جدول جو
جدول جو

معنی خستیدن - جستجوی لغت در جدول جو

خستیدن
(دَ)
خستن. (از ناظم الاطباء) (شعوری ج 1 ص 375)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
خوابیدن، به خواب رفتن، خفتن، آرام شدن، آرام گرفتن، دراز کشیدن، بستری بودن، انباشته شدن، متوقف یا تعطیل شدن، راکد شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خفتیدن
تصویر خفتیدن
به خواب رفتن، خفتن، خوابیدن، برای مثال شتربچه با مادر خویش گفت / بس از رفتن آخر زمانی بخفت (سعدی۱ - ۱۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
(گَ تَ)
لگد زدن. پایمال کردن. پاسپر نمودن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ تَ)
بودن وشدن، راضی شدن و قبول کردن، شایستن و ارزیدن و ارزش داشتن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُءْ لُءْ شُدَ)
سنجیدن و وزن کردن. (ناظم الاطباء) :
سریر و سراپرده و تاج و تخت
نه چندان که آن را توانند سخت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
خسبیدن. مصدر دیگریست برای خوابیدن. خفتن و بهمه معانی آن استعمال میشود، بوسیدن یکدیگر. (ناظم الاطباء) ، غلطیدن. (آنندراج). پیچیدن و گردیدن، راحت شدن. (ناظم الاطباء) ، ماست گردیدن شیر و جغرات شدن آن. (برهان قاطع) ، بر زانو نشستن. (ناظم الاطباء) ، بزانو درآمدن شتر. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(گَ /گُو تَ)
غنودن. خسپیدن:
از این پس تو ایمن مخسب از بدی
که پاداش پیش آیدت ایزدی.
فردوسی.
شب تیره بلبل نخسبد همی
گل از باد و باران بچسبد همی.
فردوسی (شاهنامه ج 3 ص 1433).
نخواهند نیز از شما زر و سیم
مخسبید زین پس دل از من به بیم.
فردوسی.
بدو گفت بیژن مرا خواب نیست
مخسب ای برادر زمانی بایست.
فردوسی.
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و در خسبد در بستر ما.
منوچهری.
بوسهل نزدیک پدرم آمد نماز خفتن پدرم گفت چرا آمده ای ؟ گفت: نخواهم رفت تا آنگاه خداوند بخسبد که نباید رقعتی نویسد بسلطان درباب حسنک بشفاعت. (تاریخ بیهقی). بدار گوش و بشب خسب ایمن از همه بد. (تاریخ بیهقی).
چنان است دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
اسدی.
ایزد خرد ز بهر چه دادستت
تا خوش نخسبی و نخوری چون خر.
ناصرخسرو.
که چند خسبید ای بیهشان که وقت آمد
که تیغ جهل همی در نیام باید کرد.
ناصرخسرو.
چو تو مدهوش بخاک اندر خسبی
چه بهار آید و چه دشت ببار آید.
ناصرخسرو.
خاک برسر پاش خاقانی و در خون خسب از آنک
زیر خاک است آنکه از خاکت بمردم کرده بود.
خاقانی.
میان بادیه ای هان و هان مخسب ار نه
عرابیان ز تو هم سر برند و هم کالا.
خاقانی.
عهد جوانی بسرآمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب.
نظامی.
مست چه خسبی که کمین کرده اند
کارشناسان نه چنین کرده اند.
نظامی.
چو بیند بر من این بیداد خواری
نخسبد دیگر از بیداد و زاری.
نظامی.
خسبم امشب ز راه دمسازی
تا نبینم خیال شب بازی.
نظامی.
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو ورنه بخسبی، شب رود.
مولوی.
طفل خسبد چون بجنباند کسی گهواره را.
مولوی.
ساقی سیم تن چه خسبی خیز
آب شادی بر آتش غم ریز.
سعدی (طیبات).
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی (طیبات).
چنان خسب کاید فغانت بگوش.
سعدی (بوستان).
الا تا بغفلت نخسبی که نوم
حرام است بر چشم سالار قوم.
سعدی (بوستان).
ده درویش در گلیمی بخسبند. سعدی (گلستان). نه گرفتار آمدی بدست جوانی معجب خیره رای سرتیز سبک پای که هردم هوسی پزد و هر لحظه رائی زند و هر شب جایی خسبد. (گلستان).
گفتم ای بخت بخسبیدی و خورشید دمید
گفت با اینهمه از سابقه نومید مشو.
حافظ.
- خسبیدن آتش، فرونشستن آن. (ترجمه دیاتسارون ص 34).
- خسبیدن خون، مکتوم ماندن خونی. پنهان ماندن قاتل. (یادداشت بخط مؤلف) :
خون نخسبد درفتددر هر دلی
فکر جستجوی و حل مشکلی.
مولوی.
آنکه کشتستم پی مادون من
می نداندکه نخسبد خون من.
مولوی.
- خسبیدن شیر،بستن آن. کلچیدن آن: اضطراب اندک اندک فراهم آوردن شیر را در مشک و گذاشتن آن تا بخسبد و ترش گردد. (ذخیرۀ خوارزمی)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
خوابیدن. خفتن. خسبیدن. (از ناظم الاطباء). خفتیدن:
چو شاه جهاندار بشنید راز
بر آن گوشۀ تخت خسپید باز.
دقیقی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
خاییدن. در زیر دندان نرم کردن. (برهان قاطع) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (از لغت محلی شوشتری)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ زَ دَ)
استادن. (شعوری). ایستادن، الهام خواستن شکر نعمت را از خدای تعالی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بخسیدن
تصویر بخسیدن
پژمرده، گداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستوییدن
تصویر خستوییدن
اعتراف داشتن، اعتراف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرسیدن
تصویر خرسیدن
پوسیدن، گندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشکیدن
تصویر خشکیدن
خشک شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتیده
تصویر خفتیده
خفته خوابیده خسپیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاییدن
تصویر خاییدن
جویدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خائیدن
تصویر خائیدن
به دندان نرم کردن، جویدن، انگشت خاییدن کودک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاریدن
تصویر خاریدن
خارش کردن پوست بدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایستیدن
تصویر ایستیدن
ایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آستیلن
تصویر آستیلن
گازی که برای روشنائی وجوشکاری فلزات به کار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستردن
تصویر بستردن
محو کردن، پاک ساختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستهیدن
تصویر بستهیدن
ستیزه ولجالت کردن، مجادله، منازعه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استردن
تصویر استردن
ستردن، پاک کردن، محوساختن، محو کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ایستادن قیام کردن برخاستن، مقاومت کردن، پایدار ماندن در خدمت ایستادن دیری خدمت ماندن در خدمت ایستاد ن دیری خدمت کردن، اقامت کردن ماندن، مصمم شدن عزم کردن قصد کردن، توقف کردن، یا استادن به کاری. مشغول شدن به آن و ورزیدن آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیدن
تصویر استیدن
بر پا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خفتیدن
تصویر خفتیدن
خوابیدن، بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسپیدن
تصویر خسپیدن
خوابیدن بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
خفتن بخواب رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خستوان
تصویر خستوان
اقرار کنندگان، اعتراف کنندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خسبیدن
تصویر خسبیدن
((خُ دَ))
خفتن، به خواب رفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیدن
تصویر استیدن
((اِ دَ))
گرفتن، ستیدن، ستدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آستیلن
تصویر آستیلن
جوشین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خشمیدن
تصویر خشمیدن
ائتکال
فرهنگ واژه فارسی سره
خفتن، خوابیدن، به خواب رفتن، غنودن
متضاد: بیدار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد