مشهور، نیک نام، پادشاه، نیکنام، دارای آوازه نیکی، لقب چند تن از پادشاهان ساسانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله کیخسرو پادشاه کیانی وخسروپرویز پادشاه ساسانی
مشهور، نیک نام، پادشاه، نیکنام، دارای آوازه نیکی، لقب چند تن از پادشاهان ساسانی، نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه از جمله کیخسرو پادشاه کیانی وخسروپرویز پادشاه ساسانی
کمی و نقصان و زیانکاری. (ناظم الاطباء). زیان کاری. (دهار). زیان. کاستی: بر خیره می کشند می خورنداز بهر حطام را و آنگاه خود می گذارند و می روند تنهابزیر زمین با وبال و خسران بسیار. (تاریخ بیهقی). حاصل آن اگر میسر گردد خسران دنیا و آخرت باشد. (کلیله و دمنه). بنده خاقانی بخدمت نیم رو خاکی رسید سهو و خسران پس نهاد وسهم خسرو پیشوا. خاقانی. از خوف خسران خوداز جانب سلطان صلاح کار خود و از آن او در آن دیدند... (جهانگشای جوینی). من ذرع العدوان حصدالخسران هر که عدوان کارد خسران درود چه از تخم ظلم زیان روید، هلاکی، گمراهی. (یادداشت بخط مؤلف)
کمی و نقصان و زیانکاری. (ناظم الاطباء). زیان کاری. (دهار). زیان. کاستی: بر خیره می کشند می خورنداز بهر حطام را و آنگاه خود می گذارند و می روند تنهابزیر زمین با وبال و خسران بسیار. (تاریخ بیهقی). حاصل آن اگر میسر گردد خسران دنیا و آخرت باشد. (کلیله و دمنه). بنده خاقانی بخدمت نیم رو خاکی رسید سهو و خسران پس نهاد وسهم خسرو پیشوا. خاقانی. از خوف خسران خوداز جانب سلطان صلاح کار خود و از آن او در آن دیدند... (جهانگشای جوینی). من ذرع العدوان حصدالخسران هر که عدوان کارد خسران درود چه از تخم ظلم زیان روید، هلاکی، گمراهی. (یادداشت بخط مؤلف)
زیان کردن در تجارت خود و مغبون شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). زیان کردن. (المصادر زوزنی) (دهار). - خسرالدنیا و الاخره، بزیان در هر دو سرای. (یادداشت بخط مؤلف). توضیح: این عبارت آیۀ قرآن است و در فارسی برای کم زیانکار آمده. را، گمراه شدن، کردن وزن (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
زیان کردن در تجارت خود و مغبون شدن. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). زیان کردن. (المصادر زوزنی) (دهار). - خسرالدنیا و الاخره، بزیان در هر دو سرای. (یادداشت بخط مؤلف). توضیح: این عبارت آیۀ قرآن است و در فارسی برای کم زیانکار آمده. را، گمراه شدن، کردن وزن (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد)
نام یکی از پادشاهان پارتی است و پسر فیروز بن هرمزان است. در شرح حال او می گویند قبل از آنکه پدرش درگذرد او استقلالی بهمرسانید و خود را زمامدار فرض می کرد تا آنکه پدر او را بحبس انداخت و بعد از چندی از حبس بدرآوردش و گفت پسر این بود جزای کسی که قبل از وقت کاری قصد آن کار دارد تو می بایست صبر می کردی تا نوبۀ سلطنت می رسید و آنگاه استقلال می ورزیدی. باری او بعد از پدر بسلطنت رسید و با عقل و کیاست کار کرد او محب عقل بود و در این باره گویند: یکی از روزهای مهرجان او بار داد تا هدایائی را که برای او آورده بودند بپذیرد فرستادۀ مؤبدان موبذ طبقی از طلا که روی آن را با دستمالی از ابریشم بافت اسکندریه پوشیده بودند تقدیم کرد شاه دستمال را برداشته دید بر طبق دو پارچه زغالی است، خاموش و در حیرت شد، که چرا چنین هدیۀ ناقابلی را بر چنین طبق گرانبها جا داده اند بعد او گفت یقین دارم که مقصود دادن درس است کس فرستید تا موبد نزد من آید او درحال حاضر شده و خسرو سوءالی که می خواست بکند کرد. موبد جواب داد: ای شاه بدان که این چند روز را من در نزدیکی جنگلی که می سوخت بسر بردم آتش چنان شدید بود که جنگل را فروگرفته بود و درختان می سوخت. در این وقت دیدم که شاهینی به دراجه ای حمله کرد و او از ترس به آتش پناه برد و شاهین در درون آتش هم او را تعقیب کرد تا هر دو مرغ در آتش سوخته ذغال گردیدند من این دو ذغال را برداشتم و از این قضیه این قاعده اخلاقی را نتیجه گرفتم: وقتی که انسان از دشمنی بیمناک است نباید از شدت ترس به وسائلی دست بزند که باعث فنای او گردد چنانکه دراجه در مقابل شاهین چنین کرد و نیز انسان نباید برای تحصیل مال دنیا آنقدر حریص باشد که هلاک شود چنانکه شاهین از حرص زیاد چنین شد. خسرو را این هدیه و قول نیکو آمد و تمام روز را با موبد گذراند. مدت سلطنت او چهل و هفت سال بود. (از ایران باستان ص 2563 و 2564)
نام یکی از پادشاهان پارتی است و پسر فیروز بن هرمزان است. در شرح حال او می گویند قبل از آنکه پدرش درگذرد او استقلالی بهمرسانید و خود را زمامدار فرض می کرد تا آنکه پدر او را بحبس انداخت و بعد از چندی از حبس بدرآوردش و گفت پسر این بود جزای کسی که قبل از وقت کاری قصد آن کار دارد تو می بایست صبر می کردی تا نوبۀ سلطنت می رسید و آنگاه استقلال می ورزیدی. باری او بعد از پدر بسلطنت رسید و با عقل و کیاست کار کرد او محب عقل بود و در این باره گویند: یکی از روزهای مهرجان او بار داد تا هدایائی را که برای او آورده بودند بپذیرد فرستادۀ مؤبدان موبذ طبقی از طلا که روی آن را با دستمالی از ابریشم بافت اسکندریه پوشیده بودند تقدیم کرد شاه دستمال را برداشته دید بر طبق دو پارچه زغالی است، خاموش و در حیرت شد، که چرا چنین هدیۀ ناقابلی را بر چنین طبق گرانبها جا داده اند بعد او گفت یقین دارم که مقصود دادن درس است کس فرستید تا موبد نزد من آید او درحال حاضر شده و خسرو سوءالی که می خواست بکند کرد. موبد جواب داد: ای شاه بدان که این چند روز را من در نزدیکی جنگلی که می سوخت بسر بردم آتش چنان شدید بود که جنگل را فروگرفته بود و درختان می سوخت. در این وقت دیدم که شاهینی به دراجه ای حمله کرد و او از ترس به آتش پناه برد و شاهین در درون آتش هم او را تعقیب کرد تا هر دو مرغ در آتش سوخته ذغال گردیدند من این دو ذغال را برداشتم و از این قضیه این قاعده اخلاقی را نتیجه گرفتم: وقتی که انسان از دشمنی بیمناک است نباید از شدت ترس به وسائلی دست بزند که باعث فنای او گردد چنانکه دراجه در مقابل شاهین چنین کرد و نیز انسان نباید برای تحصیل مال دنیا آنقدر حریص باشد که هلاک شود چنانکه شاهین از حرص زیاد چنین شد. خسرو را این هدیه و قول نیکو آمد و تمام روز را با موبد گذراند. مدت سلطنت او چهل و هفت سال بود. (از ایران باستان ص 2563 و 2564)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 6 هزارگزی جنوب بیرجند. دره، معتدل، آب آن از قنات و محصول آن از باغهای عناب و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند، واقع در 6 هزارگزی جنوب بیرجند. دره، معتدل، آب آن از قنات و محصول آن از باغهای عناب و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
نام سرزمینی است دراطراف فرات و پایتخت آنجا را ادس یا اورفه می نامیدند و پلوتارک خسرون را صفحۀ عرب نشین می داند. پادشاهان خسرون اصولاً تابع شاهان اشکانی بودند ولی گاهی نیز بر اثر پیشرفت رومیها تبعیت از آنها می کردند و چنانکه مشهور است پاکر پادشاه اشکانی پس از آنکه بعد از بلاش اول بتخت رسید خاک خسرون را به ابکار فروخت و پول آن را در توسعۀ تیسفون خرج کرد ولی با وجود این فروش تا زمان مارک اورل حقوق شاهان اشکانی نسبت بپادشاه دست نشاندۀ خسرون برقرار بود. رجوع شود به تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ص 2467 و 2506 و 2509
نام سرزمینی است دراطراف فرات و پایتخت آنجا را اِدِس یا اورفه می نامیدند و پلوتارک خسرون را صفحۀ عرب نشین می داند. پادشاهان خسرون اصولاً تابع شاهان اشکانی بودند ولی گاهی نیز بر اثر پیشرفت رومیها تبعیت از آنها می کردند و چنانکه مشهور است پاکر پادشاه اشکانی پس از آنکه بعد از بلاش اول بتخت رسید خاک خسرون را به ابکار فروخت و پول آن را در توسعۀ تیسفون خرج کرد ولی با وجود این فروش تا زمان مارک اورل حقوق شاهان اشکانی نسبت بپادشاه دست نشاندۀ خسرون برقرار بود. رجوع شود به تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ص 2467 و 2506 و 2509
مجروح کردن. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری). مجروح ساختن. ریش کردن. زخمی کردن. خراشیدن که موجب مجروح کردن شود. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر علم را نیستی فضل پر بسختی بخستی خردمند خر. ابوشکور بلخی (از تحفهالملوک ص 14). همی کند موی و همی خست دست پر از غم همی بود بر سان مست. فردوسی. بکند و میان را بگیسو ببست بناخن گل ارغوان را بخست. فردوسی. درآتشکده آب در بستمی تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. بزلف با دل من چندگاه بازی کرد دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان. فرخی. خوی هر کس از گوهر تن بود ز گل بوی و از خار خستن بود. اسدی (گرشاسب نامه). گهی ریخت خون و گهی کشت مرد گهی خست پیل و گه انگیخت گرد. اسدی (گرشاسب نامه). از آنسان همه دشت سر بود و دست گرفتند بسیار و کشتند و خست. اسدی (گرشاسب نامه). دل در شکمش به تیر برهان هر چند نخواستی تو خستم. ناصرخسرو. گر نیست مراد خستن دستت زین باغ بسند (ه) کن به دیداری. ناصرخسرو. پای ترا خار تو خسته ست و نیست پای ترا درد جز از خار خوینی. ناصرخسرو. نبیند چشم ناقص جنت پر نور فاضل را که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش. ناصرخسرو. خلق اگر از تو خست ناگه خار تو گل خویش از او دریغ مدار. سنائی (حدیقه ص 572). باری بگویید که سبب کشتن و خستن ما چیست. (سندبادنامه ص 83). خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی کای خستۀ پیکان من آخرتو کجایی. خاقانی. خست بزخم حسام گردۀ گردون تمام بست به بند کمند گردن دهر استوار. خاقانی. این مرا مرهم است اگر قومی خستن من ثواب دیدستند. خاقانی. گه آن مغز این را بمنقار خست گه این بال آن را بناخن شکست. نظامی. زخم برداشتند و خستندش دزد پنداشتند و بستندش. نظامی. هر که او بی سر بجنبد دم بود جنبشش چون جنبش کژدم بود کجرو و شبکور و زشت و زهرناک پیشۀ او خستن جانهای پاک. مولوی. بناز وصل پروردن کسی را خطا باشد به تیغ هجر خستن. سعدی (طیبات). گرت بگوشۀ چشمی نظربود به اسیران دوای درد من اول که بیگناه بخستی. سعدی. اگر پالهنگ از کفت در گسیخت تن خویشتن خست و خون تو ریخت. سعدی. دل دردمند ما را که اسیر تست یارا بوصال مرهمی نه چو به انتظار خستن. سعدی (بدایع). نخس،خستن سرین یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن. (منتهی الارب)، مجروح شدن. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). ریش برداشتن. زخمی شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : همی مادرش را جگر زان بخست که فرزندجایی شود دوردست. فردوسی. بقلب اندرون شاه مکران بخست بزوبین و زان خستگی هم برست. فردوسی. نبد لشکرش زان ما صد یکی نخست از دلیران او کودکی. فردوسی. سپهبد سوی ترکش آورد چنگ کمان را بزه کرد و تیر خدنگ ز تیر خدنگ اسب هومان بخست تن بارگی گشت با خاک پست. فردوسی. ، خراشیدن. خراش دادن سنگ و امثال آن. (یادداشت بخط مؤلف) : بسر بر ز گرد سپه ابر بست به نیزه دل سنگ خارا بخست. فردوسی. گوهر او چون دل سنگی بخست سنگ چرا گوهر او را شکست. نظامی. ، سفتن. (ناظم الاطباء)، طعن. (دهار). نیزه زدن: چو با نیزه کردی بگردون نگاه بخستی بنوک سنان روی ماه. فردوسی. گر ناوک سحرگه من کارگر شدی شک نیستی که گردۀ گردون بخستمی. خاقانی. ، رخنه کردن، خلیدن. (ناظم الاطباء). تیر در چیزی انداختن تا در آن نشیند: و آن عیار تیر برگرفت و به بوریا اندرخست از بیرون و هر تیری که خراسانی انداختی از آن توبره بر زمین افتادی و آن عیار برگرفتی و بر بوریا خستی تا خراسانی را تیر نماند. (ترجمه تاریخ طبری ص 514). ز تیرش خسته شد ویس دلارام وزان خستن برآمد هر دو را کام. (ویس و رامین). خدنگ درد فراق اندرون سینۀ خلق چنان بخست که در جان نشست سوفارش. سعدی. ، بیمار شدن. دردمند شدن. (از ناظم الاطباء)، بیمار کردن. دردمند کردن: هر کش تف سموم بیابان ظلم خست عدل از شفای برکۀ کوثر نکوترست. خاقانی. ، فرسوده کردن. از بین بردن: دهر نفرسود و بفرسودمان تا چه مرادش بود از خستنم. ناصرخسرو. ، شکسته شدن. (از ناظم الاطباء)، شکستن: به خوزستان درآمد خواجه سرمست طبرزد می ربود و قند می خست. نظامی. ، دریدن. شکافتن. پاره پاره کردن، حمله کردن، متصل ساختن، ترسیدن. هراسیدن، مهمیز زدن. (ناظم الاطباء)، آزرده شدن. ناراحت شدن. غمین شدن: ز گفتار او گیو را دل بخست که بردی به رستم بدینگونه دست. فردوسی. اگر شاه را دل ز گیلان بخست ببریم سرها ز تنها بدست. فردوسی. بخستم ز سهراب و اسفندیار نشستم بر این بارۀ راهوار. فردوسی. چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. فردوسی. برین جایگه بر ز چنگم بجست دل و جانم از جستن او بخست. فردوسی. دشمنان را از آن همی دل خست. مسعودسعد. ، آزرده کردن. ناراحت کردن. غمین کردن: بدست دیودادی دل خطا کردی به دست دیو جان خویش را خستی. ناصرخسرو. شب بسر برد بمی دادن و بنشست و نخفت دل من خست که بنشست و نخفت آن دلبر. فرخی. عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند کل سائلان و زائران را پشت خفت و دل شکست تاج خود در عمرو خود روزی چو عمرو و زید عصر زایری را در نبست و سائلی را دل نخست. سوزنی. چنان بود یزدان پرست و درست که هرگز بخستن دل کس نسخت. (گرشاسب نامه). شهنشه که بازارگان را بخست در خیر بر شهر و لشکر به بست. سعدی (بوستان)
مجروح کردن. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرای ناصری). مجروح ساختن. ریش کردن. زخمی کردن. خراشیدن که موجب مجروح کردن شود. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر علم را نیستی فضل پر بسختی بخستی خردمند خر. ابوشکور بلخی (از تحفهالملوک ص 14). همی کند موی و همی خست دست پر از غم همی بود بر سان مست. فردوسی. بکند و میان را بگیسو ببست بناخن گل ارغوان را بخست. فردوسی. درآتشکده آب در بستمی تن موبدان را همی خستمی. فردوسی. بزلف با دل من چندگاه بازی کرد دلم بخست و جراحت گرفت و ماند نشان. فرخی. خوی هر کس از گوهر تن بود ز گل بوی و از خار خستن بود. اسدی (گرشاسب نامه). گهی ریخت خون و گهی کشت مرد گهی خست پیل و گه انگیخت گرد. اسدی (گرشاسب نامه). از آنسان همه دشت سر بود و دست گرفتند بسیار و کشتند و خست. اسدی (گرشاسب نامه). دل در شکمش به تیر برهان هر چند نخواستی تو خستم. ناصرخسرو. گر نیست مراد خستن دستت زین باغ بسند (ه) کن به دیداری. ناصرخسرو. پای ترا خار تو خسته ست و نیست پای ترا درد جز از خار خوینی. ناصرخسرو. نبیند چشم ناقص جنت پر نور فاضل را که چشمش را بخست از دیدن او خار نقصانش. ناصرخسرو. خلق اگر از تو خست ناگه خار تو گل خویش از او دریغ مدار. سنائی (حدیقه ص 572). باری بگویید که سبب کشتن و خستن ما چیست. (سندبادنامه ص 83). خستی دل خاقانی و روزیش نپرسی کای خستۀ پیکان من آخرتو کجایی. خاقانی. خست بزخم حسام گردۀ گردون تمام بست به بند کمند گردن دهر استوار. خاقانی. این مرا مرهم است اگر قومی خستن من ثواب دیدستند. خاقانی. گه آن مغز این را بمنقار خست گه این بال آن را بناخن شکست. نظامی. زخم برداشتند و خستندش دزد پنداشتند و بستندش. نظامی. هر که او بی سر بجنبد دم بود جنبشش چون جنبش کژدم بود کجرو و شبکور و زشت و زهرناک پیشۀ او خستن جانهای پاک. مولوی. بناز وصل پروردن کسی را خطا باشد به تیغ هجر خستن. سعدی (طیبات). گرت بگوشۀ چشمی نظربود به اسیران دوای درد من اول که بیگناه بخستی. سعدی. اگر پالهنگ از کفت در گسیخت تن خویشتن خست و خون تو ریخت. سعدی. دل دردمند ما را که اسیر تست یارا بوصال مرهمی نه چو به انتظار خستن. سعدی (بدایع). نخس،خستن سرین یا پهلوی ستور را به چوب و مانند آن. (منتهی الارب)، مجروح شدن. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). ریش برداشتن. زخمی شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : همی مادرش را جگر زان بخست که فرزندجایی شود دوردست. فردوسی. بقلب اندرون شاه مکران بخست بزوبین و زان خستگی هم برست. فردوسی. نبد لشکرش زان ما صد یکی نَخَست از دلیران او کودکی. فردوسی. سپهبد سوی ترکش آورد چنگ کمان را بزه کرد و تیر خدنگ ز تیر خدنگ اسب هومان بخست تن بارگی گشت با خاک پست. فردوسی. ، خراشیدن. خراش دادن سنگ و امثال آن. (یادداشت بخط مؤلف) : بسر بر ز گرد سپه ابر بست به نیزه دل سنگ خارا بخست. فردوسی. گوهر او چون دل سنگی بخست سنگ چرا گوهر او را شکست. نظامی. ، سفتن. (ناظم الاطباء)، طعن. (دهار). نیزه زدن: چو با نیزه کردی بگردون نگاه بخستی بنوک سنان روی ماه. فردوسی. گر ناوک سحرگه من کارگر شدی شک نیستی که گردۀ گردون بخستمی. خاقانی. ، رخنه کردن، خلیدن. (ناظم الاطباء). تیر در چیزی انداختن تا در آن نشیند: و آن عیار تیر برگرفت و به بوریا اندرخست از بیرون و هر تیری که خراسانی انداختی از آن توبره بر زمین افتادی و آن عیار برگرفتی و بر بوریا خستی تا خراسانی را تیر نماند. (ترجمه تاریخ طبری ص 514). ز تیرش خسته شد ویس دلارام وزان خستن برآمد هر دو را کام. (ویس و رامین). خدنگ درد فراق اندرون سینۀ خلق چنان بخست که در جان نشست سوفارش. سعدی. ، بیمار شدن. دردمند شدن. (از ناظم الاطباء)، بیمار کردن. دردمند کردن: هر کش تف سموم بیابان ظلم خست عدل از شفای برکۀ کوثر نکوترست. خاقانی. ، فرسوده کردن. از بین بردن: دهر نفرسود و بفرسودمان تا چه مرادش بود از خستنم. ناصرخسرو. ، شکسته شدن. (از ناظم الاطباء)، شکستن: به خوزستان درآمد خواجه سرمست طبرزد می ربود و قند می خست. نظامی. ، دریدن. شکافتن. پاره پاره کردن، حمله کردن، متصل ساختن، ترسیدن. هراسیدن، مهمیز زدن. (ناظم الاطباء)، آزرده شدن. ناراحت شدن. غمین شدن: ز گفتار او گیو را دل بخست که بردی به رستم بدینگونه دست. فردوسی. اگر شاه را دل ز گیلان بخست ببریم سرها ز تنها بدست. فردوسی. بخستم ز سهراب و اسفندیار نشستم بر این بارۀ راهوار. فردوسی. چنان حکمت و معرفت کار بست که از امر و نهیش درونی نخست. فردوسی. برین جایگه بر ز چنگم بجست دل و جانم از جستن او بخست. فردوسی. دشمنان را از آن همی دل خست. مسعودسعد. ، آزرده کردن. ناراحت کردن. غمین کردن: بدست دیودادی دل خطا کردی به دست دیو جان خویش را خستی. ناصرخسرو. شب بسر برد بمی دادن و بنشست و نخفت دل من خست که بنشست و نخفت آن دلبر. فرخی. عمرو و زید عصر دل خستند و در بستند کل سائلان و زائران را پشت خفت و دل شکست تاج خود در عمرو خود روزی چو عمرو و زید عصر زایری را در نبست و سائلی را دل نخست. سوزنی. چنان بود یزدان پرست و درست که هرگز بخستن دل کس نسخت. (گرشاسب نامه). شهنشه که بازارگان را بخست در خیر بر شهر و لشکر به بست. سعدی (بوستان)
فرومایگان. (آنندراج). جمع واژۀ خس. رجوع به خس شود: زین خسان خیر چه جوئی چو همی بینی که بترب اندر هرگز نبود روغن. ناصرخسرو. می بگفتی راستی گر از زیان این خسان عاقلان را گوش کردن قول من یاراستی. ناصرخسرو. گفت بگذار ترهات خسان رو به بی بی سلام ما برسان. سنائی. از خسان همت کسان مطلب که رخ و پیل کار شه نکنند. خاقانی
فرومایگان. (آنندراج). جَمعِ واژۀ خس. رجوع به خس شود: زین خسان خیر چه جوئی چو همی بینی که بترب اندر هرگز نبود روغن. ناصرخسرو. می بگفتی راستی گر از زیان این خسان عاقلان را گوش کردن قول من یاراستی. ناصرخسرو. گفت بگذار ترهات خسان رو به بی بی سلام ما برسان. سنائی. از خسان همت کسان مطلب که رخ و پیل کار شه نکنند. خاقانی
نام یکی از سران مغول است: خسران از خوف خسران خود از جانب سلطان صلاح کار خود و از آن او در آن دیدند که... (جهانگشای جوینی). و آن اندیشه سبب کودکی و دلشکستگی سلطان بود چون نزدیک خسران خود هزارسف و دیگر امرا رفت. (جهانگشای جوینی)
نام یکی از سران مغول است: خسران از خوف خسران خود از جانب سلطان صلاح کار خود و از آن او در آن دیدند که... (جهانگشای جوینی). و آن اندیشه سبب کودکی و دلشکستگی سلطان بود چون نزدیک خسران خود هزارسف و دیگر امرا رفت. (جهانگشای جوینی)
دهی است از حومه بخش اسکو شهرستان تبریز، واقع در دو هزارگزی باختر بخش و پانصدگزی شوسۀ تبریز اسکو. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و بادام و گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از حومه بخش اسکو شهرستان تبریز، واقع در دو هزارگزی باختر بخش و پانصدگزی شوسۀ تبریز اسکو. این ده در جلگه قرار دارد با آب و هوای معتدل. آب آن از چشمه و قنات و محصول آن غلات و بادام و گردو و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه شوسه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
ملک. پادشاه. (زمخشری) (از برهان قاطع). کسری. قیصر. (ج، اکاسره، قیاصره). هر پادشاه صاحب شوکت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ج، خسروان: اصطخر شهری است بزرگ و قدیم و مستقر خسروان بوده است. (حدود العالم). و اندر وی (مرو) کوشکهای بسیار است و آن جای خسروان بوده است. (حدود العالم). بلخ شهری بزرگ است... و مستقر خسروان بوده است اندر قدیم و اندر وی بناهای خسروان است با نقشها و کارکردهای عجیب. (حدود العالم). ای خسروی که نزد همه خسروان دهر. دقیقی. ای خسرو مبارک یارا کجا بود جایی که باز باشد پرید ماغ را. دقیقی. کجا شد فریدون و ضحاک و جم مهان عرب خسروان عجم. فردوسی. فریبرز نزدیک خسرو رسید زمین را ببوسید کو را بدید. فردوسی. بدو داد آن نامۀ پهلوان فروخواند آن خسرو خسروان. فردوسی. بسی سال خسرو از این بیشتر چگونه پدید آوریدی هنر. فردوسی. ز بهر نور ببزم تو خسروان جهان همی زنند شب و روز ماه بر کوهان. عنصری. براند خسرومشرق بسوی بیلارام بدان حصاری کز برج او خجل سهلان. عنصری. از دل و پشت مبارز برگشاید صد ترک کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ. عنصری. این مملکت خسرو تأیید سمائیست باطل نشود هرگز تأیید سمائی. منوچهری. گوای گزیده ملک هفت آسمان ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار. منوچهری. خسرو ایران میر عرب و شاه عجم. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). نه فلان خسروکرد و نه امیر و نه زعیم. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش بکرد با او چندانکه درخورش کردار. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). خسرو از بهر عدل باید و داد ورنه هر کس ز پشت آدم زاد. سنائی. بسی خسرو نامور پیش از او شدستند زی ساری و ساریان. دیباجی. میرابواحمد محمد خسرو ایران زمین آنکه شاد است او و دور است ازهمه رنج و کفا. قصارامی (از لغت فرس ص 14). خسرو غازی آهنگ بخارا دارد. بهرامی. آن خسرو عادل همت بر آن مقصور گردانید که آن را ببیند. (کلیله و دمنه). رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 236). خرسند شو بملکت خرسندی از وجود خاسرشناس خسرو و طاغی شمرطغان. خاقانی. خسرو خرسندی من در ربود تاج کیانی ز سر کیقباد. خاقانی
ملک. پادشاه. (زمخشری) (از برهان قاطع). کسری. قیصر. (ج، اکاسره، قیاصره). هر پادشاه صاحب شوکت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ج، خسروان: اصطخر شهری است بزرگ و قدیم و مستقر خسروان بوده است. (حدود العالم). و اندر وی (مرو) کوشکهای بسیار است و آن جای خسروان بوده است. (حدود العالم). بلخ شهری بزرگ است... و مستقر خسروان بوده است اندر قدیم و اندر وی بناهای خسروان است با نقشها و کارکردهای عجیب. (حدود العالم). ای خسروی که نزد همه خسروان دهر. دقیقی. ای خسرو مبارک یارا کجا بود جایی که باز باشد پرید ماغ را. دقیقی. کجا شد فریدون و ضحاک و جم مهان عرب خسروان عجم. فردوسی. فریبرز نزدیک خسرو رسید زمین را ببوسید کو را بدید. فردوسی. بدو داد آن نامۀ پهلوان فروخواند آن خسرو خسروان. فردوسی. بسی سال خسرو از این بیشتر چگونه پدید آوریدی هنر. فردوسی. ز بهر نور ببزم تو خسروان جهان همی زنند شب و روز ماه بر کوهان. عنصری. براند خسرومشرق بسوی بیلارام بدان حصاری کز برج او خجل سهلان. عنصری. از دل و پشت مبارز برگشاید صد ترک کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ. عنصری. این مملکت خسرو تأیید سمائیست باطل نشود هرگز تأیید سمائی. منوچهری. گوای گزیده ملک هفت آسمان ای خسرو بزرگ و امیر بزرگوار. منوچهری. خسرو ایران میر عرب و شاه عجم. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 389). نه فلان خسروکرد و نه امیر و نه زعیم. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). از آنکه تا بنماید بخسروان هنرش بکرد با او چندانکه درخورش کردار. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). خسرو از بهر عدل باید و داد ورنه هر کس ز پشت آدم زاد. سنائی. بسی خسرو نامور پیش از او شدستند زی ساری و ساریان. دیباجی. میرابواحمد محمد خسرو ایران زمین آنکه شاد است او و دور است ازهمه رنج و کفا. قصارامی (از لغت فرس ص 14). خسرو غازی آهنگ بخارا دارد. بهرامی. آن خسرو عادل همت بر آن مقصور گردانید که آن را ببیند. (کلیله و دمنه). رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست که ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 236). خرسند شو بملکت خرسندی از وجود خاسرشناس خسرو و طاغی شمرطغان. خاقانی. خسرو خرسندی من در ربود تاج کیانی ز سر کیقباد. خاقانی
نام یکی از پادشاهان اشکانی و اشک بیست و چهارم است که از 108 یا 110 میلادی تا 128 یا 130 میلادی بر ایران حکم راند. او چون بسلطنت رسید مصادف با جاه طلبی های تراژان امپراطور روم گردید و این امپراطور ببهانۀ ارمنستان بظاهر ولی فتوحات اسکندر در باطن از روم روی به جانب مشرق گذاشت و ارمنستان و بین النهرین را گرفت و حتی تیسفون را تسخیر کرد و یکی از دختران خسرو نیز به اسیری بدست او افتاد. ولی سرانجام این فتوحات برای تراژان شوم بود چه او که قصد تاختن تا رود سند داشت هنوز در غرب ایران بود که شهرهای مفتوح گشوده شده اش یکی پس از دیگری سر بشورش گذاردند و چون تراژان خواست کاری کند به مشکلات بیشمار برخورد کرد و مأیوسانه بازگشت. در این بین خسرو نیز تیسفون و بین النهرین و بطور کلی همه شهرهای پارتی و مفتوح شده بوسیله تراژان را پس گرفت و تراژان هم کاری نکرده جان سپرد و هادریان امپراطور جدید روم از در صلح با خسرو درآمد و حدود روم باز همان شد که قبل از فتوحات تراژان بود. خسرو پس از آنکه فاتحانه به تیسفون درآمد و هادریان با او صلح کرد دختر اسیرشده را بازگرفت و قرار شد که تخت زرین که با اسارت این دختر بدست رومیها افتاده بود باز پس داده شود ولی ظاهراً این تخت باز پس داده نشد پس از خسرو بلاش دوم پادشاه پارتها شد. صفات خسرو: پیرنیا درباره او چنین مینویسد: از خسرو بجز آنچه که بمناسبت قشون کشی تراژان به ایران نوشته اند، چیزی نمیدانیم کارهای او در داخلۀ ایران برای ما مجهول است و حتی نمیدانیم دارای چه صفاتی بوده بنابراین در اینجا فقط می توانیم از صفاتی که او هنگام جنگ با رومیها ظاهر ساخته صحبت بداریم از این نظر او دارای عزمی راسخ و باثبات است وقتی که تراژان به مشرق آمد ابهت روم باندازه ای بود که او به اصطلاح نظامیها ’یک گردش نظامی’ می کرد و در هیچ جا جدالی روی نمیداد همه تسلیم می شدند یا طالب دوستی روم بودند و از ترس طوق بندگی را بیدرنگ بگردنشان می آویختند در چنین موقعی خسرو ایستاد و ابداً حاضر نشد که داخل مذاکراتی با امپراطور روم شود یاکوچکی و فروتنی نسبت به او نشان دهد. این نکته مهم است زیرا موقع او بسیار مشکل بود چه در داخله مدعیانی داشت که فنای او را می خواستند و از خارج دولتی مانند روم که در این وقت به اوج عظمت خود رسیده بود حمله می کرد و قشون خصم را قیصری مانند تراژان که یکی ازقوی ترین قیاصرۀ روم و سرداری قابل بشمار می آمد فرمان می داد با وجود تمامی این اوضاع خود را نباختن و در مقابل چنین دشمنی ایستادن کاری است بزرگ. سیاستی که او اتخاذ کرد برای این زمان دولت پارت فوق العاده مناسب بود. دولت پارت در انحطاط امرار وقت می کرد و برضعفش همواره می افزود در این احوال خسرو چاره نداشت جز اینکه در مقابل دشمن نیرومند مهاجم جنگ دفاعی پیش گیرد و دشمن را بداخلۀ مملکت کشانیده از نیرویش بکاهد تا در موقع به او بتازد. در این قسمت هم روبرو شدن با تراژان در دشت نبرد یا نشستن در قلعه ای جز تباهی او و مملکتش نتیجه ای نداشت زیرا نه از پیش مطمئن بود و نه از پس. از پیش رومیها او را تهدید می کردند واز پس مدعیان سلطنت. بنابراین نقشه ای که او اختیار کرد بهترین نقشه بود و چنانکه گذشت از پرتو این نقشه بالاخره او فائق آمد و سرداری را مانند تراژان مغلوب ساخت رومی ها تمامی ایالات را تخلیه کرده بپارتیها پس دادند و پس از آن صلحی بین دولتین برقرار شد که تقریباً پنجاه سال پاینده بود. بنابرآنچه گفته شد درباره خسرو باید عقیده داشت که یکی از شاهان خوب ایران در دورۀ اشکانی بود. او شاهی است عاقل و متین دارای عزم و حزم او برای این موقع ایران بهترین شاه بود که بر تخت نشست و نیز توانست مملکتش را بی کم و کسر به جانشین خود تحویل بدهد. رجوع به ایران باستان ج 3 از ص 2469- 2489 شود پسر سیاوش و نوۀ کیکاوس یکی از شاهان کیان است. مادرش بنا برقول فردوسی دختر افراسیاب بنام سودابه بود او را کیخسرو نیز می گویند. رجوع به کیخسرو شود: بیامد بنزدیک خسرو رسید بدان فر و اورنگ او را بدید. فردوسی ملا، از جملۀ ظرفای بخارا است. و مردی لوند و عاشق پیشه و بی قید است. از اوست این مطلع: شکست بر سر من محتسب سبوی مرا دلم شکسته شد و ریخت آبروی مرا. (ترجمه مجالس النفائس چ 1323 ص 169) ابن اشغ. نام یکی از پادشاهان اشکانی است که دوازده سال بعد از اردوان بن اشغ سلطنت کرد. ’تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2577 از تاریخ گزیده حمدالله مستوفی’. رجوع به خسرو پادشاه اشکانی شود
نام یکی از پادشاهان اشکانی و اشک بیست و چهارم است که از 108 یا 110 میلادی تا 128 یا 130 میلادی بر ایران حکم راند. او چون بسلطنت رسید مصادف با جاه طلبی های تراژان امپراطور روم گردید و این امپراطور ببهانۀ ارمنستان بظاهر ولی فتوحات اسکندر در باطن از روم روی به جانب مشرق گذاشت و ارمنستان و بین النهرین را گرفت و حتی تیسفون را تسخیر کرد و یکی از دختران خسرو نیز به اسیری بدست او افتاد. ولی سرانجام این فتوحات برای تراژان شوم بود چه او که قصد تاختن تا رود سند داشت هنوز در غرب ایران بود که شهرهای مفتوح گشوده شده اش یکی پس از دیگری سر بشورش گذاردند و چون تراژان خواست کاری کند به مشکلات بیشمار برخورد کرد و مأیوسانه بازگشت. در این بین خسرو نیز تیسفون و بین النهرین و بطور کلی همه شهرهای پارتی و مفتوح شده بوسیله تراژان را پس گرفت و تراژان هم کاری نکرده جان سپرد و هادریان امپراطور جدید روم از در صلح با خسرو درآمد و حدود روم باز همان شد که قبل از فتوحات تراژان بود. خسرو پس از آنکه فاتحانه به تیسفون درآمد و هادریان با او صلح کرد دختر اسیرشده را بازگرفت و قرار شد که تخت زرین که با اسارت این دختر بدست رومیها افتاده بود باز پس داده شود ولی ظاهراً این تخت باز پس داده نشد پس از خسرو بلاش دوم پادشاه پارتها شد. صفات خسرو: پیرنیا درباره او چنین مینویسد: از خسرو بجز آنچه که بمناسبت قشون کشی تراژان به ایران نوشته اند، چیزی نمیدانیم کارهای او در داخلۀ ایران برای ما مجهول است و حتی نمیدانیم دارای چه صفاتی بوده بنابراین در اینجا فقط می توانیم از صفاتی که او هنگام جنگ با رومیها ظاهر ساخته صحبت بداریم از این نظر او دارای عزمی راسخ و باثبات است وقتی که تراژان به مشرق آمد ابهت روم باندازه ای بود که او به اصطلاح نظامیها ’یک گردش نظامی’ می کرد و در هیچ جا جدالی روی نمیداد همه تسلیم می شدند یا طالب دوستی روم بودند و از ترس طوق بندگی را بیدرنگ بگردنشان می آویختند در چنین موقعی خسرو ایستاد و ابداً حاضر نشد که داخل مذاکراتی با امپراطور روم شود یاکوچکی و فروتنی نسبت به او نشان دهد. این نکته مهم است زیرا موقع او بسیار مشکل بود چه در داخله مدعیانی داشت که فنای او را می خواستند و از خارج دولتی مانند روم که در این وقت به اوج عظمت خود رسیده بود حمله می کرد و قشون خصم را قیصری مانند تراژان که یکی ازقوی ترین قیاصرۀ روم و سرداری قابل بشمار می آمد فرمان می داد با وجود تمامی این اوضاع خود را نباختن و در مقابل چنین دشمنی ایستادن کاری است بزرگ. سیاستی که او اتخاذ کرد برای این زمان دولت پارت فوق العاده مناسب بود. دولت پارت در انحطاط امرار وقت می کرد و برضعفش همواره می افزود در این احوال خسرو چاره نداشت جز اینکه در مقابل دشمن نیرومند مهاجم جنگ دفاعی پیش گیرد و دشمن را بداخلۀ مملکت کشانیده از نیرویش بکاهد تا در موقع به او بتازد. در این قسمت هم روبرو شدن با تراژان در دشت نبرد یا نشستن در قلعه ای جز تباهی او و مملکتش نتیجه ای نداشت زیرا نه از پیش مطمئن بود و نه از پس. از پیش رومیها او را تهدید می کردند واز پس مدعیان سلطنت. بنابراین نقشه ای که او اختیار کرد بهترین نقشه بود و چنانکه گذشت از پرتو این نقشه بالاخره او فائق آمد و سرداری را مانند تراژان مغلوب ساخت رومی ها تمامی ایالات را تخلیه کرده بپارتیها پس دادند و پس از آن صلحی بین دولتین برقرار شد که تقریباً پنجاه سال پاینده بود. بنابرآنچه گفته شد درباره خسرو باید عقیده داشت که یکی از شاهان خوب ایران در دورۀ اشکانی بود. او شاهی است عاقل و متین دارای عزم و حزم او برای این موقع ایران بهترین شاه بود که بر تخت نشست و نیز توانست مملکتش را بی کم و کسر به جانشین خود تحویل بدهد. رجوع به ایران باستان ج 3 از ص 2469- 2489 شود پسر سیاوش و نوۀ کیکاوس یکی از شاهان کیان است. مادرش بنا برقول فردوسی دختر افراسیاب بنام سودابه بود او را کیخسرو نیز می گویند. رجوع به کیخسرو شود: بیامد بنزدیک خسرو رسید بدان فر و اورنگ او را بدید. فردوسی ملا، از جملۀ ظرفای بخارا است. و مردی لوند و عاشق پیشه و بی قید است. از اوست این مطلع: شکست بر سر من محتسب سبوی مرا دلم شکسته شد و ریخت آبروی مرا. (ترجمه مجالس النفائس چ 1323 ص 169) ابن اشغ. نام یکی از پادشاهان اشکانی است که دوازده سال بعد از اردوان بن اشغ سلطنت کرد. ’تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2577 از تاریخ گزیده حمدالله مستوفی’. رجوع به خسرو پادشاه اشکانی شود
دهی است جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 18 هزارگزی شمال ورامین سر راه شوسۀ خراسان. این دهکده در جلگه قرار دارد، معتدل، آب آن از رود خانه جاجرود و محصول آن غلات و صیفی و چغندرقند و شغل و اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان بهنام پازکی بخش ورامین شهرستان تهران، واقع در 18 هزارگزی شمال ورامین سر راه شوسۀ خراسان. این دهکده در جلگه قرار دارد، معتدل، آب آن از رود خانه جاجرود و محصول آن غلات و صیفی و چغندرقند و شغل و اهالی آن زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)