جدول جو
جدول جو

معنی خرمن - جستجوی لغت در جدول جو

خرمن
(دخترانه)
توده غله درو شده، توده و مقدار انبوه از هر چیز
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
فرهنگ نامهای ایرانی
خرمن
محصول درو شده و روی هم ریخته که هنوز نکوبیده و کاه آن را جدا نکرده اند، کنایه از تودۀ چیزی
خرمن ماه (مه): کنایه از هالۀ ماه، برای مثال آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق / خرمن مه به جوی خوشۀ پروین به دو جو (حافظ - ۸۱۴)
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
فرهنگ فارسی عمید
خرمن
(خَ / خِ مَ)
کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند. (نسخه ای از اسدی). قبۀ غله و گل و خاک بود. (نسخه ای از اسدی). تودۀ گندم و جو باشد که از کاه پاک کنند. (صحاح الفرس). خوشه های غله راگویند که از بعد از درو کردن توده سازند و هنوز دانه را از کاه جدا نکرده باشند. (فرهنگ جهانگیری). تودۀ غلۀ مالیده و غیر آن با کاه آمیخته. (شرفنامۀ منیری). تودۀ غلۀ مالیده و با کاه آمیخته یا تودۀ غلۀ صاف. (غیاث اللغات). تودۀ غله که هنوز آنرا نکوفته و از کاه جدا ننموده باشند. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
که را سوخت خرمن چه خواهد مگر
جهان را همه سوخته سربسر.
ابوشکور بلخی.
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم این است خرمن همین و شدکار.
رودکی.
نسوزد عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن.
رودکی.
چه نقصان ز یک مرغ در خرمنی
چه بیشی ز یک حرف در دفتری.
منوچهری.
خرمن ز مرغ گرسنه خالی کجا بود
ما مرغکان گرسنه ایم و تو خرمنی.
منوچهری.
بهر باد خرمن نشاید فشاند.
اسدی.
گر آتش است چونکه از این خرمن
هرگز فزون نگشت و نشد کمتر.
ناصرخسرو.
نشاید کرد مر هشیاردل را
بباد بی خرد بر باد خرمن.
ناصرخسرو.
این خسان باد عذابند چو نادانان
باد ایشان مخر و باد مکن خرمن.
ناصرخسرو.
وآنگه که تهی شدی ز فرزندان
چون پنبه شوی بکوه بر خرمن.
ناصرخسرو.
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش.
ناصرخسرو.
گر بباد تو کنم خرمن خود بر باد
نبرد فردا جز باد در انبانم.
ناصرخسرو.
دعوی ده کننده ولیکن چو بنگری
هادوریان کوی و گدایان خرمنند.
سنائی.
بیهده خر در خلاب قصۀ من رانده ای
کافرم گر نفگنم گاو هجا در خرمنت.
انوری.
آری چو ترا سوخته باشد خرمن
خواهی که بود سوخته هم خرمن من.
؟ (از تاریخ سلاجقۀ کرمان).
هر آنکه آب من از دیده زیر کاه تو دید
یقین شناخت که بر باد خرمنی است مرا.
خاقانی.
ازکشت زار چرخ و زمین کاین دو گاو راست
یک جو نیافتم که بخرمن درآورم.
خاقانی.
صد ره جهان بباد برانداخت خرمنم
صد ره اجل بخاک فروبرد گوهرم.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 313).
همان سودا گرفته دامنش را
همان آتش رسیده خرمنش را.
نظامی.
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
مولوی (مثنوی).
تو ز خرمن های ما آن دیده ای
که در آن دانه بجان پیچیده ای.
مولوی (مثنوی).
صاحب خرمن همی گوید که هی
ای ز کوری پیش تو معدوم شی.
مولوی (مثنوی).
گر مرا باران کند خرمن دهم
ور مرا ناوک کند در تن جهم.
مولوی (مثنوی).
خداوند خرمن زیان می کند
که بر خوشه چین سر گران می کند.
سعدی (بوستان).
هرکه مزروع خود بخورد بخوید
وقت خرمنش خوشه باید چید.
سعدی (گلستان).
گنج خواهی در طلب رنجی ببر
خرمنی می بایدت تخمی بکار.
سعدی.
چو خرمن برگرفتی گاو مفروش
نه دون همت کند نعمت فراموش.
سعدی.
از چنین خرمن این چنین خوشه.
اوحدی.
هادی، گاوی که در مرکز خرمن بندند او راوقت خرمن کوبی. درو، بر باد کرد خرمن را. (منتهی الارب).
- امثال:
آتش بدو دست خویش در خرمن خویش
من خود زده ام چه نالم از دشمن خویش ؟
نظیر: خود کرده را چاره نیست.
خرمن سوخته را از برق چه هراس ؟ نظیر:
نیست از برق حذر مزرعۀ سوخته را.
صائب.
نظیر: پابرهنه از آب نمی ترسد.
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد، نظیر:
خواهد که خرمن تو بسوزند نیز
هر مدبری که سوخته شد خرمنش.
ناصرخسرو.
در خرمن کائنات کردم چو نگاه
یک دانه محبت است باقی همه کاه.
کار هر بز نیست خرمن کوفتن
گاو نر میخواهد و مرد کهن.
- آتش در خرمن زدن، نیست و نابود کردن. تباه کردن:
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش در این خرمن زنی ؟
مولوی (مثنوی).
- خرمن گدا، تودۀ غله که خوشه چینان جمع کرده اند. (از ناظم الاطباء).
- سر خرمن، وقت خرمن. موقع خرمن. هنگام خرمن:
آن نبینی که بر سر خرمن
دانه بر زیر و کاه بر زبر است ؟
خاقانی.
- سوخته خرمن، آنکه خرمن او سوخته است. کنایه از سرمایه رفته. خرمن سوخته. دلسوخته:
بر بستر هجرانت ببینند و نپرسندم
کس سوخته خرمن را گوید به چه غمگینی ؟
سعدی (طیبات).
هر کجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 685).
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سعدی (ترجیعات).
سوخته خرمن همه را سوخته خرمن خواهد. (قرهالعیون).
- مترس سر خرمن، سر چهارپایی که بر روی چوبی گذارند و در خرمنها نصب کنند تا پرندگان بترسند و از خرمن دانه برنچینند.
- وعده سر خرمن، وعده های توخالی. وعده هایی که وفا نمیشود.
، تودۀهر چیز را نامند. (فرهنگ جهانگیری). مطلق توده. (غیاث اللغات). هر توده چون خرمن گل. خرمن آتش. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (از ناظم الاطباء). تل از هر چیز. (یادداشت بخط مؤلف) :
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید بلخی.
دل پیل تیغش همی چاک زد
ز خون خرمن لاله بر خاک زد.
فردوسی.
چون برون آیم از این باغ مرا باشد
مجلس خواجه و از گل بزده خرمن.
فرخی.
زلف تو از مشک ناب چنبرچنبر
روی تو از لاله برگ خرمن خرمن.
فرخی.
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بر بیدبنان افشانند.
منوچهری.
زده یاقوت رمانی بصحراها بخرمنها
فشانده مشک خرخیزی ببستانها بزنبرها.
منوچهری.
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن درّ و عقیق بر همه روی زمین.
منوچهری.
بینی آن قامت چون سرو خرامان در خواب
که کند خرمن گل دست طبیعت بر سیم.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 490).
بتل زرّ و در ریخته زیر گام
بخرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
بخرمن فروریخت مهراج زر
بخروار دیبا ودرّ و گهر.
اسدی.
خرمن ایام من با داغ اوست
او به آتش قصد خرمن می کند.
خاقانی.
نعل آن نقره خنگ او از برق
بر جهان خرمن زر افشانده ست.
خاقانی.
پیمود نیارم بنفس خرمن اندوه
با داغ تو پیمانه ز خرمن چه نویسد؟
خاقانی.
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجاییدهمه.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 409).
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
نظامی.
حامله، زنبیل که بدان انگور کشند بسوی خرمن. (منتهی الارب) ، هاله. داره. شادروان. (السامی فی الاسامی). شایورد. حلقۀ نور بر گرد ماه. شادورد. (یادداشت بخط مؤلف) :
وز پرده چو سر برون زند گویی
چون ماه بر آسمان زندخرمن.
عسجدی.
همچنانک خرمن و گیسو و دنبال اندر هوا برابر ایشان آید. (التفهیم بیرونی).
چو زین درگه نشیند گرد بر من
زند بختم بگرد ماه خرمن.
(ویس و رامین).
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد.
مسعودسعد.
اگر در روستا باشی عجب نیست
که جرم ماه در خرمن بیفزود.
خاقانی.
ای کرده گردماه ز شب خرمن
گریان ز حسرت تو چو باران من
آری دلیل قوت باران است
آنجا که گرد ماه بود خرمن.
ظهیر فاریابی.
- خرمن ماه، هالۀ ماه:
کنیزان و غلامان گرد خرگاه
ثریاوار گرد خرمن ماه.
نظامی.
چه ناله ها که رسید از دلم بخرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.
حافظ.
- خرمن مه، هالۀ ماه:
خوی برخ چون گل و نسرین شده
خرمن مه خوشۀ پروین شده.
نظامی.
ف تنه آن ماه قصب دوخته
خرمن مه را چو قصب سوخته.
نظامی.
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشۀ پروین بدو جو.
حافظ.
، حلقۀ نور بر گرد سر پیامبران وامامان. (یادداشت بخط مؤلف) ، اکلیل نور. (یادداشت بخط مؤلف) ، خط عذار خوبان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
خرمن
کود گندم بود که بعد از آن پاک کنند، توده گندم و جو باشد از کاه پاک کنند
فرهنگ لغت هوشیار
خرمن
((خَ مَ))
توده هر چیز، محصول گندم یا جو یا برنج و دیگر غلات که روی هم انباشته باشند، توده غله که هنوز آن را نکوفته و جدا نکرده باشند، هاله ماه
تصویری از خرمن
تصویر خرمن
فرهنگ فارسی معین
خرمن
توده، حاصل، حصاد، درو، محصول، محصول برداری، هاله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرمن
خرمن غله به خواب، مردی است که به رنج و تعب مال جمع کند و آن مال را به گزاف هزینه کند با زن خویش. اگر بیند خرمن غله بخرید یا کسی به وی داد، دلیل که زن خواهد و بعضی گویند: او را با مردی صحبت افتد که او را مال به رنج وتعب بدست آید. محمد بن سیرین
فرهنگ جامع تعبیر خواب
خرمن
محل کوبیدن خرمن در زمین هموار و دایره شکل، محل ویژه ای که
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرمه
تصویر خرمه
(دخترانه)
نام همسر مزدک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خشمن
تصویر خشمن
خشمگین، عصبانی، خشمناک، برآشفته، غضبناک، غضب، غضب آلود، ارغند، ارغنده، شرزه، دژ آلود، ژیان، خشمگن، آرغده، آلغده، غرمنده، ساخط، غراشیده، غضبان، غضوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمنج
تصویر خرمنج
خرمگس، مگس بزرگ، زنبور درشت
فرهنگ فارسی عمید
میوه ای گرمسیری با هستۀ سخت و پوست نازک که به شکل خوشۀ بزرگ از درخت آویزان می شود، درخت راست و بلند این میوه با برگ های بزرگ و میوه های خوشه ای، نخل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرمک
تصویر خرمک
مهرۀ سیاه و سفید که برای دفع چشم زخم به گردن اطفال ببندند، چشم زد، برای مثال ترسم چشمت رسد که سخت خطیری / چون که نبندند خرمکت به گلو بر (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۲۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژرمن
تصویر ژرمن
نژاد مردم آلمان، ژرمنی، مربوط به ژرمن، شاخۀ زبانی از خانوادۀ زبانی هندواروپایی
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه، واقع در دوهزارگزی جنوب باختر دیزگران کنار رودخانه، این ناحیه کوهستانی و سردسیر و دارای 610 تن سکنۀ کردی زبانست، آب آن از چشمه و قنات و محصولات آن: غلات، حبوبات، توتون، پنبه، انواع میوجات و قلمستان است، اهالی بکشاورزی گذران می کنند، از صنایع دستی قالیچه و گلیم می بافند، قلعۀ خرابه ای بالای آبادی روی تپه دیده میشود، راه در تابستان از طریق شراونه و مرزبانی اتومبیل رو است، مزرعه مرادآباد که سابقاً آبادی بوده جزء این قریه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خرء. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
گمنام، بی قدر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- خامن الذکر، گمنام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
ارمنستان. ارمینیه. ارمنیه. ولایتی است از کوهستان آذربایجان و مولد شیرین مشهور آنجا بوده و ابریشم ارمنی منسوب بدانجاست. (برهان قاطع) (مؤید الفضلاء). سرزمین ارمنستان بین آذربایجان و قفقاز و آسیای صغیر. این نام در کتیبۀ بیستون داریوش بزرگ بصورت ارمین آمده. (ایران باستان ص 1452، 1571، 1596) :
از ادبا عالمی فرست به ماچین
وز امرا شحنه ای فرست به ارمن.
فرخی.
رضوان ملک خسرو مالک رقاب اوست
ارمن بهشت عدن شد از کوثر سخاش.
خاقانی.
خاص کن این ملک جهان بر عموم
هم ملک ارمن و هم شاه روم.
نظامی.
لشکر شام و ارمن و دیاربکر و خراسان و خوارزم و دیگر مواضع را که چشم بر دیار و امصار عراق نهاده بودند و گردن طمع یازیده منقار بازگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 12).
ور بحق دانسته ای جای نشست و خاست را
خواه در ارمن نشین و خواه در ابخاز خیز.
کاتبی.
و رجوع به عیون الانباء ج 1 ص 78 و حبط ج 2 ص 371 و 376، 416 و ایران باستان ص 2290 و 2291 و جهانگشای جوینی چ لیدن ص 170 و 177 و ارمنستان و ارمنیه شود.
لغت نامه دهخدا
(اَ مَ)
مخفف ((اگر من)) باشد در محاورات. (برهان) :
ای دل بهوای ارمن ار من باشم
خالی نکنم ز دل حزن زن باشم
وی چرخ اگر بحیله بیرون نکنم
گاو تو از آن خرمن خر من باشم.
طغرل سلجوقی
لغت نامه دهخدا
(خِ ر ر)
مطیع. رام. فرمانبردار. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع) (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (فرهنگ جهانگیری) :
تند و تیزی آغازی و خران نشوی
تند و توسن ببرند آخور و خران آرند.
سوزنی سمرقندی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ مُ)
خرمگس، چه منج بمعنی مگس باشد. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
ای تو تبتی مشک و حسودت زرغنج
با بور تو رخش پور دستان خرمنج.
حکیم ازرقی (از آنندراج).
، مردم مفلوج را نیز گفته اند یعنی شخصی که فلج داشته باشد. (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) ، رنگی هم هست از رنگهای اسب. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ژرمن
تصویر ژرمن
فرانسوی: آلمانی: از مردم آلمان، زبان مردم آلمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارمن
تصویر ارمن
ارمنستان، ارمنیه، ولایتی است از کوهستان آذربایجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خامن
تصویر خامن
گمنام، بی قدر
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای شیمائی که در یک جای بدن پیدا شده و با گردش خون بجای دیگر بدن برده میشود تا آنرا تحریک کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خران
تصویر خران
مطیع و فرمانبردار و رام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرما
تصویر خرما
خوشا، بس خوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمس
تصویر خرمس
شب تار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمی
تصویر خرمی
شادمانی، خوشحالی، سرور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمل
تصویر خرمل
زن گول، پیر زن مردنی
فرهنگ لغت هوشیار
((خُ))
درختی است از تیره گرمسیری دارای میوه ای گوشت دار با هسته سخت و پوست نازک، بسیار شیرین و خوش طعم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژرمن
تصویر ژرمن
((ژِ مَ))
نژاد مردم آلمان یا هر یک از مردم آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرمن
تصویر فرمن
((فَ مَ))
تیری است افقی در کمرکش دکل بیرق های بلند
فرهنگ فارسی معین
از توابع دهستان کلارستاق چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمای جنگلی، خرمالو
فرهنگ گویش مازندرانی