جدول جو
جدول جو

معنی خشک - جستجوی لغت در جدول جو

خشک
مقابل خیس، فاقد رطوبت مثلاً دستمال خشک،
بی آب مثلاً رود خشک،
فاقد تازگی مثلاً سبزی خشک،
فاقد ترشح طبیعی مثلاً دهان خشک، سرفۀ خشک،
فاقد نرمی مثلاً فنر خشک، بدن خشک،
کنایه از پژمرده (گیاه) مثلاً گل خشک،
کنایه از دارای حالت جدی و غیر دوستانه مثلاً رفتار خشک،
کنایه از خالص، بی غش مثلاً زر خشک،
بن مضارع خشکیدن، کنایه از در حمام های عمومی، لنگ بدون رطوبت و معمولاً تمیز، کنایه از لاغر، کنایه از اندک، خشکی، زمین
تصویری از خشک
تصویر خشک
فرهنگ فارسی عمید
خشک
(خَ شَ)
مقل. کول. مقل مکی. آرد میوه مقل. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
خشک
(خُ)
نام لقب اسحاق بن عبدالله نیشابوری است. (از منتهی الارب)
نام پدر داود مفسر است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
خشک
(خُ)
نام دروازه ای از دروازه های هرات. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
خشک
(خُ)
مقابل تر. (از برهان قاطع). یابس و چیزی که تری و رطوبت نداشته باشد. (از ناظم الاطباء). یابس. بسر. (یادداشت بخط مؤلف). آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد. آب خود از دست داده. جاف. ضامل. هشیم. (منتهی الارب). حفیف. (دهار). جامد. (یادداشت بخط مؤلف) :
آن روی او بسان یک آغوش غوش خشک
و آن موی او بسان یک آغوش غوشنه.
یوسف عروضی.
هم ببین خانه خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است.
خاقانی.
تجفاف، خشک کردن چیزی را. تجفیف، خشک کردن چیزی را. جفاف، خشک گردیدن جامه. (منتهی الارب).
- امثال:
خشک به خشک نمی چسبد، نظیر، چاقو دستۀ خود را نمی برد.
- چوب خشک، چوبی که هیچگونه آب نداشته باشد:
که یزدان چرا خواند آن کشته را
هم این چوب خشک تبه گشته را.
فردوسی.
چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
نشود خشک جز به آتش راست.
سعدی.
- آهن خشک، فولاد. ذکر. (یادداشت بخط مؤلف).
- بخشک زدن، بخشک برزدن، خشکه گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف) :
از آنکه بر نتوان خاست از ره مرسوم
بخشک برزدم این عید با تو ای مخدوم
بدانکه از تر و از خشک بنده با خبری
بخشک برزدن عید گرددت معلوم
بخشک میوه تو عید مرا مبارک کن
که عید بر عدوت چون وعید خواهم شوم.
سوزنی.
- خشک استخوان، استخوان بدون نانخورش دیگر، کنایه از غذای ناچیز و بی اهمیت:
نه من خوی سگ دارم ای شیر مردا
که خوشنود گردم بخشک استخوانی.
فرخی.
- دهان خشک، دهانی که بر اثر تشنگی خشک شده باشد:
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهان خشک و لبها پر از باد سرد.
فردوسی.
- سرفۀ خشک، سرفه ای که خلطی ترشح نکند. قحاب. (یادداشت بخط مؤلف) : آن را که ارنب بحری داده باشند... سرفه خشک آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- لب خشک، لبی که بر اثر تشنگی خشک و ترکیده شده باشد:
چو هاروت و ماروت لب خشک از آنست
ابر شط و دجله بر آن بدنشان را.
ناصرخسرو.
لب خشک مظلوم گو خوش بخند
که دندان ظالم بخواهند کند.
سعدی (بوستان).
- معده خشک، معده ای که یبس شده است. معتقل.
- می خشک، می بدون نقل و مزه، بی آواز و ساز. (یادداشت بخط مؤلف) :
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آنرا که بکاخ اندر یک شیشه شراب است
وین نیز عجب تر که خورد بادۀ تر خشک
بی نغمۀ زیرش به می خشک شتاب است.
منوچهری.
- نان خشک، نانی که رطوبت آن رفته باشد و کاملا خشک و شکننده شده باشد.
- ، نوعی نان است. کاک. قاق.
- ، تهی. خالی. بی نانخورش. پتی. (یادداشت بخط مؤلف) : گندپیر خوردی بریخت، گفت مرا نان خشک آرزو است. (از ترجمان البلاغه رادویانی).
بنان خشک قناعت کنیم و جامۀ دلق.
سعدی (گلستان).
، ممسک. بخیل. (از ناظم الاطباء). خسیس.
- خشک دست، ممسک. بخیل. دندان گرد.
- دست خشک، ممسک. بخیل. دندان گرد.
- ناخن خشک، بخیل. خسیس. ممسک.
- سفرۀ خشک، بخیل. خسیس. آنکه سفرۀ او گسترده نشده است تا همه از آن برخوردار شوند.
، لنگ. قطیفه که در سر حمامها برای خشک کردن بدن آورند، بی فایده. بدون نفع. بدون اثر و فایده، بی بر. (ناظم الاطباء)، کمی کمتر از وزن معهود. اندکی قلیل تر. کمی کمتر. مقابل چرب. (یادداشت بخط مؤلف) : تختی از همه زر سرخ بود... و سیصد و هشتاد باره مجلس زرینه نهاده هر باره یک گز درازی و گزی خشک تر پهنا. (تاریخ بیهقی).
- خشک بودن، کمی کمتر از وزن معهود بودن. (یادداشت بخط مؤلف).
- خشک کشیدن، کمی کمتر از وزن معهوده سنجیدن. مقابل جرب کشیدن. (یادداشت بخط مؤلف).
، غیرعاقل. دیوانه گونه. کم عقل. (یادداشت بخط مؤلف).
- کله خشک، بدون عقل. سخت عصبانی. آنکه کارها را از روی عصبانیت و بدون عقل کند.
، محض. بحت.صاف. صرف. خالص. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع).
- خشک زر، تمام زر.بی آمیغی. بی عیار. طلای خشک.
- خشک طلا، تمام زر. بی عیار. طلای خشک.
- زر خشک، تمام زر. بی آمیغی. بی عیار. طلای خشک:
از شتر بارهای پر زر خشک
وز گران مایه های گوهر و مشک.
نظامی.
برون از طبقهای پر زر خشک
بصندوق عنبربخروار مشک.
نظامی.
، متحیر. مبهوت. (یادداشت بخط مؤلف) :
جنگجویی که چو در جنگ شود لشکرها
خشک برجای بمانند چو بر تختۀ صور.
فرخی.
- خشکش زدن، سخت متحیر شدن از گفتاری یا رفتاری یا واقعه ای: فلانی از حرف او خشکش زد، یعنی سخت مبهوت و حیران شد.
، ور چروکیده شده، چروک خورده، از طراوت سخت افتاده:... پایهایش همه... و خشک شد. (تاریخ بیهقی). همیج، آهوماده ای که روی وی خشک شده باشد از دردی که عارض شود وی را. (منتهی الارب)، پژمرده. (ناظم الاطباء). مرده. مقابل تر. مقابل سبز. (یادداشت بخط مؤلف) :
سرو بنان کنده و گلشن خراب
لاله ستان خشک و شکسته چمن.
(اسدی نخجوانی).
قشوش، خشک گردیدن گیاه.همق، گیاه خشک. تصیﱡع، خشک شدن گیاه. تصوﱡع، خشک شدن گیاه. (منتهی الارب)، بی حرکت از فالج و مانند آن چون خشک شدن دست یا پای، بی حس گردیدن آن، اشل ّ. (یادداشت بخط مؤلف). دست خشک را گویند. (از دیاتسارون ص 54)، بی محبت. بی مهربانی. (یادداشت بخط مؤلف).
- بوسۀ خشک، بوسۀبدون مهر و عشق:
تو خواهی که من شاد و خوشنود باشم
بسه بوسۀ خشک در ماهیانی.
فرخی.
- تعارف خشک، تعارف بدون محبت. تعارف صرف بدون علاقه.
- جواب خشک، جوابی که بدون هیچ انعطاف داده شود.
- سخن خشک، سخنی خالی از محبت و مهر. سخن بدون لطف و محبت.
- سلام خشک، سلام بدون ابراز محبت:
نیفتاد آن رفیق بی وفا را
که بفرستد سلامی خشک ما را.
نظامی.
- کاغذ خشک، کاغذی که بدون هیچگونه اظهار محبت نوشته شود.
- لاس خشک، عشق بازی لفظی و بدون هیچ ارضای نفسانی.
، سخت پای بند ظاهر. متقشف. (یادداشت بخط مؤلف). بدون انعطاف.
- تقدس خشک، تقدسی که پای بند ظاهر دین است. تقدسی که جزئی تخلف از ظواهر نمی کند.
- زاهد خشک، ظاهری. متقشف.
- زهد خشک، تقدس خشک. اعمال بر ظاهر دین:
فراهم نشینند تردامنان
که این زهد خشک است و آن دام نان.
سعدی (بوستان).
- قاضی خشک، قاضی ای که هیچگونه نرمش درکار خود ندارد.
، بی روغن. بی چربو. بی چربی. مقابل چرب. (یادداشت بخط مؤلف) :
حلق زیرینت باز چرب کند
قلیۀ خشک دو پیازۀ من.
سوزنی.
- پلوی خشک، پلویی که روغن آن کم باشد.
- چلوی خشک، چلویی که روغن آن کم است.
- کباب خشک، کبابی که چربی آن سوخته شده است.
، بی فرش. بی گستردنی (مقصود از فرش و گستردنی هر چیزی است که بپوشانند اعم از سبزی و گیاه یا پارچه و امثال آن) :
که مانده ست شاهم بر آن خاک خشک
سیه ریش او پروریده به مشک.
دقیقی.
شما نیز فردا برین ریگ خشک
مباشیداگر بارد از ابر مشک.
فردوسی.
یکی کوه دارند خارا و خشک
همی خار بویند اسپان چو مشک.
فردوسی.
همی گفت و پیچید بر خشک خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.
عنصری.
تا شد ز اشکم آن ز می خشک چون لژن.
عسجدی.
اجداب، خشک و بی نبات گردیدن جایی. ارض سنه، زمین خشک بی نبات. جدوبه:خشک بی نبات گردیدن جایی. جدیب، جای خشک بی نبات. (منتهی الارب)، تمام شده. بپایان رسیده. (یادداشت به خط مؤلف) :
به پستان چنین خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ چون قیر اوی.
فردوسی.
به پستانها در شود شیر خشک
نبوید بنافه درون نیز مشک.
فردوسی.
جلب، خشک شدن خون. اجلاب، خشک گردیدن خون. ذب، خشک شدن حوض درآخر گرما. (منتهی الارب)، بی باران. (یادداشت بخط مؤلف) : هلکه، سال خشک و بی آب. اقشعرار، خشک و تنگ گردیدن سال. (منتهی الارب).
- خشک ابر:
خشک ابری که بود ز آب تهی
ناید از وی صفت آبدهی.
جامی.
- خشکسالی، سالی که بر اثر نیامدن باران قحطی ایجاد شده باشد.
- هوای خشک، هوایی که مدتی بدون باران مانده است.
- ، هوای گرم. گرمی زیاد هوا:
من خود اندر مزاج سودائی
وین هوا خشک و راه تنهائی.
نظامی.
، بی گوشت. سخت نزار. لاغر. (یادداشت بخط مؤلف) :
پیری و درازی و خشک شنجی
گویی به گه آلوده لتره غنجی.
منجیک.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
ببالا دراز و به اندام خشک
بگرد سرش جعد مویی چو مشک.
فردوسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکه چو دنبه است و انکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
شراب (ممزوج) مردمان لاغر را و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه). صوجان، هر خشک و سخت لاغر از ستور. شاسب، خشک از لاغری. عشمه، خشک از لاغری. (منتهی الارب)،
{{اسم}} بر، مقابل بحر. خشکی. (یادداشت بخط مؤلف) :
نشانی ندادند بر خشک و آب
نه آگاهی آمد ز افراسیاب.
فردوسی.
به ایران و توران و بر خشک و آب
نبینند جز کام افراسیاب.
فردوسی.
کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آرد از خشک و آب.
فردوسی.
سوی ژرف دریا بیامد بجنگ
که بر خشک بر، بوده ره با درنگ.
فردوسی.
لشکرگاه شاه ذوالقرنین تا بشهر کشید بیست فرسنگ بود اما راه بر خشک بود. (اسکندرنامۀ نسخه سعید نفیسی). از دریا بگذشتند و به خشک آمدند تا به مدینه رسیدند. (فتوح ج 2 ص 190).
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
بدست شه طنجه بسپرده بود.
اسدی.
چون بر سر آب افتد (عنبر) موج او را بخشک براندازد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد. (گلستان سعدی).
خاک از ایشان چگونه مشک شود
که بدریا روند خشک شود.
اوحدی.
- امثال:
بدریا برودخشک میشود. (از قرهالعیون).
،
{{اسم}} پره بر قفل. (فرهنگ خطی)، صف. (فرهنگ خطی)، چوب چرخ آسیا. (فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
خشک
(خُشْ شَ)
نام شهری از نواحی کابل. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
خشک
(خِ)
نام درختچه ای است که میان سلماس و ارومیه و در شاه آباد غرب در یک هزار و ششصدگزی و در فارس در نقاط خشک در 1900گزی دیده میشودو آنرا گااوبا نیز می نامند. (یادداشت بخط مؤلف).
در کتاب جنگل شناسی کریم ساعی در ج 2 ص 131 آمده است: در جنگلهای بلوطدرخت اصلی درخت بلوط است و درخت و درختچه های دیگر وجود دارد که یکی از آنها خشک می باشد ظاهراً دو نوع خشک باید وجود داشته باشد یکی آن است که در فوق آمد و در جنگلهای ارومیه و شیراز دیده میشود و دیگری ’خشک’ است که در جنگل های شمشاد لاهیجان وجود دارد. چنانکه در ج 2 جنگل شناسی کریم ساعی در ص 117 آمده است و این خشک در زبان فرنگی نام دیگری جز آنچه در قبل آمده دارد البته گونه سومی بین سیرجان و کرمان دیده شده که نام آن هنوز تعیین نگردیده است میوه آن هفت برگ قرمز و سمی است و از چوب آن کلاه تابستانی سبک می سازند
لغت نامه دهخدا
خشک
مقابل تر، آنچه که در آن رطوبت و نم وجود ندارد آنچه که رطوبت و نم نداشته باشد یابس بی نم مقابل تر مرطوب، آنچه که فاقد آب باشد بی آب مقابل آبدار مرطوب، گیاه پژمرده بی ثمر، خالص سره زر خشک، خسیس ممسک. یا خشک و خالی. فقط تنها: (ببوسه خشک و خالی قناعت کرد)
فرهنگ لغت هوشیار
خشک
((خُ))
بدون رطوبت و نم، پژمرده، متعصب، بدون انعطاف و نرمی، خالی از سبزه و گیاه، آن چه که درونش آب نباشد، بی آب، بدون ترشح طبیعی
خشک و تر با هم سوختن: کنایه از گناهکار و بی گناه به یکسان مجازات شدن
تصویری از خشک
تصویر خشک
فرهنگ فارسی معین
خشک
پژمرده، زرد، بی طراوت
متضاد: تر، باطراوت، خرم، شاداب، مرطوب، نوشکفته، بی آب، بی نم، کویر، برهوت
متضاد: مرطوب، یبس، یابس
متضاد: آبدار، بی روح، بی عاطفه، سرد، متعصب، مقرراتی، غیرقابل انعطاف، انعطاف ناپذیر، نرمش ناپذیر
متضاد: انعطاف پذیر 8
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشک
جافٌّ
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به عربی
خشک
Dry, Arid, Dried
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به انگلیسی
خشک
aride, sec
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به فرانسوی
خشک
خشک
فرهنگ گویش مازندرانی
خشک
árido, seco
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به پرتغالی
خشک
خشک
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به اردو
خشک
засушливый , сухой
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به روسی
خشک
trocken
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به آلمانی
خشک
посушливий , сухий
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به اوکراینی
خشک
suchy
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به لهستانی
خشک
خشکیده، خشک
دیکشنری اردو به فارسی
خشک
শুষ্ক , শুকনো
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به بنگالی
خشک
arido, secco
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
خشک
kavu
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به سواحیلی
خشک
kurak, kuru
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
خشک
건조한 , 마른
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به کره ای
خشک
乾燥した , 乾いた
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به ژاپنی
خشک
干旱的 , 干的
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به چینی
خشک
शुष्क , सूखा
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به هندی
خشک
kering
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
خشک
แห้ง , แห้ง
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به تایلندی
خشک
droog
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به هلندی
خشک
árido, seco
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
خشک
יבש , יבש
تصویری از خشک
تصویر خشک
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خشکی
تصویر خشکی
یبوست، ضد تری
فرهنگ لغت هوشیار