جدول جو
جدول جو

معنی خرگت - جستجوی لغت در جدول جو

خرگت
(خَ گَ)
دهی است از دهستان چولائی خانه بخش حومه شهرستان مشهد، واقع در 65هزارگزی باختر راه مشهد به کلات. این دهکده در دامنۀ کوه واقعاست با آب و هوای سردسیری. آب آن از چشمه و محصولات آن غلات، شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خربت
تصویر خربت
خربط، غاز بزرگ ، احمق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرفت
تصویر خرفت
کودن، ویژگی کسی که بر اثر پیری، فساد و تباهی عقل پیدا کرده است
خرفت شدن: تباه شدن عقل بر اثر پیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرگه
تصویر خرگه
خیمۀ بزرگ، بارگاه، سراپرده، خرگاه، خبا، هواری، افراس، فسطاط
فرهنگ فارسی عمید
(خَ گَهْ)
مخفف خرگاه که جا و محل وسیع باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) ، چادر خیمۀ بزرگ مدور و سراپردۀ بزرگ. (از برهان قاطع) :
منیژه بیامد گرفتش ببر
گشاد از میانش کیانی کمر
نشستنگه رود و می ساختند
ز بیگانه خرگه بپرداختند.
فردوسی.
ندارم درنگ امشب آید ز کین
مگر سوی افغان و خرگه زمین.
فردوسی.
همه دشت پر خرگه و خیمه گشت
از انبوه آهو سراسیمه گشت.
فردوسی.
نه خیمه نه خرگه نه بار و بنه
چنین چند باشد سپه گرسنه.
فردوسی.
مقاتوره از پیش خاقان برفت
بیامد سوی خرگه خویش تفت.
فردوسی.
بنشین در بزم بر سریر به ایوان
خرگه برتر زن از سرادق کیوان.
منوچهری.
لاله سوی جویبار خرگه بیرون زده ست
خیمۀ آن سبزگون خرگه این آتشین.
منوچهری.
یکی چون خیمۀ خاقان دوم چون خرگه خاتون
سیم چون مجرۀ قیصر چهارم قبۀ کسری.
منوچهری.
هر کجا پویی ز مینا خرمنی است
هر کجاپویی ز دیبا خرگهی.
منوچهری.
روز باشد بخیمۀ قاقم
شب درآید بخرگه سنجاب.
سوزنی.
چو بیرون خرگه نهی لاکعا
لهم باشد آن لالکالالکا.
؟ (از صحاح الفرس).
هر هفت کرده پردگی زر بخرگه آر
تا هفت پردۀ خرد ما برافکند.
خاقانی.
یکی خرگه از شوشۀسرخ بید
در آن خرگه افشانده خاک سپید.
نظامی.
کین مه زرین که دراین خرگه است
غول ره عشق خلیل اللّه است.
نظامی.
بر خرگه من گذر کن از راه
وز دور بمن نمود خرگاه.
نظامی.
حجاب دیدۀ ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن.
حافظ.
این چه خرگه چه تتق این چه خیامست اینجا
چتر مه رایت خور ظل غمامست اینجا.
نظام قاری.
حصیر گفت بزیلو که نقش ماست کنون
که ظل دولت خرگه فتاده بر سر ما.
نظام قاری.
، آلاچیق بزرگ، چادر مدور بزرگ. (ناظم الاطباء) ، خرمن ماه. هاله. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی از دهستان بیرم بخش گاوبندی لار واقع در 59هزارگزی شمال خاوری گاوبندی. جلگه، گرمسیر. آب از چاه و باران و محصول آن غلات و لبنیات و خرما. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه فرعی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خَگُ)
ده کوچکی است از دهستان چنارود بخش آخورۀ شهرستان فریدن واقع در 20هزارگزی جنوب خاوری اخوره. آب از چشمه، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ)
خرمن و هالۀ ماه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ)
مست بیهوش که بعربی طافح گویند، به پارسی سیاه مست و مست خراب گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) :
مست خرست میروم درره عشق بوالعلا
باک ندارم از بلا تن تنناتلاتلا.
مولوی (ازآنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ)
قاز و بط بزرگ. (ناظم الاطباء). خربط. قلولا. سیقا. اوّز. (یادداشت بخط مؤلف) :
باز رز را گفت ای دختر بی دولت
این شکم چیست چو پشت و شکم خربت.
منوچهری.
، نادان. احمق، ظریف. شوخ. مسخره، مفسده. بی دیانت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خِ رِ)
کندفهم. کندذهن. (یادداشت بخط مؤلف). کودن. بیحس. مبهوت. ازکاررفته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وْ کَ دَ)
خر بودن. کنایه از حماقت و سفاهت و نادانی است. (یادداشت بخط مؤلف).
- امثال:
کرۀ خر از خریت پیش پیش مادر است
لغت نامه دهخدا
(خِرْ ری)
راهبر استاد. راهنمای دانا. (از اقرب الموارد). دلیل حاذق. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خرارت و خراریت: اما الفقه فهو (ای ابوجعفر الطوسی) خریت هذه الصناعه زمام الانقیاد... (روضات الجنات)،
{{اسم}} مجازاً محک. مقیاس. معیار. ملاک. میزان. اندازه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ابن راشد ناجی در کتاب فتوح سیف بن عمر از او نام برده است و از طریق زید بن اسلم آورده که خریت بن راشد رسول خدا را بین مکه و مدینه دروفد بنی سلمه بن لوی ملاقات کرد و پیغمبر به کلام آنها گوش داد و سپس به قریش گفت اینان قوم شدیدالخصومتی اند. سیف می گوید در جنگ جمل خریت به مضر بود و عبدالله بن عامر او را عاملی کوره ای از کوره های فارس داد. زبیر بن بکار می گوید خریت با علی علیه السلام بود تا آنکه حکمین حکم خود را دادند پس او علی را ترک کرد و بفارس رفت و علم مخالفت برافراشت و علی علیه السلام معقل بن قیس را با لشکری بسوی او فرستاد او نیز از عرب و نصاری مردم گرد کرد و بعرب دستور منع صدقه داد و بنصاری منع جزیه پس کثیری از نصاری که مسلمان شده بودند مرتد گشتند تا آنکه معقل به جنگ آنان رفت و رایتی برانگیخت و گفت هر که بزیر این رایت آید ایمن است پس کثیری از قوم خریت بزیر رایت او رفتند و از جان تأمین یافتند و بقیه شکست خوردند و در این واقعه خریت کشته شد. (از اصابه قسم اول ص 109). او را خریت الناجی نیز می گویند. رجوع شود به اعلام زرکلی چ 2 ج 2 ص 348
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خرت و خرت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ)
جمع واژۀ خرته. رجوع به خرته شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خروه. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ رَ بَ)
بازاری است در یمامه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
سوراخ سوزن و سوراخ گوش و تیر و مانند آنها. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). ج، خروت، اخرات. رجوع به خرت شود، استخوانی است خرد نزدیک سینه. (منتهی الارب). رجوع به خرت شود
لغت نامه دهخدا
(چِ گِ)
ده مخروبه ای از دهستان پشتکوه سورتیجی بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری که در 15هزارگزی خاور کیاسر واقع است و سابقاً ده آباد و بزرگی بوده و فعلاً مخروبه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(بَ گَ)
انجیر معابد، که نوعی گیاه است. (فرهنگ فارسی معین). لور. و رجوع به لور شود
لغت نامه دهخدا
خیمه بزرگ سرا پرده. یا خرگاه اخضر. آسمان. یا خرگاه سبز. آسمان. یا خر گاه قمر. خرمن ماه هاله. یا خر گاه مینا. آسمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرت
تصویر خرت
سوراخ سوزن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرفت
تصویر خرفت
کند فهم، کند ذهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریت
تصویر خریت
واژه ساختگی و نادرست خرخری راهبر استاد دانا حماقت ابلهی: (خریتش گل کرد) توضیح (خر) فارسی را بعلامت مصدر جعلی (یت) پیوسته اند و آن غلط مشهور است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروت
تصویر خروت
جمع خرت، سوراخ گوش ها، سوراخ سوزن ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگت
تصویر برگت
انجیر معابد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرست
تصویر خرست
سیاه مست طافح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خربت
تصویر خربت
سوراخ پهن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرست
تصویر خرست
((خَ رَ))
سیاه مست، طافح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خربت
تصویر خربت
((خَ بَ))
سوراخ پهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرگه
تصویر خرگه
((خَ گَ))
خیمه بزرگ، سراپرده، خرگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرفت
تصویر خرفت
((خِ رِ))
ابله، نادان، کندذهن
فرهنگ فارسی معین
پیر، سالخورده، کهنسال
متضاد: خردسال، برنا، جوان، پخمه، حواس پرت، خرف، بی هوش وحواس، کم حواس، کندذهن، کم هوش، کودن، منگ، ابله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سبدی ساخته شده از چوب و تخته که بر پشت اسب بندند و با آن
فرهنگ گویش مازندرانی