جدول جو
جدول جو

معنی خزمک - جستجوی لغت در جدول جو

خزمک
(خَ مَ)
مهره ای بود کودکان را از بهر چشم بد بندند خزریان فروشند دو سه رنگ بود. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) :
ترسم چشمت رسد که سخت حقیری
چونکه نه بندند خزمکت بگلو بر.
منجیک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمک
تصویر خرمک
مهرۀ سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم به گردن اطفال ببندند، چشم زد، برای مثال ترسم چشمت رسد که سخت خطیری / چون که نبندند خرمکت به گلو بر (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خزوک
تصویر خزوک
سوسک حمام
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض آوردن حرف یا حروفی زائد و خارج از وزن در ابتدای مصراع که تقطیع به شمار نمی آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمک
تصویر خمک
نوعی دف که چنبر آن از برنج یا روی بود
فرهنگ فارسی عمید
(زَ مَ)
خشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زِ مِ)
بن دم جانور پرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). دم غزۀ مرغ و دم مرغ و بن دم آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ)
دهی است از دهستان شهرکی بخش شیب آب شهرستان زابل، دارای 1920 تن سکنه. آب آن از رود خانه هیرمند و محصول آن غلات و لبنیات و پنبه و صیفی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و قالیچه و گلیم و کرباس بافی. راه مالرو و ده باب دکاکین مختلف و دبستان دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ستیهیدن. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
خزندۀ کوچک.
- گوش خزک، جانوری است کوچک که معروف است چون به گوش رود موجب کری میشود
لغت نامه دهخدا
(تَ طُ)
سوراخ کردن بینی شتر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) ، خلیدن شتر، ملخ را بسیخ در کشیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) ، (اصطلاح عروض) زیادتی حرفی است یا دو کی در اول مصراع. متقدمان شعراء عرب استعمال کرده اند تمام معنی را و از وزن و تقطیع ساقط داشته و بیشتر آن حروف عطف بوده است چون هل و بل و ثم و واو و فاء و بعضی از شعراء عجم در این باب تقیل بدیشان کرده اند و در یک دو بیت خزم آورده چنانک شاعر گفته است:
هرک با مرد مست جنگ کند
ملامت آن را رسد کی هشیار است.
و میم ملامت خزم است و وزن و تقطیع این مصراع چنان باشد کی ملامت آن را رسد کی هشیار است و این زشت خزمی است چی در شعر عرب اغلب خزوم حروف زواید باشد چنانک گفتیم و این شخص میم ملامت را کی اصل کلمه است خزم ساخته است و بهیچ حال محدثان شعرای عرب و عجم را نشایدکی خزم بکار دارند از بهر انک ذوق شعر خلل می کند و طبع از آن نفرت می گیرد و این اسم از خزامۀ شتر گرفته اند و آن زیادت حلقه باشد پشمین کی در بینی شتر کنند تا مهار در وی بندند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ)
درختی است مانند دوم که از پوست وی رسن سازند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
برانگیختن کسی را بر کسی تا سخت خشمگین شود بر وی، پر کردن مشک را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
جبن. ترس. (ناظم الاطباء). جبن باشد و آن جزع و فزع کردن است نزدیک مخلوق که از اندک گریزان باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ زَ مَ)
واحد خزم. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، برگ بافتۀ مقل. (منتهی الارب) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ ما)
شترانی که خزامه در بینی آنها کرده باشند. (منتهی الارب). یقال: ابل خزمی. (منتهی الارب) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سرگین گردانک را گویند و به عربی جعل خوانند. (برهان قاطع). خبزدوک. (از حاشیۀ دکتر معین بر برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(خُ / خَ مَ)
خرمهره، یعنی مهره ای از شیشۀ سیاه و سفید وکبود که جهه دفع چشم زخم بر گردن کودکان بندند و خرتک نیز گویند. (از برهان) (ناظم الاطباء) :
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نبستند خرمکت بگلو بر.
منجیک
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ مَ)
دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور، واقع در سه هزارگزی جنوب نیشابور. این دهکده در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل. آب از قنات و محصول غلات و شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
نام قصری به نیشابور بروزگار غزنویان. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُرْ رَ مَ)
مصغر خرم. (از برهان قاطع) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زمک
تصویر زمک
خشم، خشمگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمک
تصویر خمک
دف و دایره کوچکی که چنبرآن از برنج یا روی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزک
تصویر خزک
ستیهیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمک
تصویر خمک
((خُ مَ))
دف و دایره کوچکی که چنبر آن از برنج یا روی باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خزوک
تصویر خزوک
((خَ))
خبزدو، سرگین غلطان
فرهنگ فارسی معین
حالت تهاجم گرفتن، مورد حمله قرار دادن
فرهنگ گویش مازندرانی