت بخط مؤلف) نام دژیست در یمن در کوه وصاب از ناحیۀ زبید. (از معجم البلدان) نام جایی است در یمامه و حاوی نخلستانهاست. (از معجم البلدان) نام زمینی است متعلق به بنی عطارد. (از معجم البلدان) نام عمارتی است به همدان. (آنندراج) جزیره ای است بزرگ در بلاد زنگ و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء)
آسمان. (منتهی الارب) : می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده و آتش درین خضراء زده دستی که حمرا داشته. خاقانی. ، سواد قوم و معظم ایشان، تره های سبز، مانند گندنا و جز آن، فواکه مانند سیب و امرود و جز آن. ج، خضراوات، لشکرگران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح، دول سبز گشته از آب کشی، کبوتران اهلی. (منتهی الارب) ، سبزی. (یادداشت بخط مؤلف) : رویش طغرای سعد رأیش خضرای فتح اینت مبارک همای آنت همایون فلک. خاقانی. باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش ازین. خاقانی. کی باشدت نجات ز صفرای روزگار تا باشدت حیات ز خضرای آسمان. خاقانی. ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن نقشهایی که در او خیره بماند ابصار. سعدی. ، سبزه میدان. سبزمیدان. (یادداشت بخط مؤلف) ، (اصطلاح محدثان) جامه ای را گویند که در آن خطهای سبز باشد کما فی تیسیر القاری ترجمه صحاح البخاری. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
آسمان. (منتهی الارب) : می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده و آتش درین خضراء زده دستی که حمرا داشته. خاقانی. ، سواد قوم و معظم ایشان، تره های سبز، مانند گندنا و جز آن، فواکه مانند سیب و امرود و جز آن. ج، خضراوات، لشکرگران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح، دول سبز گشته از آب کشی، کبوتران اهلی. (منتهی الارب) ، سبزی. (یادداشت بخط مؤلف) : رویش طغرای سعد رأیش خضرای فتح اینت مبارک همای آنت همایون فلک. خاقانی. باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش ازین. خاقانی. کی باشدت نجات ز صفرای روزگار تا باشدت حیات ز خضرای آسمان. خاقانی. ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن نقشهایی که در او خیره بماند ابصار. سعدی. ، سبزه میدان. سبزمیدان. (یادداشت بخط مؤلف) ، (اصطلاح محدثان) جامه ای را گویند که در آن خطهای سبز باشد کما فی تیسیر القاری ترجمه صحاح البخاری. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
مؤنث اخضر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به اخضر در این لغت نامه شود. ج، خضر: در خاک چه زر ماند و چه سنگ ترا گور چه زیر گریجی و چه در خانه خضراء. ناصرخسرو. ای گنبد گردندۀ بی روزن خضراء با قامت فرتوتی و باقوت برنا. ناصرخسرو. حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است که چو ترکانش تتق رومی و خضراء بتنید. خاقانی. گهی مانندۀ خنگی لگام از سر فروکنده شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضراء. مسعودسعد سلمان. وگر تنگ آید از مشکوی خضراء چو خضر آهنگ سازد سوی صحراء. نظامی. چو بیرون رفت از آن میدان خضراء رکاب افشاند از صحرا بصحراء. نظامی. - چرخ خضراء، کنایه از آسمان است: خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش هفت چشم چرخ خضراء برنتابد بیش ازین. خاقانی. - سپهر خضراء، آسمان: لشکرکش تو سپهر خضراء گیسوی تو چتر و غمزه طغراء. نظامی. - قبۀ خضراء، کنایه از آسمان است: خاک بفرمان تودارد سکون قبۀ خضراء تو کنی بیستون. نظامی. - گنبد خضراء، کنایه از آسمانست: بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضراء را. ناصرخسرو. چون آب جدا شد ز خاک تیره بر گنبد خضراء شود ز غبرا. ناصرخسرو. ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین در او پدید شده شکل گنبد خضراء. مسعودسعد سلمان
مؤنث اخضر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به اخضر در این لغت نامه شود. ج، خُضر: در خاک چه زر ماند و چه سنگ ترا گور چه زیر گریجی و چه در خانه خضراء. ناصرخسرو. ای گنبد گردندۀ بی روزن خضراء با قامت فرتوتی و باقوت برنا. ناصرخسرو. حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است که چو ترکانش تتق رومی و خضراء بتنید. خاقانی. گهی مانندۀ خنگی لگام از سر فروکنده شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضراء. مسعودسعد سلمان. وگر تنگ آید از مشکوی خضراء چو خضر آهنگ سازد سوی صحراء. نظامی. چو بیرون رفت از آن میدان خضراء رکاب افشاند از صحرا بصحراء. نظامی. - چرخ خضراء، کنایه از آسمان است: خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش هفت چشم چرخ خضراء برنتابد بیش ازین. خاقانی. - سپهر خضراء، آسمان: لشکرکش تو سپهر خضراء گیسوی تو چتر و غمزه طغراء. نظامی. - قبۀ خضراء، کنایه از آسمان است: خاک بفرمان تودارد سکون قبۀ خضراء تو کنی بیستون. نظامی. - گنبد خضراء، کنایه از آسمانست: بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضراء را. ناصرخسرو. چون آب جدا شد ز خاک تیره بر گنبد خضراء شود ز غبرا. ناصرخسرو. ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین در او پدید شده شکل گنبد خضراء. مسعودسعد سلمان