جدول جو
جدول جو

معنی خشکال - جستجوی لغت در جدول جو

خشکال
(خُ)
شاخه های خرد خشک و برگهای خشک درختی سبز. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شکال
تصویر شکال
(دخترانه)
در گویش مازندران آهو
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شکال
تصویر شکال
پای بند ستور، ریسمانی که به چهار دست و پای اسب یا استر می بندند، برای مثال خاطر آرد پس شکال اینجا ولیک / بسکلد اشکال را استور نیک (مولوی - ۳۷۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خنکال
تصویر خنکال
نشانه، برای مثال چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش / به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنکال (عنصری - ۳۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
شکل ها، مثل ها، مانندها، چهره ها، صورت ها، حالت ها، وضع ها، جمع واژۀ شکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشکال
تصویر پشکال
موسم بارندگی، بارسات، بشکال، برشکال، پرشکال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بشکال
تصویر بشکال
موسم بارندگی، بارسات، پشکال، برشکال، پرشکال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشکار
تصویر خشکار
نوعی شیرینی سنتی از آرد برنج که داخل آن، مغز گردو و دارچین قرار می دهند، آرد سبوس دار، نانی که از این نوع آرد تهیه می شد، برای مثال خشکار گرسنه را کلیج است / با سیری نان میده هیچ است (نظامی - لغت نامه - خشکار)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
پوشیده شدن کار و مشتبه گردیدن آن، دشواری، سختی و پیچیدگی کاری یا امری، مسئله، عیب، نقص
ریسمانی که به چهار دست و پای ستور می بستند، پای بند ستور، برای مثال خاطر آرد بس شکال این جا ولیک / بگسلد اشکال را استور نیک (مولوی۱ - ۳۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
(خُ کَ فَ)
نام بستر عریض نهر شیر داربن به مازندران. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 69)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
از کوههای دوهزار است بمازندران. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 153)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
سال بی باران. (شرفنامۀ منیری). سالی که باران نیامده و بر اثر آن از زمین چیزی نروئیده باشد:
سیراب اگر شود ز تو ای ابر مرحمت
در خشکسالی هجر گیاهی چه میشود.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 444).
ز گیتی خشکسال بخل برخاست
از آن بارنده کف جودپرور.
مسعودسعد.
بیمزه شد عشقبازی زین جهان بیمزه
عاشقان را دیده تر شد زین گروه خشکسال.
سنائی.
به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقا
که وارهانی از این خشکسال تیمارم.
خاقانی.
بتخم بوالبشر و خشکسال هفت هزار
بسال پانصد آخر که کرد فتح الباب.
خاقانی.
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم بنم داشتن.
خاقانی.
در خشکسال مکرمت از آب رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب.
ابن یمین.
دولت روشنایی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد.
صائب (از آنندراج).
روضۀ بخل با طراوت را
ز آب جود توخشکسال آمد.
(از شرفنامۀ منیری).
، قحطسال. سال قحط. (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) : و همچنین وقتی گوسفندان داشتم لاغر و هیچ شیر نمی دادند و خشکسال بود. (قصص ص 24).
در خشکسال مردمی از کشت زار دیو
بردار طمع که بی بر گذشتنی است.
خاقانی.
از خشکسال حادثه در مصطفی گریز
کاینک بفتح باب ضمان کرد مصطفی.
خاقانی.
یکی خشکسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق.
سعدی (بوستان).
درویش ضعیف حال را در تنگی خشکسال مپرس. (گلستان سعدی). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. (گلستان سعدی).
قضا را درآمد یکی خشکسال
که شد بدر سیمای مردم هلال.
سعدی (بوستان).
’قاشور’ و ’قاشوره’، خشکسال که زیان رساند و رندد و پوست بود هر چیزی را. مقرشه، خشکسال بدان جهت که مردم در آن فراهم آیند. هجهج، زمین درشت خشکسال رسیده. هلکون، زمین خشکسال و قحطرسیده اگرچه در آن آب باشد. (منتهی الارب).
- خشکسال آفت، کنایه از دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء) :
بر گذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 331)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خشک کننده. (یادداشت بخط مؤلف).
- کاغذ آب خشکان، کاغذی است که خاصیت خشکاندن آب و جوهر و مرکب دارد، آب خشکان. مرکب خشکان. جوهرخشکان.
- مرکب خشکان، جوهرخشکان. آب خشکان
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آرد سپوس دار. (تحفۀ حکیم مؤمن). آردی باشد که نخالۀ آن را جدا نکرده باشند. (برهان قاطع) (فرهنگ خطی) (فرهنگ جهانگیری) (انجمن آرای ناصری). آرد گندم درشت که خوب آسیا نشده یا خوب بیخته نشده باشد. (یادداشت بخط مؤلف). دقیق الذی لم تنزع نخالته. (ابن بیطار) : پس ماءاللحم بیاشامد با اندکی نان خشکار در وی ترید کرده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). حکی ان بعض الورقاء کان عند مالک یأکل الخاص و یطعمه الخشکار فاستنکف الرقیق من ذلک و طلب البیع فباعه واشتراه من یأکل الخشکار و یطعمه النخاله (کشکول) ، نان پخته از آرد سبوس ناگرفته. نانی که شبیه بنان دو الکه می باشد. نان دو تنوره. نان درشت. (یادداشت بخط مؤلف). نان سپوسین (مقدمه الادب زمخشری) ، سمراء: قل للوزیر ادام الله دولته اذکرتنا ادمنا و الخبز خشکار اذ لیس فی الباب بواب لدولتکم ولا حمار و فی الشط طیار. (از یتیمه الدهر ثعالبی).
نخواهد آنکه ز زردآب زردروی شود
خورد سه لقمۀ خشکار بامداد نهار.
(از انجمن آرای ناصری).
خشکار گرسنه را کلیج است
با سیری نان میده هیچ است.
نظامی.
- خبزالخشکار، نانی که از آرد خشکار ساخته اند: الخبز المتخذ من سمیذالحنطه التی وضعنا اکثر غذاء من الخشکار. (ابن البیطار). و یتلوه خبزالواری فی ذلک ثم خبزالخشکار. (ابن البیطار). قال روفس: خبزالخشکار یلین البطن و الحواری یعقله. (ابن البیطار).
- نان خشکار، نانی که از آرد خشکار درست کرده.
، نان ریزهای خشک که در توشه دان مسافران بود. (از تحفه السعاده) :
بدین نان ریزه ها منگر که دارد شب برین سفره
که از دریوزۀ عیسی است خشکاری در انبانش.
خاقانی.
نان میده از معده دیرتر از نان خشکار بیرون شود و نفخ بیش از آن کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، درگیلکی بنوعی شیرینی که از رشته های آرد برنج سازند و در داخل مغز گردو کنند اطلاق میشود. (از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع) ، خاگینه را گویند. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مانع و منعکننده را گویند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) :
اینکه در قبل عالمی نبود
هیچ مانع ترا و خشکابی.
(از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
نشانۀ تیر و تفنگ و امثال آنرا گویندکه مانند سوراخی باشد. (از برهان قاطع) :
چو دیلمان زره پوش شاه ترکانش
بتیر و زوبین بر پیل ساخته خبکال.
عنصری.
، سوراخ. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
پشکال. کلمه هندی بمعنی باران برسات. (از آنندراج). برسات. (ناظم الاطباء) ، تنه درخت. (ناظم الاطباء) ، نام نوایی است از موسیقی. (انجمن آرا) (آنندراج) :
گاه زیر قیصران و گاه تخت اردشیر
گاه نوروز بزرگ و گه نوای بشکنه.
منوچهری (از انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پای بند ستورکه فارسی زبانان از شکال عربی ساخته اند:
خاطر آرد بس شکال اینجا ولیک
بگسلد اشکال را استور نیک
دست عشقش آتشی اشکال سوز
هر خیالی را بروبد نور روز.
مولوی.
و رجوع به شکال شود
لغت نامه دهخدا
(نُ هََ پَ)
دشواری. (غیاث) (آنندراج). مشکل شدن. (مؤیدالفضلا). دشواری و سختی و عدم سهولت. (ناظم الاطباء). دشواری و سختی: در کار من اشکالی پیدا شد. (از فرهنگ نظام). گورخری بگرفتند بکمند بداشتند به اشکالها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 513).
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مرکب از پای و لاد؟، پالا، پالاده، اسب پالانی، (اوبهی)، جنیبت باشد و پالانی همچنین ؟ (صحاح الفرس)، جنیبت را گویندکه اسب کوتل باشد و آن اسبی است که پیشاپیش امرا و سلاطین برند و اسب پالانی را نیز گفته اند، (برهان)، جنیبت، (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)، مطلق اسب، اسپ نوبتی، و بعضی مطلق مرکوب را گفته اند لیکن از اشعار خصوص اسب مفهوم میشود و اگر جنیبت از بعضی ابیات مفهوم میشود بقرینۀ مقام خواهد بود، (رشیدی) :
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی پالاد،
فرالاوی،
، نرم دار، رجوع به نرم دارشود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پشکال
تصویر پشکال
هندی بارش بارشگاهان
فرهنگ لغت هوشیار
آردی که سبوس آنرا نگرفته باشند، نانی که از آرد مذکور گیرند، نوعی شیرینی که از آرد مذکور سازند و در ولایات شمالی در شهرهای ساحلی بر خزر مصرف کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکان
تصویر خشکان
خشک کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکسال
تصویر خشکسال
سالی که باران نیامده و بر اثر آن از زمین چیزی نروئیده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشکال
تصویر بشکال
هندی بارش بارشگاهان باران برسات (در هند)، فصل باران هند برسات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
شکل، صورتها، دشواری، سختی کار سخت ودشوار شدن سخت ودشوار شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکال
تصویر شکال
جمع شکل، پای بند ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
((اِ))
دشوار شدن، پوشیده شدن کار، دشواری، خرده گیری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
((اَ))
جمع شکل، صورت ها، گونه ها، انواع، پیکرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
پای بند ستور، شکال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکال
تصویر شکال
((ش))
پای بند ستور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشکار
تصویر خشکار
((خُ))
آردی که سبوس نگرفته باشند، نانی که از آرد مذکور گیرند، نوعی شیرینی که از آرد مذکور سازند و در ولایات شمالی در شهرهای ساحلی بحر خزر مصرف کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشکاد
تصویر خشکاد
قاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از اشکال
تصویر اشکال
خرده، چالش، دیسه ها، دشواری، ریخت ها
فرهنگ واژه فارسی سره
از توابع عباس آباد تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی