جدول جو
جدول جو

معنی خرماگری - جستجوی لغت در جدول جو

خرماگری
(خُ گَ)
عمل بوجود آوردن خرما. عمل ساختن خرما:
خرماگری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانۀ خرما را؟
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرماخرک
تصویر خرماخرک
خارک، خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک، خرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
زمان اوج یا شدت گرفتن امری، در حالت گرمی، سردنشده، کنایه از فوراً، سریعاً، بسیار گرم، کنایه از باشوروشوق
فرهنگ فارسی عمید
(خُ گَ)
مطربی. نوازندگی. آوازخوانی. (ناظم الاطباء). تغنّی. غنا. رامشگری. (یادداشت بخط مؤلف) :
اگر شاعری را توپیشه گرفتی
یکی نیز بگرفت خنیاگری را.
ناصرخسرو.
ور زهره جز به بزم تو خنیاگری کند
جاوید دف دریده و بربط شکسته باد.
انوری.
خنده بغمخوارگی لب کشاند
زهره بخنیاگری شب نشاند.
نظامی.
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید جنگی برقص آوری.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(خَرْ)
خروار. یک خروار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
صفت و حالت خرکار. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
دهی است از دهستان فرمشکان بخش سروستان شهرستان شیراز، واقع در 27هزارگزی جنوب خاوری سروستان و 8هزارگزی شوسۀ شیراز به خضر. این ده کوهستانی است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و برنج و حبوبات و میوه. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
برنگ خرما. (یادداشت بخط مؤلف).
- موی خرمائی، موی برنگ خرما. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عمل خاریدن خر خر دیگری را با پوزه. (یادداشت بخط مؤلف) ، عمل خاریدن یکدیگر چون خاریدن خران یکدیگر را با پوزه. (یادداشت بخط مؤلف) ، بمزاح ملاعبه را گویند. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَ جَ را)
نام قریتی بوده است از فراوز علیا بر فرسخی از بخارا. بدین ناحیت جماعتی از فقیهان منسوبند که پیرو ابوحفص کبیرند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ)
چرمسازی. کار و پیشۀ چرمگر. صرامی. پیراستن پوست ناپیراسته. ساختن چرم از پوست ناپیراستۀ حیوانات. دباغی کردن پوست. عمل دباغ. رجوع به چرمگر و چرمساز و چرمسازی شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ گَ)
عمل دریاگر. ملاحی. کشتیبانی. (ناظم الاطباء) :
از که دریاگری آموخت خیال تومگر
رهنمایش شده این اشک چو پروین من است.
حافظ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ گَ)
دهی است از دهستان دشت بخش سلوانای شهرستان ارومیه، واقع در شمال باختری سلواناو شمال راه ارابه رو جرمی به دبۀ ارومیه با هوای سرد و 105 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
در حال گرمی. سردنشده. گرم. داغ: ضماد را گرماگرم روی دمل گذاشتن
لغت نامه دهخدا
(خُ زَ)
دهی است از دهستان بناجوی بخش بناب شهرستان مراغه، واقع در 12هزاروپانصدگزی شمال خاوری بناب و 7هزارگزی شمال خاوری شوسۀ آذرشهر به میاندوآب. جلگه. آب از رود خانه روش وچاه. محصول آن غلات، کشمش، بادام. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
خرمائی. برنگ خرما. به لون خرما. (یادداشت بخط مؤلف) :
گشته چون خار در مصاف زبون
خصم در پای اسب خرماگون.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(خِ مَ گَ)
خدمت کاری. حالت خدمتگر. عمل خدمتگر:
ولیکن بخدمتگری هفت سال
کمربسته باید بفرخنده حال.
شمسی (از یوسف و زلیخا).
سرای ملک بخدمتگریست بر درگاه.
سوزنی.
تو به همه کویها فرودویدی از مقامری و قلاشی و خدمتگری. (کتاب المعارف).
کنون کآمدی وین خبر شد عیان
بخدمتگری چون نبندم میان.
نظامی.
خدمتش آرد فلک چنبری
بازرهد ز آفت خدمتگری.
نظامی.
همان خان خانان بخدمتگری
جریده بهمراهی و رهبری.
نظامی.
کنیزان چابک غلامان چست
بهنگام خدمتگری تندرست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
ناوانی ملالت و درد سری که از افراط در نوشیدن انواع مشروب ایجاد شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خدمتگری
تصویر خدمتگری
خدمتکای نوکری چاکری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرمشهری
تصویر خرمشهری
منسوب به خرمشهر از مردم خرمشهر اهل خرمشهر محمره یی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرماگون
تصویر خرماگون
برنگ خرما خرمایی، نوعی اسب برنگ خرمایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خنیاگری
تصویر خنیاگری
خوانندگی سرود خوانی آواز خوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
در حالت گرمی، در بحبوحه امر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یغماگری
تصویر یغماگری
چپاول، غارتگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خریاری
تصویر خریاری
خریداری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرماگرم
تصویر گرماگرم
((~. گَ))
بحبوحه، در حال گرمی
فرهنگ فارسی معین
((خُ))
ملامت و دردسری که به علت عدم دسترسی فرد معتاد به مواد مخدر بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
اوج، بحبوحه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تغنی، رامشگری، سرودخوانی، قوالی، مطربی، نوازندگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صفت به رنگ خرما، قهوه ای مایل به سیاه، خرماگون
فرهنگ واژه مترادف متضاد
قرارداد شراکت نگاهداری گاو یا گوسفند میان کشاورز و دامدار
فرهنگ گویش مازندرانی
گوسفندی که به رنگ چوب گردو باشد، به رنگ گردو
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمالو، خرمالوی جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی
فلفل
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمالوی جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی