جدول جو
جدول جو

معنی خشدامن - جستجوی لغت در جدول جو

خشدامن
(خُ / خَ مَ)
مادرزن را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
خشدامن
((خُ مَ))
خشتامن، مادرزن، مادرشوهر، خوش دامن
تصویری از خشدامن
تصویر خشدامن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خندان
تصویر خندان
خنده کننده، درحال خندیدن، خندنده، ضاحک، ضحوک، خنداخند، خنده ناک، سبک روح، شکفته، منبسط، خنده رو، خندناک
کنایه از شکفته و بازشده مثلاً گل خندان، پستۀ خندان
بن مضارع خنداندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوش دامن
تصویر خوش دامن
پاکدامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشامن
تصویر نشامن
نشیمن، جای نشستن، محل اقامت، خانه، آشیانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خشک دامن
تصویر خشک دامن
پاک دامن، نجیب، عفیف، پارسا، پاک جامه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تردامن
تصویر تردامن
دارای دامن خیس، کنایه از بدکار، بدنام، کنایه از مجرم، فاسق، کنایه از گناهکار
فرهنگ فارسی عمید
(قَ مَ)
تخم سپندان را گویند، و به فارسی تخم تره تیزک و خردل فارسی همان است و چون آن را درآتش ریزند از دود آن تمام گزندگان بگریزند. (آنندراج). تخم سپندان، مأخوذ از یونانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ مَ)
حاشیه و کنارۀ مزین از لباس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ مَ)
کنایه از فاسق و فاجر و بدگمان و عاصی و مجرم و گناهکار و آلودۀ معصیت و ملوث باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از فاسق و فاجر. (غیاث اللغات) (آنندراج). فاسق. (فرهنگ رشیدی). آلودۀ معصیت. (اوبهی) (فرهنگ خطی کتاب خانه سازمان). گنهکار و معیوب و ملوث در چیزی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از فاسق و عاصی و گنهکار بود. (انجمن آرا) : در کلۀ مصاف پیوستن... کار لنگان و لوکان و بی فرهنگانست و کار تردامنان و نامردان. (مقامات حمیدی).
تردامنی که ننگ وجود است گوهرش
دریا نشسته خشک لب از دامن ترش.
مجیر بیلقانی (از آنندراج).
تردامنان چو سر بگریبان فروبرند
سحر آورند و من ید بیضا برآورم.
خاقانی.
ملکت گرفته رهزنان برده بکین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته.
خاقانی.
آتشین داری زبان زآن دل سیاهی چون چراغ
گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا.
خاقانی.
عقل را تدبیر باید عشق را تدبیر نیست
عاشقان را عقل تردامن گریبانگیر نیست.
نظامی (از انجمن آرا).
بود تردامن در اول چون زنان
وآخر اندر کار تو مردانه شد.
عطار.
چه خیر آید از نفس تردامنش
که صحبت بود با مسیح و منش ؟
(بوستان).
برآمد خروش از هوادار چست
که تردامنان را بود عهد سست.
(بوستان).
چرا دامن آلوده را حد زنم
چو خود را شناسم که تردامنم ؟
سعدی.
در درون ریاض او نرود هیچ تردامنی جز آب زلال. (ترجمه محاسن اصفهان ص 9). و تردامنی سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12).
سر سودای تو در دیده بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نکردی رازم.
حافظ.
هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد
هر پاکروی که بود تردامن شد.
حافظ.
منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست
هرکه نبود پاکدامن در حرم نامحرم است.
فیض دکنی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
پیش بند. لنگ یا حوله و امثال آن که بعضی کارگران بر جلوی دامن از کمر به زیر آویزند. پیش گیر. پیش بند کارگران. چرمی که آهنگران بر زانو گسترند و کار کنند تا جامه شان نسوزد:
از آن درفش فریدون گرفت عالم را
که پیشدامن آهنگر صفاهانست.
سراجا نقاش (از آنندراج).
، هر یک از دو قسمت از دامن جلو لباس. مقابل پس دامن. قسمت قدامی دامن جامه، آنچه فراترک از دامن باشد. (آنندراج) ، خادم. پیشکار. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
از نواحی جنوب چهارجوی واقع در جنوب غربی پسکی
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ مَ)
خوشتامن. خوشدامن. مادرشوهر، خوشتامن. خوشدامن. مادرزن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
خوشامن. خوشدامن. مادرزن. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به خوشامن و خوشدامن شود، مادرشوهر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به خوشامن و خوشدامن شود
لغت نامه دهخدا
(خُ /خَ مَ)
مادرزن. خوشدامن. (لغت محلی شوشتر)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ / شِ)
مؤنث خشداش. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ مَ)
مادرزن. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خش، مادرشوهر. خش. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم که در 64هزارگزی جنوب خاوری راین و 16هزارگزی خاور شوسۀ جیرفت به بم قرار گرفته است. سرزمینی است کوهستانی سردسیر با صد تن سکنه. آبش از چشمه و محصولش غلات و حبوبات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(خوَشْ / خُشْ مَ)
خوشتامن. مادرزن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) :
بگویم ای زن تو گشته قلتبان شوهر
سه پایه زن شده خوشدامن ترا داماد.
سوزنی.
، مادر شوهر. خوشتامن. (از برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
خشک دامان. نیکوکار. برابر تردامن. پاکدامن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ مَ)
مادرزن. (از برهان قاطع). خشامن. (حاشیۀ برهان قاطع) :
مرا مغز خرداد خشتامنم.
(از فهرست دیوان سوزنی).
، مادرشوهر، حماه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خشکان
تصویر خشکان
خشک کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوشدامن
تصویر خوشدامن
مادر زن مادر شوهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قردامن
تصویر قردامن
یونانی تازی گشته تخم سپندان (خردل پارسی) تخم سپندان حرف
فرهنگ لغت هوشیار
لنگ یا حوله و امثال آن که بعضی کارگران جلو دامن از کمر بزیر آویزند پیش بند پیشگیر، چرمی که آهنگران بر زانو گسترند و کار کنند تا جامه شان نسوزد: از آن درفش فریدون گرفت عالم را که پیشدامن آهنگر صفاها نیست. (سراجانقاش)، هریک از دو قسمت از دامن جلو لباس مقابل پس دامن، خادم پیشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشک دامن
تصویر خشک دامن
نیکو کار پاکدامن مقابل تر دامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خندان
تصویر خندان
متبسم، خنده کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفدان
تصویر خفدان
قسمی جامه کژ آگند که بهنگام جنگ میپوشیدند کژ آگند قز آکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوش دامن
تصویر خوش دامن
((~. مَ))
خشتامن، مادرزن، مادرشوهر، خشدامن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تردامن
تصویر تردامن
((تَ. مَ))
فاسق، فاجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خندان
تصویر خندان
بشاش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شدامد
تصویر شدامد
ترافیک
فرهنگ واژه فارسی سره
عفیف، پاک دامن، نجیب، باعصمت
متضاد: تردامن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاک دامن، پاک دامان، عفیف، نجیب، پاک، باعفت
متضاد: تردامن، آلوده دامن، آلوده دامان، نانجیب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آلوده دامن، بدنام، فاجر، فاسق، بی عصمت، ناپاک دامن ناپاک
متضاد: پاک دامن، گناه کار، منحرف، گنه کار، مجرم، ملوث پلید، بدکاره، آبروباخته،
فرهنگ واژه مترادف متضاد