جدول جو
جدول جو

معنی خشارمه - جستجوی لغت در جدول جو

خشارمه
(خَ رِ مَ)
جمع واژۀ خشرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خلاشمه
تصویر خلاشمه
ورم و زخم گلو، برای مثال ریشیش بس فرخج ز گردن برون دمید / گویی خلاشمه ست ز گردن برآمده (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
گیاهی که در زمین های سنگلاخ میروید و در طب سنتی از آن برای شکسته بندی استفاده می کردند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قهارمه
تصویر قهارمه
قهرمان، آنکه در ورزش، مبارزه یا جنگ، موفقیت به دست آورده است، در ورزش تیمی که در یک دوره از مسابقات به مقام اول رسیده است، پهلوان، شخصیت اصلی داستان، وکیل، امین دخل و خرج، نگه دارنده
فرهنگ فارسی عمید
(بَ مَ / مِ)
نام شهری از شهرهای صقلیه است در اصطلاح مسیحیان: و أحسن مدنها (مدن صقلیه) قاعده ملکها و المسلمون یعرفونهابالمدینه و النصاری یعرفونها ببلارمه. (ابن جبیر)
لغت نامه دهخدا
(خُ ری یَ)
سوداء. (از متن اللغه) (از معجم الوسیط). یقال: عقاب خداریه،ناقه خداریه. (از معجم الوسیط) (از مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَهْ)
دهی است از دهستان چناران بخش حومه شهرستان مشهد. در 72هزارگزی شمال باختری مشهد و8 هزارگزی خاوری شوسۀ عمومی مشهد به قوچان واقع است. جلگه و معتدل و 343 تن سکنه دارد. شغل اهالی زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(حُ رِ مَ)
بسیارگوی. (منتهی الارب). پرسخن
لغت نامه دهخدا
(حَ رِ مَ)
جمع واژۀ حضرمی، جمع واژۀ حضرموتی. حضرموتیان
لغت نامه دهخدا
(خُ وَ رَ)
نام محله ای است به نیشابور. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). کوچه ای است در نیشابور. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ مَ / مِ)
علتی است در مابین بینی و گلو بسبب تخمه بهم میرسد. (برهان قاطع) :
آن کسی را که دل بود نالان
او علاج خلاشمه نکند.
شهید بلخی (از لغت فرس).
، جراحت و ریش گلو. (ناظم الاطباء).
ریشش ز بس فرخج ز گردن برون رسید
گویی خلاشمه است بگردن برآمده.
طیان
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ رَ)
نام محلی کنار راه زاهدان به بیرجند میان خونیک و قائم آباد، واقع در 268740گزی زاهدان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(ژِ مِ)
نام کرسی بخش وژ از ولایت سن دیه دارای 8811 تن سکنه و کار خانه پنیرسازی. و راه آهن از آن گذرد. و دریاچۀ زیبای ژرارمه بدانجاست
لغت نامه دهخدا
(فِ دَ / دِ)
افشرده. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به افشرده و فشرده شود
لغت نامه دهخدا
(قِ لَ)
نام دهی است از دهات چهاردانگۀ هزارجریب. (ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 166)
لغت نامه دهخدا
(قُ یَ)
آنچه در کندر یافت شود، و گاه بر پوست محلب اطلاق گردد. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). رجوع به قشارکندر شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رِ مَ)
جمع واژۀ قهرمان. (اقرب الموارد). رجوع به قهرمان شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پاک کردن زمین و باغ از گیاه ناسودمند. (یادداشت بخط مؤلف) ، پیراستن درخت از شاخ کج و بی ثمر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ مِ رَ)
جمع واژۀ کشمیری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ رَ)
پیراسته. پاک کرده. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
به هر مومی که باشد اهتمامش
نباشد حاجت زرع و خشاره.
شمس فخری (از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ رِ)
اصوات. آوازها. (منتهی الارب) ، بینی درشت و گنده. (منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
آنچه بکار نیاید از هر چیزی، خشار. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خشار. شود، جو بی مغز، خشار. رجوع به خشارشود، خرمای بد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ هَُ)
آواز کردن در خوردن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). منه، خشرمت الضبع، آواز کرد کفتار در خوردن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ مَ)
نام یک وادی در نزدیکی آبی که به بحر خزر می ریزد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ مَ)
واحد خشرم یعنی یک مگس انگبین و یک زنبور. (منتهی الارب).
- واحد خشارم الراس، یعنی یک غضروف بینی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ رِ مَ)
خضرمی. قومی از مردم ایران را گویند که در اوایل اسلام هجرت کرده، سکونت شام را اختیار نمودند و آنان که سکونت بصره را اختیار کردند اساوره و آنانکه سکونت کوفه را برگزیدند احامره و کسانی که سکونت الجزیره را قبول نمودند جراجمه و کسانی که سکونت یمن را قبول کردند ابناء و آنان که سکونت موصل را اختیار نمودند جرامقه گفتند. (ناظم الاطباء). از این قوم اند عبدالکریم خضرمی بن مالک و هبار خضرمی بن عقیل و عباس خضرمی بن حسن. (منتهی الارب) ، جمع واژۀ خضرم. (منتهی الارب) (از تاج العروس). رجوع به خضرم در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
جمع خضرمی، ایرانیان شامی گروهی از ایرانیان که در نخستین سده های اسلام به شام رفته و آن جا ماندگار شدند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاتمه
تصویر مشاتمه
مشاتمت در فارسسی همدشنامی یکدیگر را دشنام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
مشارفه و مشارفت در فارسی خود ستایی خود برتر دانی، آگاهی، والایی، نزدیک شدن، برآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع قهرمان، از ریشه پارسی کهرمان ها دادگذاران جمع قهرمان: خلفا و سلاطین بزرگ قهارمه عالمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاشمه
تصویر خلاشمه
علتی است که بین بینی و گلو بسبب تخمه بهم رسد. ورم و زخم گلو
فرهنگ لغت هوشیار
دور ریختنی، فرومایه (خشار برابربا رفته یا روفته و پیراسته پارسی است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خلاشمه
تصویر خلاشمه
((خِ مِ یا مَ))
نوعی بیماری است که بین بینی و گلو به سبب سوءهاضمه بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فشارده
تصویر فشارده
((فِ دِ))
افشرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رخشاره
تصویر رخشاره
فیلم
فرهنگ واژه فارسی سره