هر یک از پیروان بابک خرّمی رهبر ایرانی خرم دینان که قیام آنان علیه خلفای عباسی را رهبری کرد، کنایه از کسی که به محرّمات دینی بی اعتقاد یا بی توجه باشد، اباحتی
هر یک از پیروان بابک خرّمی رهبر ایرانی خرم دینان که قیام آنان علیه خلفای عباسی را رهبری کرد، کنایه از کسی که به محرّمات دینی بی اعتقاد یا بی توجه باشد، اِباحتی
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تغطرف. تعیﱡل. (منتهی الارب) : خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور بلخی. گر ایدر بباشی همه چین تر است وگر جای دیگر خرامی رواست. فردوسی. خرامید با بنده ای پرشتاب هی رفت دستان از آن روی آب. فردوسی. خرامید و شد سوی آرامگاه همی گشت گیتی بر آیین و راه. فردوسی. همه لشکرش را به بهمن سپرد وز آنجا خرامید با چند گرد. فردوسی. نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام. فرخی. پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار. فرخی. گاه است که یکبار بغزنین خرامیم فرخی. امیر احمد گفت: بشادی خرام. فرخی. چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز. منوچهری. راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. وین که چو آهو بخرامد بدشت سنبل تر است و بنفشه چراش. ناصرخسرو. خرامید از آن سایۀ سرو و بید سوی باغ شد دل به بیم و امید. اسدی طوسی. شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه). یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی. خاقانی. بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی). که بسم اﷲ بصحرا می خرامم مگر بسمل شود مرغی بدامم. نظامی. که می خواهم خرامیدن بنخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر. نظامی. خرامیدن لاجوردی سپهر همان گرد گردیدن ماه و مهر. نظامی. بگویش بسوی خراسان خرام که در دین ز حب وطن نیست شین همان تا نهد خصم بر سر کلاه ز ایران برانشان بخفی حنین. ابن یمین. زرع را چون رسید وقت درو بخرامد چنانکه سبزه نو. سعدی (گلستان). مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی. سعدی (ترجیعبند)
راه رفتن بناز و تکلف و زیبایی باشد. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). خوش رفتن. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). سیر کردن بطورتفرج و گردش نمودن. (ناظم الاطباء). به تبختر رفتن. بناز رفتن. نرم و نازان رفتن. رفتن بناز. رفتن چون رفتن طاووس. (یادداشت بخط مؤلف). تبختر. (المصادر زوزنی). ریسان. مید. میسان. ریس. میس. (تاج المصادر بیهقی). تَغَطرُف. تَعَیﱡل. (منتهی الارب) : خرامیدن کبک بینی بشخ تو گویی ز دیبا فکنده ست نخ. ابوشکور بلخی. گر ایدر بباشی همه چین تر است وگر جای دیگر خرامی رواست. فردوسی. خرامید با بنده ای پرشتاب هی رفت دستان از آن روی آب. فردوسی. خرامید و شد سوی آرامگاه همی گشت گیتی بر آیین و راه. فردوسی. همه لشکرش را به بهمن سپرد وز آنجا خرامید با چند گرد. فردوسی. نه با تو زینت خانه نه با تو ساز سفر بساز ساز سفر پس بفال نیک خرام. فرخی. پادشاه باشی و بملک اندر بنشین و بگرد شادمان باشی و بشادی بخرام و بگزار. فرخی. گاه است که یکبار بغزنین خرامیم فرخی. امیر احمد گفت: بشادی خرام. فرخی. چون ریاضیش کند رایض چون کبک دری بخرامد بکشی در راه وبرگردد باز. منوچهری. راههای تنگ است کرا نکند که رکاب عالی برتر خرامد. (تاریخ بیهقی). گر تو بنده اولیایی رو سوی ایشان خرام تا همی روینده سنگت خار چون خرما شود. ناصرخسرو. وین که چو آهو بخرامد بدشت سنبل تر است و بنفشه چراش. ناصرخسرو. خرامید از آن سایۀ سرو و بید سوی باغ شد دل به بیم و امید. اسدی طوسی. شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه). یکی بخرام در بستان که تا سرو روان بینی دلت بگرفت در خانه برون آ تا جهان بینی. خاقانی. بر آن رقعه چون فرزین درساخت، امن و راحت خرامیدم. (ترجمه تاریخ یمینی). که بسم اﷲ بصحرا می خرامم مگر بسمل شود مرغی بدامم. نظامی. که می خواهم خرامیدن بنخجیر دو هفته بیش و کم زین کاخ دلگیر. نظامی. خرامیدن لاجوردی سپهر همان گرد گردیدن ماه و مهر. نظامی. بگویش بسوی خراسان خرام که در دین ز حب وطن نیست شین همان تا نهد خصم بر سر کلاه ز ایران برانْشان بخفی حنین. ابن یمین. زرع را چون رسید وقت درو بخرامد چنانکه سبزه نو. سعدی (گلستان). مخرام بدین صفت مبادا کز چشم بدت رسد گزندی. سعدی (ترجیعبند)
کرمایل. نام یکی از آن دو پادشاه زاده که مطبخی ضحاک بودند و هر روز از دو محکوم به قتل یک کس را برای مغز سر او می کشتند و یک کس را آزاد می کردند وبجای آن یک مغز سر گوسفند داخل می نمودند بجهت آزاری که ضحاک داشت و گویند کردان از آن جماعتند. (برهان). نام یکی از مطبخیهای ضحاک. (ناظم الاطباء). رجوع به ارمایل و شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 1 ص 35 شود
کرمایل. نام یکی از آن دو پادشاه زاده که مطبخی ضحاک بودند و هر روز از دو محکوم به قتل یک کس را برای مغز سر او می کشتند و یک کس را آزاد می کردند وبجای آن یک مغز سر گوسفند داخل می نمودند بجهت آزاری که ضحاک داشت و گویند کردان از آن جماعتند. (برهان). نام یکی از مطبخیهای ضحاک. (ناظم الاطباء). رجوع به ارمایل و شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 1 ص 35 شود
نام عقیدتی بوده است که بابک بر آن بوده. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بابک خرم دین شود: بعد از آن حوشب دعوی نبوت کرد. چنان نمود که شریعت عقوبت است و راه خرم دینی آشکار کرد. (کتاب النقض ص 329)
نام عقیدتی بوده است که بابک بر آن بوده. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به بابک خرم دین شود: بعد از آن حوشب دعوی نبوت کرد. چنان نمود که شریعت عقوبت است و راه خرم دینی آشکار کرد. (کتاب النقض ص 329)
نام برادر فریدون: از آسپیان پورتورا فریدون بوجود آمد، کسی که از جم انتقام کشید. از او (یعنی از پور تورا) دو پسر دیگر که برمایون و کتایون باشند نیز بوجود آمدند. (یشتها ج 1 ص 194)
نام برادر فریدون: از آسپیان پورتورا فریدون بوجود آمد، کسی که از جم انتقام کشید. از او (یعنی از پور تورا) دو پسر دیگر که برمایون و کتایون باشند نیز بوجود آمدند. (یشتها ج 1 ص 194)
نام ماده گاوی که فریدون را شیر میداد. (برهان). نام گاو فریدون فرخ است که به شیر آن پرورش یافت و بر آن سوار می گشت. (آنندراج). پرمایون. برمایه. و رجوع به برمایه و پرمایون شود: ماده گاوان گله ات هر یک شاه پرور بود چو برمایون. فرالاوی. مهرگان آمد جشن ملک افریدونا آن کجا گاو نکو بودش برمایونا. دقیقی
نام ماده گاوی که فریدون را شیر میداد. (برهان). نام گاو فریدون فرخ است که به شیر آن پرورش یافت و بر آن سوار می گشت. (آنندراج). پرمایون. برمایه. و رجوع به برمایه و پرمایون شود: ماده گاوان گله ات هر یک شاه پرور بود چو برمایون. فرالاوی. مهرگان آمد جشن ملک افریدونا آن کجا گاو نکو بودش برمایونا. دقیقی
آن ماده گاو بود که فریدون را شیر میداد و پرورد. (فرهنگ اسدی). مهرگان آمد جشن ملک افریدونا آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا. دقیقی. و رجوع به پرمایه و برمایون شود
آن ماده گاو بود که فریدون را شیر میداد و پرورد. (فرهنگ اسدی). مهرگان آمد جشن ملک اَفریدونا آن کجا گاو نکو بودش پرمایونا. دقیقی. و رجوع به پرمایه و برمایون شود
درختی است از طایفه نخیلات و از محصولات گرمسیری که دارای میوه ایست شیرین و لذیذ و گوارا موسوم بخرما و آنرا مخ نیز گویند و در جنوب ایران این درخت فراوان است
درختی است از طایفه نخیلات و از محصولات گرمسیری که دارای میوه ایست شیرین و لذیذ و گوارا موسوم بخرما و آنرا مخ نیز گویند و در جنوب ایران این درخت فراوان است
جمع شریان، سرخرگ ها جمع شریان رگهایی که خون را از قلب به طرف اعضا و انساج برند رگهای جهنده سرخ رگها. توضیح این کلمه به دو یاء است ولی بعضی یاء اول را به همزه تبدیل کنند و شرائین گویند و آن بر خلاف قاعده عربی است
جمع شریان، سرخرگ ها جمع شریان رگهایی که خون را از قلب به طرف اعضا و انساج برند رگهای جهنده سرخ رگها. توضیح این کلمه به دو یاء است ولی بعضی یاء اول را به همزه تبدیل کنند و شرائین گویند و آن بر خلاف قاعده عربی است