جدول جو
جدول جو

معنی خضرم - جستجوی لغت در جدول جو

خضرم
(خِ رِ)
چاه بسیارآب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) ، دریای بزرگ بسیارآب، هرچه بسیارباشد. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، جواد و بسیارعطا، مهتر و بردبار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خضارم، خضارمه، خضرمون
لغت نامه دهخدا
خضرم
چاه پر آب، دریای بزرگ مهتر بردبار
تصویری از خضرم
تصویر خضرم
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خضرا
تصویر خضرا
(دخترانه)
سبز، سبزه وار، چمن زار
فرهنگ نامهای ایرانی
هر یک از شاعران عرب که قسمتی از عمر خود را در عصر جاهلیت و قسمت دیگر را در دورۀ اسلام گذرانیده و در هر دو دوره اشعاری سروده اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تضرم
تصویر تضرم
شعله ور شدن آتش، برافروخته شدن از خشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خضرا
تصویر خضرا
سبز، برای مثال به سان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش / به یک ساعت ملون کرده روی گنبد خضرا (فرخی - ۱)، سبزه زار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خضرت
تصویر خضرت
سرسبزی، طراوت، شادابی، شادکامی، کامکاری
فرهنگ فارسی عمید
(تَ عَ رُ)
بین بین گردانیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَضْ ضا)
برنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). یقال: سیف خضام، ’شمشیر بران’. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
چمن کاری. جایی که چمن در آن کاشته اند: چون کولکی چنان دید خفض را بر خضرا برد، بنشاند و اندر پیش او. (تاریخ سیستان). برفتم تا باغ پیروزی، در آن خضرا که بودند هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دلشده. (تاریخ بیهقی). نهم ذی الحجه و دویم روز آن عید کردند و امیر رضی الله عنه بدان خضرا آمد که بر زبر میدان است روی بدشت شابهار و بایستاد. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بر خضرا ننشست برابر میدان. (تاریخ بیهقی). امیر صفه فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ مَ)
نام شهریست در یمامه و متعلق به بیعه. گویند: قصبۀ یمامه است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ رَ)
مرد ختنه ناکرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کسی که نصف عمرش در جاهلیت گذشته باشد و نصف در اسلام، یا آنکه جاهلیت و اسلام را دریافته. و شاعر که جاهلیت و اسلام را دریافته باشد چون لبید. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).
- شعراء مخضرمین، مقابل شعرای جاهلیت. و از معاریف آنان است: حسان بن ثابت، لبیدبن ربیعه، کعب بن زهیر، زید الخیل طائی، نابغۀ جعدی، امیه بن ابی الصلت، حطیه، عمرو بن معدی کرب، خناء بنت عمرو بن الشرید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، سیاه که پدرش سفیدرنگ بود. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج). سیاهی که پدرش سفید بود. (ناظم الاطباء) ، مردم کم حسب و آنکه دعوی نسب کند و نباشد از آن. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج) ، آنکه پدرش را کسی نشناسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، سریت زاده. (منتهی الارب) (آنندراج). کنیززاده. (ناظم الاطباء) ، گوشت که شناخته شود که گوشت نر است یا ماده. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، طعام تفه. (منتهی الارب) (از ذیل اقرب الموارد) (آنندراج). طعام تفه و بی مزه. (ناظم الاطباء). غذای تافه یعنی غذائی که طعم نداشته باشد. (از محیط المحیط) ، آب که نه ثقیل باشد و نه سبک. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام یکی از گنجهای هفتگانه پرویز. (یادداشت بخط مؤلف) :
دگر گنج کز در خوشاب بود
که بالاش یک تیر پرتاب بود
که خضرا نهادند نامش روان
همان نامور کاردان بخردان.
فردوسی.
دگر گنج خضرا و گنج عروس
کجا داشتیم از پی روز بوس.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
کسی که حلقه بر در می زند. کسی که در می زند. (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جماعت مگس انگبین و زنبوران. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). ج، خشارمه، سردار مگس انگبین. (منتهی الارب) (از تاج العروس) ، کندو. ج، خشارمه، سنگ نرم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). ج، خشارمه، سنگی که از آن گچ گیرند. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). ج، خشارمه، پشتۀ بلند که سنگ ریزه های آن رمس باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ رُ)
آواز و صدا. (از منتهی الارب) ، آواز بینی. (منتهی الارب). خرخر
لغت نامه دهخدا
(رِ)
تیری که یک تکه از هدف را بکند. (دکری ج 1 ص 604)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
شکافندۀ پره بینی و برنده. (آنندراج) (غیاث اللغه) ، مفسد و شریر. (آنندراج) (غیاث اللغه) ، ترک کننده. (منتهی الارب)
سرد، باد سرد. (منتهی الارب). ج، خوارم
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
انتسابی است به خضرمه. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خِ رِ)
واحد خضارمه. (منتهی الارب). رجوع به خضارمه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
مهتر و بردبار. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خضرم در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مضرم
تصویر مضرم
آذر سنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غضرم
تصویر غضرم
زمین گل سرخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضرم
تصویر تضرم
شعله ور شدن آتش
فرهنگ لغت هوشیار
مونث اخضر. توضیح درفارسی توجهی در استعمال آن بمذکر و مونث ندارند (بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش بیک ساعت ملون کرد روی گنبد خضرا) (فرخی)، سبزه، آسمان، آشکوب فوقانی عمارت، جمع خضر، گیاه سبز رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضرت
تصویر خضرت
سبزی گندمگونی، رنگ سبز، سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضره
تصویر خضره
سبزی، تیره رنگی در اسپ ، گندمگونی در آدمی، نرمی و نازکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خضیم
تصویر خضیم
خورده جویده، بران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشرم
تصویر خشرم
غنینه جای مگس انگبین کبتکد کندو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارم
تصویر خارم
رها کننده، سرد، بد کاره
فرهنگ لغت هوشیار
دول نا بریده، هر دو وانه کسی که دورک کانایی (جاهلیت) و دین پذیری (اسلام) را دیده باشد، سیاه از پدر سفید دو رگه مرد ختنه ناکرده، سیاهی که پدرش سفید پوست باشد، آنکه دعوی نسبی کند ودعوی او راست نباشد، آنکه بخشی از عمر خود را در عهد جاهلیت و بخش دیگر را در دوره اسالم گذرانیده: شاعر مخضرم
فرهنگ لغت هوشیار
بردیدن شکافتن، سوراخ کردن (گوشی یا بینی و غیره)، اسقاط حرف اول (فعولن) یا (مفاعلتن) تا (عولن) و (فاعلتن) بماند، جمع خروم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تضرم
تصویر تضرم
((تَ ضَ رُّ))
شعله ور شدن آتش، برافروخته شدن از خشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خضرت
تصویر خضرت
((خُ رَ))
سبزی، گندمگونی، رنگ سبز، سبزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخضرم
تصویر مخضرم
((مُ خَ رَ))
مرد ختنه ناکرده، سیاهی که پدرش سفیدپوست باشد، آن که دعوی نسبتی کند و دعوی او راست نباشد، آن که بخشی از عمر خود را در عهد جاهلیت و بخش دیگر را در دوره اسلام گذرانیده
فرهنگ فارسی معین