نام یکی از گنجهای هفتگانه پرویز. (یادداشت بخط مؤلف) : دگر گنج کز در خوشاب بود که بالاش یک تیر پرتاب بود که خضرا نهادند نامش روان همان نامور کاردان بخردان. فردوسی. دگر گنج خضرا و گنج عروس کجا داشتیم از پی روز بوس. فردوسی
نام یکی از گنجهای هفتگانه پرویز. (یادداشت بخط مؤلف) : دگر گنج کز در خوشاب بود که بالاش یک تیر پرتاب بود که خضرا نهادند نامش روان همان نامور کاردان بخردان. فردوسی. دگر گنج خضرا و گنج عروس کجا داشتیم از پی روز بوس. فردوسی
چمن کاری. جایی که چمن در آن کاشته اند: چون کولکی چنان دید خفض را بر خضرا برد، بنشاند و اندر پیش او. (تاریخ سیستان). برفتم تا باغ پیروزی، در آن خضرا که بودند هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دلشده. (تاریخ بیهقی). نهم ذی الحجه و دویم روز آن عید کردند و امیر رضی الله عنه بدان خضرا آمد که بر زبر میدان است روی بدشت شابهار و بایستاد. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بر خضرا ننشست برابر میدان. (تاریخ بیهقی). امیر صفه فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی)
چمن کاری. جایی که چمن در آن کاشته اند: چون کولکی چنان دید خفض را بر خضرا برد، بنشاند و اندر پیش او. (تاریخ سیستان). برفتم تا باغ پیروزی، در آن خضرا که بودند هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دلشده. (تاریخ بیهقی). نهم ذی الحجه و دویم روز آن عید کردند و امیر رضی الله عنه بدان خضرا آمد که بر زبر میدان است روی بدشت شابهار و بایستاد. (تاریخ بیهقی). دیگر روز بر خضرا ننشست برابر میدان. (تاریخ بیهقی). امیر صفه فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفه ای سخت بلند و پهناور. (تاریخ بیهقی)
مونث اخضر. توضیح درفارسی توجهی در استعمال آن بمذکر و مونث ندارند (بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش بیک ساعت ملون کرد روی گنبد خضرا) (فرخی)، سبزه، آسمان، آشکوب فوقانی عمارت، جمع خضر، گیاه سبز رنگ
مونث اخضر. توضیح درفارسی توجهی در استعمال آن بمذکر و مونث ندارند (بسان مرغزار سبز رنگ اندر شده گردش بیک ساعت ملون کرد روی گنبد خضرا) (فرخی)، سبزه، آسمان، آشکوب فوقانی عمارت، جمع خضر، گیاه سبز رنگ
نوعی سنگ سخت، گرانیت، برای مثال رخ خارا به خون لعل می شست / مگر در سنگ خارا لعل می جست ی چو از لعل لب شیرین خبر یافت / به سنگ خاره در گفتی گهر یافت (نظامی۲ - ۲۲۹) نوعی پارچۀ ابریشمی دست باف، ستبر، موج دار و رنگین یا سفید، برای مثال چون باد زندنیجی کهسار برکشد / بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند (خاقانی - ۱۳۶) خارا سفتن: شکستن، ساییدن یا سوراخ کردن سنگ خارا، برای مثال کوه کن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت / هرچه کرد از کاوش مژگان شیرین یاد داشت (ظهوری - لغتنامه - خارا سفتن)
نوعی سنگ سخت، گرانیت، برای مِثال رخ خارا به خون لعل می شست / مگر در سنگ خارا لعل می جست ی چو از لعل لب شیرین خبر یافت / به سنگ خاره در گفتی گهر یافت (نظامی۲ - ۲۲۹) نوعی پارچۀ ابریشمی دست باف، ستبر، موج دار و رنگین یا سفید، برای مِثال چون باد زندنیجی کهسار برکشد / بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند (خاقانی - ۱۳۶) خارا سفتن: شکستن، ساییدن یا سوراخ کردن سنگ خارا، برای مِثال کوه کن تعلیم خارا سفتن از استاد داشت / هرچه کرد از کاوش مژگان شیرین یاد داشت (ظهوری - لغتنامه - خارا سفتن)
سنگ سخت و صلب، (آنندراج) (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع) (بهار عجم) (مصطلحات) (غیاث اللغه) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 357) : پس آنگه که خواهی تواش بشکنی چنان کن که بر سنگ خارا زنی، ابوشکور، آن کو زسنگ خارا آهن برون کشد نسکی ز کف تو نتواند برون کشید، منجیک، چو در هنگ رفتم بجست او زجای همان سنگ خارا گرفتش دو پای، فردوسی، فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز خویش آشکارا کند، فردوسی، ز جوش سواران و بانگ تبر همی سنگ خارا برآورد پر، فردوسی، ز آواز اسبان و زخم تبر همه کوه خارا فرو برد سر، فردوسی، بیاراست آخر بسنگ اندرون زپولاد و میخ وز خارا ستون، فردوسی، هر آنگه که خشم آورد بخت شوم شود سنگ خارا بکردار موم، فردوسی، یکی رزم سازم در این برز کوه که گردد همه کوه خارا ستوه فردوسی، گذشتند بر کوه خارا برنج وزوخیره شد مرد باریک سنج، فردوسی، بکوشش نروید ز خارا گیا، فردوسی، نگردد چو یاقوت خارای احمر نه سنگ سیه چون عقیق یمانی، فرخی، بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی بسر زر سرخ اندر دل خارا همی گوهر شود، فرخی، ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند، منوچهری، ز دندان همیریخت آتش بجنگ ز خارا همی کرد سوهان بچنگ، اسدی، باران بصبر پست کند گر چه نرم است روی آن که خارا را، ناصرخسرو، و صفۀ این سرای آن است که در پایان کوه دکه ای ساخته است از سنگ خارا سیاه رنگ، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126)، که ز تأثیر چشمۀ خورشید سنگ خارا بکوه زر گردد، عبدالواسعجبلی، شبیخون قهر تو که برندارد که از سهم و بیم تو خاراشود خون، سوزنی، باده خور چون لالۀ گل زانکه اندر کوه و دشت لاله می روید ز خارا گل همی زاید ز خار، انوری، چندان گریسته دل خارا بسوگ تو تا آبگینه بر دل خارا گریسته، خاقانی، گریه آن گریه که از دیدۀ آتش بینند ناله آن ناله که از سینۀ خارا شنوند، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 102)، وز بن نیزه ش سر گاو زمین لرزد از انک ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این، خاقانی، چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش، خاقانی، شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم که در میانۀ خارا کنی ز دست رها، خاقانی، به تیشه روی خارا می خراشید چو بید از سنگ مجرا می تراشید، نظامی، به پیشه دست بوسندش همه روم به تیشه سنگ خارا را کند موم، نظامی، رخ خارا بخون لعل می شست مگر در سنگ خارا لعل می جست چو از لعل لب شیرین خبر یافت بسنگ خاره در گفتن گهر یافت، نظامی، چو برق نیزه را بر سنگ راندی سنان در سینۀ خارا نشاندی، نظامی، چندین مخور غم خود و انگار شیشه ای ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد، عطار، اگر نفع کس در نهاد تو نیست چنین جوهر و سنگ خارا یکیست، (بوستان)، دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته، مبارکشاه غزنوی، اگر خواهی برون آری زسنگ خاره حیوانی بسان ناقۀ صالح که بیرون آمد از خارا، هندوشاه نخجوانی، داد میخواهم ز بیدادی که گوئی بر دلش نقش بیدادی همه بر سنگ خاراکرده اند، هندو شاه نخجوانی، نه هر کو نعمتی دارد شریف است و عزیز آنکس که گل در دامن خاراست و زر در کیسۀ خارا، سلمان ساوجی، سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا، حافظ، یکزمان بحر پر زموج چو حبر گاه کوه ثبات چون خارا، نظام قاری، مدار پند خود از هیچکس دریغ و بگو اگر چه از طرف مستمع بود تقصیر که فیض باز نگیرد سحاب از کهسار چو قطره در دل خارا نمی کند تأثیر، ؟ (از تاریخ گیلان سید ظهیرالدین مرعشی)، ، خارا نوعی از قماش ابریشمی، (آنندراج)، جنسی از قماش ابریشمین که موجها دارد مثل صوف، (از فرهنگی خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، پارچه ای ابریشمین، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 357)، جامه ای است قیمتی و مخطط منسوب بعتاب که نام مردی است واضع آن و آن را خاره و صاحبی نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، نوعی بافتۀ ابریشمی هست که مانند صوف موج دارد و آن ساده و مخطط می باشد و مخطط آن را عتابی خوانند و عتاب نام شخصی بوده که این خارا منسوب است به او، (برهان قاطع)، جامۀ حریر، (صحاح الفرس)، نوعی از بافتۀ ابریشمین و حریر ساده و مخطط را خارای عتابی گویند، زیرا عتاب نام آغاز بافنده آن بود، (انجمن آرای ناصری)، قسمی قماش، (لغت فرس اسدی)، در زمان ما خارا پارچه ای بود ابریشمین و سطبر و نیکو بافته رنگین یا سپید و رنگ آمیزی بدان گونه که موج دریا بچشم مصور می شد و این جامه در کارخانه های قدیم ایران کردندی، (یادداشت بخط مؤلف) : جیب من بر صدرۀ خارا عتابی شد ز اشک کوه خارا زیر عطف دامن خارای من، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 327)، چو کف و خلقت بتازی هست خارا و نسیج خانه من حله و بغداد و ششتر ساختند، خاقانی، بجای صدرۀ خارا چو بطریق پلاسی پوشم اندر سنگ خارا، خاقانی، چون باد زندپیچی کهسار برکشد بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند، خاقانی، دستار خز و جبّه خارا نکوست لیک تشریف وعده دادن استر نکوتر است، خاقانی، دلق هزار میخ شب آن من است و من چون روز سر ز صدرۀ خارا برآورم، خاقانی، هم چو خارا بسوز دل بدرم گر ز خارا کنند پیرهنم، کمال اسماعیل، بگوش صخرۀ صمّا اگر فروخوانم ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا، کمال اسماعیل، آسمان خرگه و زیلوست زمین خارا کوه اطلس و تافته دان مهر و مه پر انوار، نظام قاری، نرمدست و قطنی و خارا و حبر برد و ابیاری و مخفی و آشکار، نظام قاری، کسی دیده ست گردون در حریر و سندس و اکسون کسی دیده ست جیحون در پرند و اطلس و خارا؟ (صاحب انجمن آرای ناصری)، ، نام نوائی از موسیقی، (آنندراج) (مجلۀ موسیقی دورۀ سوم شمارۀ 26 مهر 1337 ص 21)، نام شعبه ای است از مقام نوا که آن نام نغمه ای است از موسیقی و بصورت نوروز خارا می آید، (برهان قاطع: در نوروز خارا)، رجوع به نوروز نوا شود: زمزمه جو گر شود کوهکن بینوا بیشتر او را فلک نغمۀ خارا دهد، طغرا (از آنندراج)
سنگ سخت و صلب، (آنندراج) (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (فرهنگ رشیدی) (برهان قاطع) (بهار عجم) (مصطلحات) (غیاث اللغه) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 357) : پس آنگه که خواهی تواش بشکنی چنان کن که بر سنگ خارا زنی، ابوشکور، آن کو زسنگ خارا آهن برون کشد نسکی ز کف تو نتواند برون کشید، منجیک، چو در هنگ رفتم بجست او زجای همان سنگ خارا گرفتش دو پای، فردوسی، فرامرز نشگفت اگر سرکش است که پولاد را دل پر از آتش است چو آورد با سنگ خارا کند ز دل راز خویش آشکارا کند، فردوسی، ز جوش سواران و بانگ تبر همی سنگ خارا برآورد پر، فردوسی، ز آواز اسبان و زخم تبر همه کوه خارا فرو برد سر، فردوسی، بیاراست آخر بسنگ اندرون زپولاد و میخ وز خارا ستون، فردوسی، هر آنگه که خشم آورد بخت شوم شود سنگ خارا بکردار موم، فردوسی، یکی رزم سازم در این برز کوه که گردد همه کوه خارا ستوه فردوسی، گذشتند بر کوه خارا برنج وزوخیره شد مرد باریک سنج، فردوسی، بکوشش نروید ز خارا گیا، فردوسی، نگردد چو یاقوت خارای احمر نه سنگ سیه چون عقیق یمانی، فرخی، بر امید آنکه صاحب بر نهد روزی بسر زر سرخ اندر دل خارا همی گوهر شود، فرخی، ای خداوندی که بوی کیمیای خلق تو کوه خارا را همی چون عنبر سارا کند، منوچهری، ز دندان همیریخت آتش بجنگ ز خارا همی کرد سوهان بچنگ، اسدی، باران بصبر پست کند گر چه نرم است روی آن که خارا را، ناصرخسرو، و صفۀ این سرای آن است که در پایان کوه دکه ای ساخته است از سنگ خارا سیاه رنگ، (فارسنامۀ ابن بلخی ص 126)، که ز تأثیر چشمۀ خورشید سنگ خارا بکوه زر گردد، عبدالواسعجبلی، شبیخون قهر تو کُه برندارد که از سهم و بیم تو خاراشود خون، سوزنی، باده خور چون لالۀ گل زانکه اندر کوه و دشت لاله می روید ز خارا گل همی زاید ز خار، انوری، چندان گریسته دل خارا بسوگ تو تا آبگینه بر دل خارا گریسته، خاقانی، گریه آن گریه که از دیدۀ آتش بینند ناله آن ناله که از سینۀ خارا شنوند، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 102)، وز بن نیزه ش سر گاو زمین لرزد از انک ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این، خاقانی، چو گشاد تیر غمزه ز خم کمان ابرو گذرد ز سنگ خارا سر ناوک خدنگش، خاقانی، شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم که در میانۀ خارا کنی ز دست رها، خاقانی، به تیشه روی خارا می خراشید چو بید از سنگ مجرا می تراشید، نظامی، به پیشه دست بوسندش همه روم به تیشه سنگ خارا را کند موم، نظامی، رخ خارا بخون لعل می شست مگر در سنگ خارا لعل می جست چو از لعل لب شیرین خبر یافت بسنگ خاره در گفتن گهر یافت، نظامی، چو برق نیزه را بر سنگ راندی سنان در سینۀ خارا نشاندی، نظامی، چندین مخور غم خود و انگار شیشه ای ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد، عطار، اگر نفع کس در نهاد تو نیست چنین جوهر و سنگ خارا یکیست، (بوستان)، دفع یأجوج ستم را در بسیط مملکت عدل تو حصن حصین چون کوه خارا ساخته، مبارکشاه غزنوی، اگر خواهی برون آری زسنگ خاره حیوانی بسان ناقۀ صالح که بیرون آمد از خارا، هندوشاه نخجوانی، داد میخواهم ز بیدادی که گوئی بر دلش نقش بیدادی همه بر سنگ خاراکرده اند، هندو شاه نخجوانی، نه هر کو نعمتی دارد شریف است و عزیز آنکس که گل در دامن خاراست و زر در کیسۀ خارا، سلمان ساوجی، سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا، حافظ، یکزمان بحر پر زموج چو حبر گاه کوه ثبات چون خارا، نظام قاری، مدار پند خود از هیچکس دریغ و بگو اگر چه از طرف مستمع بود تقصیر که فیض باز نگیرد سحاب از کهسار چو قطره در دل خارا نمی کند تأثیر، ؟ (از تاریخ گیلان سید ظهیرالدین مرعشی)، ، خارا نوعی از قماش ابریشمی، (آنندراج)، جنسی از قماش ابریشمین که موجها دارد مثل صوف، (از فرهنگی خطی متعلق به کتاب خانه مؤلف)، پارچه ای ابریشمین، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 357)، جامه ای است قیمتی و مخطط منسوب بعتاب که نام مردی است واضع آن و آن را خاره و صاحبی نیز گویند، (شرفنامۀ منیری)، نوعی بافتۀ ابریشمی هست که مانند صوف موج دارد و آن ساده و مخطط می باشد و مخطط آن را عتابی خوانند و عتاب نام شخصی بوده که این خارا منسوب است به او، (برهان قاطع)، جامۀ حریر، (صحاح الفرس)، نوعی از بافتۀ ابریشمین و حریر ساده و مخطط را خارای عتابی گویند، زیرا عتاب نام آغاز بافنده آن بود، (انجمن آرای ناصری)، قسمی قماش، (لغت فرس اسدی)، در زمان ما خارا پارچه ای بود ابریشمین و سطبر و نیکو بافته رنگین یا سپید و رنگ آمیزی بدان گونه که موج دریا بچشم مصور می شد و این جامه در کارخانه های قدیم ایران کردندی، (یادداشت بخط مؤلف) : جیب من بر صدرۀ خارا عتابی شد ز اشک کوه خارا زیر عطف دامن خارای من، خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 327)، چو کف و خلقت بتازی هست خارا و نسیج خانه من حله و بغداد و ششتر ساختند، خاقانی، بجای صدرۀ خارا چو بطریق پلاسی پوشم اندر سنگ خارا، خاقانی، چون باد زندپیچی کهسار برکشد بر خاک و خاره سندس و خارا برافکند، خاقانی، دستار خز و جبّه خارا نکوست لیک تشریف وعده دادن استر نکوتر است، خاقانی، دلق هزار میخ شب آن من است و من چون روز سر ز صدرۀ خارا برآورم، خاقانی، هم چو خارا بسوز دل بدرم گر ز خارا کنند پیرهنم، کمال اسماعیل، بگوش صخرۀ صمّا اگر فروخوانم ز ذوق چاک زند کوه صدرۀ خارا، کمال اسماعیل، آسمان خرگه و زیلوست زمین خارا کوه اطلس و تافته دان مهر و مه پر انوار، نظام قاری، نرمدست و قطنی و خارا و حبر برد و ابیاری و مخفی و آشکار، نظام قاری، کسی دیده ست گردون در حریر و سندس و اکسون کسی دیده ست جیحون در پرند و اطلس و خارا؟ (صاحب انجمن آرای ناصری)، ، نام نوائی از موسیقی، (آنندراج) (مجلۀ موسیقی دورۀ سوم شمارۀ 26 مهر 1337 ص 21)، نام شعبه ای است از مقام نوا که آن نام نغمه ای است از موسیقی و بصورت نوروز خارا می آید، (برهان قاطع: در نوروز خارا)، رجوع به نوروز نوا شود: زمزمه جو گر شود کوهکن بینوا بیشتر او را فلک نغمۀ خارا دهد، طغرا (از آنندراج)
نام یکی از صحابیان است که در خدمت پیغمبر احترام بسیار داشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). در دایره المعارف های اسلامی، واژه صحابی به معنای یار پیامبر آمده است، کسی که در زمان حیات پیامبر با او ملاقات کرده، ایمان آورده و با اسلام از دنیا رفته است. این تعریف در علم حدیث و تاریخ اسلام کاربرد بسیار زیادی دارد و تأثیر بسزایی در فهم سنت نبوی دارد.
نام یکی از صحابیان است که در خدمت پیغمبر احترام بسیار داشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3). در دایره المعارف های اسلامی، واژه صحابی به معنای یار پیامبر آمده است، کسی که در زمان حیات پیامبر با او ملاقات کرده، ایمان آورده و با اسلام از دنیا رفته است. این تعریف در علم حدیث و تاریخ اسلام کاربرد بسیار زیادی دارد و تأثیر بسزایی در فهم سنت نبوی دارد.
مؤنث اخضر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به اخضر در این لغت نامه شود. ج، خضر: در خاک چه زر ماند و چه سنگ ترا گور چه زیر گریجی و چه در خانه خضراء. ناصرخسرو. ای گنبد گردندۀ بی روزن خضراء با قامت فرتوتی و باقوت برنا. ناصرخسرو. حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است که چو ترکانش تتق رومی و خضراء بتنید. خاقانی. گهی مانندۀ خنگی لگام از سر فروکنده شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضراء. مسعودسعد سلمان. وگر تنگ آید از مشکوی خضراء چو خضر آهنگ سازد سوی صحراء. نظامی. چو بیرون رفت از آن میدان خضراء رکاب افشاند از صحرا بصحراء. نظامی. - چرخ خضراء، کنایه از آسمان است: خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش هفت چشم چرخ خضراء برنتابد بیش ازین. خاقانی. - سپهر خضراء، آسمان: لشکرکش تو سپهر خضراء گیسوی تو چتر و غمزه طغراء. نظامی. - قبۀ خضراء، کنایه از آسمان است: خاک بفرمان تودارد سکون قبۀ خضراء تو کنی بیستون. نظامی. - گنبد خضراء، کنایه از آسمانست: بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضراء را. ناصرخسرو. چون آب جدا شد ز خاک تیره بر گنبد خضراء شود ز غبرا. ناصرخسرو. ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین در او پدید شده شکل گنبد خضراء. مسعودسعد سلمان
مؤنث اخضر. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). رجوع به اخضر در این لغت نامه شود. ج، خُضر: در خاک چه زر ماند و چه سنگ ترا گور چه زیر گریجی و چه در خانه خضراء. ناصرخسرو. ای گنبد گردندۀ بی روزن خضراء با قامت فرتوتی و باقوت برنا. ناصرخسرو. حبشی زلف و یمانی رخ و زنگی خال است که چو ترکانش تتق رومی و خضراء بتنید. خاقانی. گهی مانندۀ خنگی لگام از سر فروکنده شده تا زنده اندر مرغزاری خرم و خضراء. مسعودسعد سلمان. وگر تنگ آید از مشکوی خضراء چو خضر آهنگ سازد سوی صحراء. نظامی. چو بیرون رفت از آن میدان خضراء رکاب افشاند از صحرا بصحراء. نظامی. - چرخ خضراء، کنایه از آسمان است: خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش هفت چشم چرخ خضراء برنتابد بیش ازین. خاقانی. - سپهر خضراء، آسمان: لشکرکش تو سپهر خضراء گیسوی تو چتر و غمزه طغراء. نظامی. - قبۀ خضراء، کنایه از آسمان است: خاک بفرمان تودارد سکون قبۀ خضراء تو کنی بیستون. نظامی. - گنبد خضراء، کنایه از آسمانست: بررس که کردگار چرا کرده ست این گنبد مدور خضراء را. ناصرخسرو. چون آب جدا شد ز خاک تیره بر گنبد خضراء شود ز غبرا. ناصرخسرو. ز سبزه گویی دریای سبز گشت زمین در او پدید شده شکل گنبد خضراء. مسعودسعد سلمان
آسمان. (منتهی الارب) : می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده و آتش درین خضراء زده دستی که حمرا داشته. خاقانی. ، سواد قوم و معظم ایشان، تره های سبز، مانند گندنا و جز آن، فواکه مانند سیب و امرود و جز آن. ج، خضراوات، لشکرگران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح، دول سبز گشته از آب کشی، کبوتران اهلی. (منتهی الارب) ، سبزی. (یادداشت بخط مؤلف) : رویش طغرای سعد رأیش خضرای فتح اینت مبارک همای آنت همایون فلک. خاقانی. باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش ازین. خاقانی. کی باشدت نجات ز صفرای روزگار تا باشدت حیات ز خضرای آسمان. خاقانی. ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن نقشهایی که در او خیره بماند ابصار. سعدی. ، سبزه میدان. سبزمیدان. (یادداشت بخط مؤلف) ، (اصطلاح محدثان) جامه ای را گویند که در آن خطهای سبز باشد کما فی تیسیر القاری ترجمه صحاح البخاری. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
آسمان. (منتهی الارب) : می چون شفق صفرازده مستان چو شب سودازده و آتش درین خضراء زده دستی که حمرا داشته. خاقانی. ، سواد قوم و معظم ایشان، تره های سبز، مانند گندنا و جز آن، فواکه مانند سیب و امرود و جز آن. ج، خضراوات، لشکرگران که در آهن گرفته باشد خود را از سلاح، دول سبز گشته از آب کشی، کبوتران اهلی. (منتهی الارب) ، سبزی. (یادداشت بخط مؤلف) : رویش طغرای سعد رأیش خضرای فتح اینت مبارک همای آنت همایون فلک. خاقانی. باد خضرای فلک لشکرگهش کاعلام او ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش ازین. خاقانی. کی باشدت نجات ز صفرای روزگار تا باشدت حیات ز خضرای آسمان. خاقانی. ارغوان ریخته بر درگه خضرای چمن نقشهایی که در او خیره بماند ابصار. سعدی. ، سبزه میدان. سبزمیدان. (یادداشت بخط مؤلف) ، (اصطلاح محدثان) جامه ای را گویند که در آن خطهای سبز باشد کما فی تیسیر القاری ترجمه صحاح البخاری. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
نام شهریست به اندلس بمغرب اسپانیا که به آب محاط نیست و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء) نام قریتی است در 639هزارگزی طهران میان مراغه و دانالو و بدانجا ایستگاه راه آهن است. (یادداشت بخط مؤلف) نام دژیست در یمن در کوه وصاب از ناحیۀ زبید. (از معجم البلدان) نام جایی است در یمامه و حاوی نخلستانهاست. (از معجم البلدان) نام زمینی است متعلق به بنی عطارد. (از معجم البلدان) نام عمارتی است به همدان. (آنندراج) جزیره ای است بزرگ در بلاد زنگ و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء)
نام شهریست به اندلس بمغرب اسپانیا که به آب محاط نیست و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء) نام قریتی است در 639هزارگزی طهران میان مراغه و دانالو و بدانجا ایستگاه راه آهن است. (یادداشت بخط مؤلف) نام دژیست در یمن در کوه وصاب از ناحیۀ زبید. (از معجم البلدان) نام جایی است در یمامه و حاوی نخلستانهاست. (از معجم البلدان) نام زمینی است متعلق به بنی عطارد. (از معجم البلدان) نام عمارتی است به همدان. (آنندراج) جزیره ای است بزرگ در بلاد زنگ و آنرا جزیره خضراء نیز می گویند. (از ناظم الاطباء)
سنگی است از دسته سنگهای آذرین درونی که خود دسته مشخصی را بنام سنگهای خارایی تشکیل میدهد. سنگی است سخت و مرکب از بلورهای اصلی کوارتز فلدسپات و میکا که برنگهای خاکستری و پشت گلی و سبز دیده میشود گرانیت، نوعی از بافته ابریشمی که مانند صوف موج داراست و مخطط عتابی، نغمه ایست از موسیقی
سنگی است از دسته سنگهای آذرین درونی که خود دسته مشخصی را بنام سنگهای خارایی تشکیل میدهد. سنگی است سخت و مرکب از بلورهای اصلی کوارتز فلدسپات و میکا که برنگهای خاکستری و پشت گلی و سبز دیده میشود گرانیت، نوعی از بافته ابریشمی که مانند صوف موج داراست و مخطط عتابی، نغمه ایست از موسیقی