جدول جو
جدول جو

معنی خروکوش - جستجوی لغت در جدول جو

خروکوش(خَ)
عبدالملک بن ابی عثمان محمد صاحب شرف المصطفی. (از ریحانه الادب ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برکوش
تصویر برکوش
(پسرانه)
پیش بند (نگارش کردی: بهرکش)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آروکو
تصویر آروکو
(پسرانه)
نام پسر کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوروش
تصویر خوروش
(دخترانه)
تابان و درخشان چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرکوف
تصویر خرکوف
نوعی جغد بزرگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرگوش
تصویر خرگوش
پستانداری علف خوار و از راستۀ جوندگان، با گوش های دراز، لب های شکاف دار، دست هایی کوچک تر از پاها و دم کوتاه، در علم نجوم ارنب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروکش
تصویر فروکش
فروکش کردن، فروکش کردن مثلاً کنایه از فرود آمدن، پایین آمدن، به پایین کشیدن، عنان کشیدن و در جایی فرود آمدن، فروریختن چاه، قنات و مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روپوش
تصویر روپوش
آنچه روی چیزی را می پوشاند، هرچه که با آن روی کسی یا چیزی را می پوشانند، بالاپوش، پرده، جامۀ ساده و بلندی که بر روی لباس های دیگر بر تن می کنند مثلاً روپوش پزشکان، روپوش پرستاران، روپوش شاگردان مدرسه
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
نام کوچه ای بوده به نیشابور و معرب آن خرجوش است. از آنجاست ابوسعید عبدالملک بن ابی عثمان خرگوشی که از فقیهان معروف به وده است. (قاموس الاعلام ترکی). رجوع به عبدالملک ’ابوسعید’ و ’خرجوش’ و ’خرجوشی’ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نوعی از موش است که اندکی از خرگوش کوچکتر باشد و گربه آنرا نتواند گرفت بلکه بسیار باشد که با گربه جنگ کند و غالب آید. آنرا بهندی کهوس گویند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) :
یابویی هست مرا خرد و خبزدوک صفت
کش ز خرگوش نمونه ست وز خرموش نژاد.
مطهر (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام کوچه ای است به نیشابور. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
معرب خرگوش است و آن رستنی است. در ترجمه صیدنه آمده است: بپارسی خرگوش گویند و در بلاد فرغانه گوش یندودس گویند. او را در بلاد عرب السنهالغنم گویند و بعضی اورا هفت سو گویند و منبت او در بستانها و مرغزارها و زمینهای نمناک باشد و در شورستانها نیز بود و آن دو نوع بود، یک نوع برگ او خرد بود و تنک و نبات او را پیوندها بسیار بود و بر روی زمین گسترده بود و نوع دیگر را برگ پهن بوده و نبات او بزرگتر باشد و رنگ شاخ او سرخ بوده بر او پیوندها بود و از میانۀ قصب اوتا سر او تخم پر باشد و لون تخم او سرخ بوده و بیخ او نرم باشد و آگنده و جرم او متخلخل نباشد و سطبری او به اندازۀ انگشت باشد. بعربی لسان الحمل گویند
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام دهی است از دهستانهای واقع در ناحیۀ آمل. (از مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی)
لغت نامه دهخدا
(مَرْوْ خوَشْ / خُشْ)
به معنی مرو، که گیاهی باشد خوشبوی. (از برهان) (از آنندراج). خرنباش. ریحان الشیوخ. برسفانج
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خرگوش. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(خِ)
ضبطی است از خروصون و خرصون. در رومی بمعنای طلا است. (از الجماهر بیرونی ص 232)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
برونوس. (برهان) (آنندراج). رجوع به برنوس شود، به مجاز، در سوز و گداز شدن. سخت غمگین و متأثر گشتن:
به ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم.
فردوسی.
- جان و تن به مهر کسی بریان شدن، در مهر کسی سوختن و زار و ناتوان گشتن در آتش عشق وی:
مر مرا بفریفت از آغاز کار
تا شدم بریان به مهرش جان و تن.
ناصرخسرو.
- دل بریان شدن بر کسی، در سوز و گداز شدن:
دل من همی بر تو بریان شود
دو چشمم شب و روز گریان شود.
فردوسی.
- روان بریان شدن، سخت غمگین و در سوز و گداز شدن:
همانا که آن خاک گریان شود
روانش بدین سوک بریان شود.
فردوسی.
- سینه بریان شدن، سخت متأثر و غمگین و در سوز و گداز شدن:
ز درد تو خورشید گریان شود
همان ماه را سینه بریان شود.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خِ رَ)
آنکه عقل او برتر از دیگران است. (از آنندراج) :
در کندی شمشیر زبان قاتل سیفم
در پردۀ اندیشه خردپوش ظهیرم.
عرفی (دیوان چ جواهری ص 156)
لغت نامه دهخدا
(خَ چَ)
دستنبو. شمامه را گویند و بعضی گویند گیاهی است که خوردن آن شیر زنان افزاید و چون از چکوک که نام گیاهی است بزرگتر است او را بدین نام خوانند و آنرا خروک نیز گویند و بعضی گفته چکوک خرفه است. (از آنندراج). گیاهی که خروک نیز گویند و زنان جهت زیاد شدن شیر خورند. (از ناظم الاطباء). شیرزا. مستعجل. بوزیدان. (یادداشت بخط مؤلف). رستنی باشد مانند خربزۀ کوچکی بغایت خوش خط و خال و الوان و خوشبوی و بعضی گویند گیاهی است که آنرا زنان بجهت زیاده شدن شیر خورند و آنرا خروک خوانند. (از برهان قاطع). خرچلوک. رجوع به خرچلوک شود
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ)
گیاهی است که بزنان کم شیر دهند زیادتی شیر را، و آنرا خروک نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). خرچکوک. خرچلوک. رجوع به خرچکوک شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دهی است از دهستان حومه بخش صومای شهرستان ارومیه، در 8500گزی شمال باختری هشتیان واقع است. این ناحیه در دامنۀ کوه واقع و سردسیر و سالم است. بدانجا 121 تن سکنۀ کردی زبان زندگی می کنند. آب آنجا از چشمه و محصولات آنجا: غلات و توتون است. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند و راه ارابه رو دارد و در تابستان از راه هشتیان میتوان اتومبیل به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کلمه لاطینی بمعنی زر. طلا. ذهب. رجوع به الجماهر بیرونی چ حیدرآباد ص 232 شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
آنکه گوش خرد و کوچک دارد. (یادداشت بخط مؤلف). اسک. (تاج المصادر بیهقی). اصمع. اقنف. اصک. حذنّه. سکاکه
لغت نامه دهخدا
(چَوَ دَ / دِ)
آنکه خر فروشد. آنکه الاغ فروشد. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروکش
تصویر فروکش
پائین کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرطوش
تصویر خرطوش
فشنگ فشنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرکوف
تصویر خرکوف
گونه های بزرگتر جغد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرگوش
تصویر خرگوش
جانوریست معروف و حیوان وحشی که گوشهای دراز دارد
فرهنگ لغت هوشیار
پستانداری است علفخوار جزو راسته جوندگان باندام گربه دارای گوشهای دراز و لبهای شکافدار. دستهای وی از پاها کوتاهتر است و بسیار تند میرود و آن دارای اقسامی است ارنب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روپوش
تصویر روپوش
هر چیزی که روی چیز دیگر را بپوشاند، پرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرموش
تصویر خرموش
نوعی موش بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرموش
تصویر خرموش
((خَ))
نوعی موش بزرگ
فرهنگ فارسی معین
((خَ))
پستانداری علفخوار جزو راسته جوندگان با گوش های دراز و دو دست های کوتاه تر از پاها که بسیار تند می دود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از روپوش
تصویر روپوش
نوعی لباس بلند و گشاد که روی لباس پوشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروکش
تصویر فروکش
((فُ کِ یا کَ))
فرو کشیدن، فرو کشنده
فرهنگ فارسی معین