حرا م زاده، ولدالزنا، برای مثال ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود / کنون توانی باری خشوک پنهان کرد (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)، در وجود ما هزاران گرگ و خوک / صالح و ناصالح و خوب و خشوک (مولوی - ۲۳۶۰)
حرا م زاده، ولدالزنا، برای مِثال ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود / کنون توانی باری خشوک پنهان کرد (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۲)، در وجود ما هزاران گرگ و خوک / صالح و ناصالح و خوب و خشوک (مولوی - ۲۳۶۰)
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خروک، خبزدو، خبزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
سِرگین گَردان، حشره ای سیاه و پِردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سِرگین غَلتان، سِرگین گَردانَک، خَروَک، خَبَزدو، خَبَزدوک، کَوَزدوک، چَلاک، چَلانَک، کَستَل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگَردانَک، بالش مار، کَوَز، جُعَل، قُرُنبا
سرگین گردان، حشره ای سیاه و پردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سرگین غلتان، سرگین گردانک، خبزدو، خبزدوک، خزدوک، کوزدوک، چلاک، چلانک، کستل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگردانک، بالش مار، کوز، جعل، قرنبا
سِرگین گَردان، حشره ای سیاه و پِردار، بزرگ تر از سوسک های خانگی که در بیابان های گرم پیدا می شود و بیشتر روی سرگین حیوانات می نشیند و آنرا با چرخاندن حمل میکند، سِرگین غَلتان، سِرگین گَردانَک، خَبَزدو، خَبَزدوک، خَزدوک، کَوَزدوک، چَلاک، چَلانَک، کَستَل، گوگار، گوگال، تسینه گوگال، گوگَردانَک، بالش مار، کَوَز، جُعَل، قُرُنبا
پراکنده و پریشان شدن طبیعت باشد از امور ناملایم. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). برهم زدگی دل که از دغدغه و دست در زیر بغل کردن کسی دیگر را یا از سخن ناملایم بهم رسد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) ، قهر و خشم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : چون کیک جهان جهانی ای وند خشوک آورده زمالش پدر خشم و خدوک. سوزنی. با تو بقمار بر نیایم بخدوک نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک. سوزنی. از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب همچوجحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. ، رشک. حسد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، خجلت. شرمندگی. شرمساری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شرمنده. شرمسار. خجل. (شرفنامۀ منیری) : کوه از برای خدمت اولیاش (مازندران) چنان مشمّر است که دامن بر کمر زده است. دریا از غیرت دست اسخیاش بدان سان در خدوک است که گریبان چاک کرده است. هر آمل که به آمل رسد مل امل در جامش صفا یابد و هر ساری که برساری گذرد حظ حرص از خوان کرم مستوفی بردارد. (از عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین الدهستانی از جنگ خطی مورخ به 651) ، خجل خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) ، آزردگی. غصۀ بی جا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غم. اندوه. طیرگی. دلتنگی. دلگیری. غصه. بکماز. بژمانی تیمار. آدرنگ. آذرنگ. انده. افسردگی. دل افسردگی. ملال. گرفتگی. حزن. مستمندی. پژمانی. نژندی. نجندی. خون دل. خون جگر. فرم. رخبینه. خلجان خاطر. دلهره. دلواپس. اضطراب. در بعضی از قرای قزوین چون ’زیاران’ متداول است. (یادداشت بخط مؤلف) : دهرم هزار گونه ریاضت نمود و من هر لحظه ممتلی ترم از غصه و خدوک. ظهیر فاریابی. گفتم نوشت باد که شراب مهنا می نوشی و شراب بی خدوک و بی خمار نوش می کنی. (کتاب المعارف). - باخدوک، غمگین. مضطرب. طیره: هرکه بر درگه ملوک بود از چنین کار باخدوک بود. عنصری (از فرهنگ اسدی). - خدوکش گرفته، در خشم و جوش آمده. (آنندراج)
پراکنده و پریشان شدن طبیعت باشد از امور ناملایم. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). برهم زدگی دل که از دغدغه و دست در زیر بغل کردن کسی دیگر را یا از سخن ناملایم بهم رسد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (غیاث اللغات) ، قهر و خشم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) : چون کیک جهان جهانی ای وند خشوک آورده زمالش پدر خشم و خدوک. سوزنی. با تو بقمار بر نیایم بخدوک نز تو نه ز من سر بسر و نوک بنوک. سوزنی. از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب همچوجحی کز خدوک چرخۀ مادر شکست. انوری. ، رشک. حسد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) ، خجلت. شرمندگی. شرمساری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شرمنده. شرمسار. خجل. (شرفنامۀ منیری) : کوه از برای خدمت اولیاش (مازندران) چنان مشمّر است که دامن بر کمر زده است. دریا از غیرت دست اسخیاش بدان سان در خدوک است که گریبان چاک کرده است. هر آمل که به آمل رسد مل امل در جامش صفا یابد و هر ساری که برساری گذرد حظ حرص از خوان کرم مستوفی بردارد. (از عنایت نامۀ ملک الکلام جلال الدین الدهستانی از جنگ خطی مورخ به 651) ، خجل خدوک شدن در کار بر کسی و ندانستن بیرون شدن از آن. (از منتهی الارب) ، آزردگی. غصۀ بی جا. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء). غم. اندوه. طیرگی. دلتنگی. دلگیری. غصه. بکماز. بژمانی تیمار. آدرنگ. آذرنگ. انده. افسردگی. دل افسردگی. ملال. گرفتگی. حزن. مستمندی. پژمانی. نژندی. نجندی. خون دل. خون جگر. فرم. رخبینه. خلجان خاطر. دلهره. دلواپس. اضطراب. در بعضی از قرای قزوین چون ’زیاران’ متداول است. (یادداشت بخط مؤلف) : دهرم هزار گونه ریاضت نمود و من هر لحظه ممتلی ترم از غصه و خدوک. ظهیر فاریابی. گفتم نوشت باد که شراب مهنا می نوشی و شراب بی خدوک و بی خمار نوش می کنی. (کتاب المعارف). - باخدوک، غمگین. مضطرب. طیره: هرکه بر درگه ملوک بود از چنین کار باخدوک بود. عنصری (از فرهنگ اسدی). - خدوکش گرفته، در خشم و جوش آمده. (آنندراج)
شترماده ای که به سپل زمین را بکاود و یا آنکه در رفتن سپل وی منقلب شده در زمین شکاف کند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
شترماده ای که به سپل زمین را بکاود و یا آنکه در رفتن سپل وی منقلب شده در زمین شکاف کند. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب)
دهی است از دهستان دلگان بخش آبزنان شهرستان ایرانشهر، واقع در 38000گزی جنوب باختری بزمان کنار راه مالرو بمپور به ریگان. هوای آن گرم و دارای 100 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ بامری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از دهستان دلگان بخش آبزنان شهرستان ایرانشهر، واقع در 38000گزی جنوب باختری بزمان کنار راه مالرو بمپور به ریگان. هوای آن گرم و دارای 100 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات و خرما و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ بامری هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
حرام زاده. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری). لقیطه. (شرفنامۀ منیری). ولدالزنا. (یادداشت بخط مؤلف) : ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود کنون توانی باری خشوک پنهان کرد. منجیک. تا فراوان شود تجربت جان و تنم کاین خشوکان را جز شمس قمر نیست ابی. منوچهری. هر که بد اصل یا خشوک بود فتنه زاید چو با ملوک بود. لطیفی. گفتۀ من حلال زادۀ طبع نبوم مر خشوک را پازاج. سوزنی. ای نیم حلالزاده و نیم خشوک. سوزنی. ای همچو مهین مار بدآویز خشوک. سوزنی. گر فلک نقص علم زاد چه شد از بلایه چه زاد غیر خشوک. شمس فخری. در وجود ما هزاران گرگ و خوک صالح و ناصالح و خوب و خشوک. مولوی
حرام زاده. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از شرفنامۀ منیری). لقیطه. (شرفنامۀ منیری). ولدالزنا. (یادداشت بخط مؤلف) : ایا بلایه اگر کار کرد پنهان بود کنون توانی باری خشوک پنهان کرد. منجیک. تا فراوان شود تجربت جان و تنم کاین خشوکان را جز شمس قمر نیست ابی. منوچهری. هر که بد اصل یا خشوک بود فتنه زاید چو با ملوک بود. لطیفی. گفتۀ من حلال زادۀ طبع نبوم مر خشوک را پازاج. سوزنی. ای نیم حلالزاده و نیم خشوک. سوزنی. ای همچو مهین مار بدآویز خشوک. سوزنی. گر فلک نقص علم زاد چه شد از بلایه چه زاد غیر خشوک. شمس فخری. در وجود ما هزاران گرگ و خوک صالح و ناصالح و خوب و خشوک. مولوی
مهره ای بود کودکان را از بهر چشم بد بندند خزریان فروشند دو سه رنگ بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : ترسم چشمت رسد که سخت حقیری چونکه نه بندند خزمکت بگلو بر. منجیک
مهره ای بود کودکان را از بهر چشم بد بندند خزریان فروشند دو سه رنگ بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) : ترسم چشمت رسد که سخت حقیری چونکه نه بندند خزمکت بگلو بر. منجیک