نام یکی از مراتع یا یورت های دره لار است از ده های لاریجان. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 115). نام گردنه ای است بین رودبار و لار در ایالت طهران. (یادداشت بخط مؤلف)
نام یکی از مراتع یا یورت های دره لار است از ده های لاریجان. (از مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 115). نام گردنه ای است بین رودبار و لار در ایالت طهران. (یادداشت بخط مؤلف)
سنگ بزرگ سخت گران. (شرفنامۀمنیری). سنگ بزرگ ناتراشیده و ناهموار. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سنگ بزرگ و کلان. (غیاث اللغات). جلمود. جلمد. (از منتهی الارب). صخره: ندانستی تو ای خر عمر کیج لاک پالانی که با خرسنگ برناید سروزن گاو ترخانی. ابوالعباس. کام ثعبان را چه خرسنگ و چه مور سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه. خاقانی. ز یار سنگدل خرسنگ می خورد ولیکن عربده با سنگ می کرد. نظامی. بخرسنگ عصیان خرابش کند بسیلاب خون غرق آبش کند. نظامی. و به وجهی تزویری بنددمگر بدان دست آویز خرسنگی در پای ایشان اندازد. (جهانگشای جوینی). و از غلتانیدن خرسنگها که از بالا می انداختند زلزله در اجزا و اعضای کوه افتاد. (جهانگشای جوینی) ، سنگ بزرگ ناهموار ناتراشیده راگویند که در میان راه افتاده و مانع عبور و آمدوشد مردم گردیده باشد. (برهان قاطع). مانع: فکندند در شهر خرسنگ و خاک از آن پس به آتش سپردند پاک. اسدی. می دان بیقین که در دوعالم در راه تو نیست جز تو خرسنگ. عطار. از آنجا چون هیچ خرسنگ دیگر بر راه نماند عزیمت مراجعت تصمیم فرمود. (جهانگشای جوینی). و به آن مقدار عرض که ممر لشکر او در حساب آید از خرسنگ و خاشاک پاک می گردانیدند. (رشیدی). تا دلت را ز غیر او رنگیست پیش پایت ز شرک خرسنگی است. اوحدی (جام جم). هر رهی کآن گرفتم اندر پیش گشت خرسنگ و سد راهم شد. ابن یمین. و بعضی که از او مخوف و منهزم بودند خواستند که خرسنگی در راه ملتمس او اندازند. (نقل از العراضه). مرا ز دست خران است سنگ در قندیل مرا زسنگدلان است راه بر خرسنگ. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). - امثال: خرسنگ درراه انداخت، مانع پیش آورد. ، کنایه از کسی است که میان دو مصاحب و طالب و مطلوب مانع شود و بنشیند. (برهان قاطع) : اول بمیان ما بهنگام کنار گر تار قصب بدی بودی دشوار واکنون بمیان ما دو ای یکدله یار فرسنگ دویست گشت و خرسنگ هزار. مسعودسعد
سنگ بزرگ سخت گران. (شرفنامۀمنیری). سنگ بزرگ ناتراشیده و ناهموار. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). سنگ بزرگ و کلان. (غیاث اللغات). جُلمود. جَلْمَد. (از منتهی الارب). صخره: ندانستی تو ای خر عمر کیج لاک پالانی که با خرسنگ برناید سروزن گاو ترخانی. ابوالعباس. کام ثعبان را چه خرسنگ و چه مور سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه. خاقانی. ز یار سنگدل خرسنگ می خورد ولیکن عربده با سنگ می کرد. نظامی. بخرسنگ عصیان خرابش کند بسیلاب خون غرق آبش کند. نظامی. و به وجهی تزویری بنددمگر بدان دست آویز خرسنگی در پای ایشان اندازد. (جهانگشای جوینی). و از غلتانیدن خرسنگها که از بالا می انداختند زلزله در اجزا و اعضای کوه افتاد. (جهانگشای جوینی) ، سنگ بزرگ ناهموار ناتراشیده راگویند که در میان راه افتاده و مانع عبور و آمدوشد مردم گردیده باشد. (برهان قاطع). مانع: فکندند در شهر خرسنگ و خاک از آن پس به آتش سپردند پاک. اسدی. می دان بیقین که در دوعالم در راه تو نیست جز تو خرسنگ. عطار. از آنجا چون هیچ خرسنگ دیگر بر راه نماند عزیمت مراجعت تصمیم فرمود. (جهانگشای جوینی). و به آن مقدار عرض که ممر لشکر او در حساب آید از خرسنگ و خاشاک پاک می گردانیدند. (رشیدی). تا دلت را ز غیر او رنگیست پیش پایت ز شرک خرسنگی است. اوحدی (جام جم). هر رهی کآن گرفتم اندر پیش گشت خرسنگ و سد راهم شد. ابن یمین. و بعضی که از او مخوف و منهزم بودند خواستند که خرسنگی در راه ملتمس او اندازند. (نقل از العراضه). مرا ز دست خران است سنگ در قندیل مرا زسنگدلان است راه بر خرسنگ. سپاهانی (از شرفنامۀ منیری). - امثال: خرسنگ درراه انداخت، مانع پیش آورد. ، کنایه از کسی است که میان دو مصاحب و طالب و مطلوب مانع شود و بنشیند. (برهان قاطع) : اول بمیان ما بهنگام کنار گر تار قصب بدی بودی دشوار وَاکنون بمیان ما دو ای یکدله یار فرسنگ دویست گشت و خرسنگ هزار. مسعودسعد
عدس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نسک، نرسک، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
عَدَس، گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچِه، اَنژِه، مِژو، نَسک، نَرَسک، مَرجو، مَرجُمَک، بُنوسُرخ
جانوری سخت پوست با چنگال های دراز، لاک خارجی پهن و سخت، یک یا دو زوج آرواره و دو چشم پایه دار که به یک پهلو حرکت می کند و معمولاً در دریا و گاه در خشکی زندگی می کند پیچپا، کلنجک، پنج پا، کلنجار، در علم نجوم سرطان
جانوری سخت پوست با چنگال های دراز، لاک خارجی پهن و سخت، یک یا دو زوج آرواره و دو چشم پایه دار که به یک پهلو حرکت می کند و معمولاً در دریا و گاه در خشکی زندگی می کند پیچپا، کُلَنجَک، پنج پا، کِلِنجار، در علم نجوم سرطان
همیشه خوش. خشنود. (برهان قاطع). شادان. راضی. (غیاث اللغات). شادمان. شادکام. (یادداشت بخط مؤلف) : کیست بگیتی ضمیر مایۀ ادبار آنکه به اقبال او نباشد خرسند. رودکی. تن خویش بر برگ خرسند کن بدانش دلت را یکی پند کن. فردوسی. گرچه کشّی تو مرا صابر و خرسندم که مرا زنده کند زود خداوندم. منوچهری. تو خرسندی بکار آور دراین بند که بی انده بود همواره خرسند. (ویس و رامین). امیر محمد... نیز لختی خرسندتر گشت. (تاریخ بیهقی). انوشیروان با همه دلبستگی خرسند شد. (فارسنامۀ ابن بلخی) : بیک دل وقت را خرسند میباش اگرچه لاغر افتاده شکاری. خاقانی. بدم گفتی و خرسندم عفاک اللّه نکو گفتی سگم خواندی و خشنودم جزاک اللّه کرم کردی. سعدی. نگردد خاطر از ناراست خرسند وگر خود گویی آنرا راست ماند. جامی. ، قانع. (ربنجنی). راضی. (غیاث اللغات). شاکر (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). قنوع. (یادداشت بخط مؤلف). کسی را گویند که رضا بقضا داده باشد و به هرچه او را پیش آید شاکر و راضی بود. (برهان قاطع) : بنور شمع کی خرسند باشد کسی کآگه شد از خورشید ازهر. عنصری. چو خرسند گشتی بداد خدای توانگر شدی یکدل وپاکرای. فردوسی. تو مخروش وز داده خرسند باش بگیتی درخت برومند باش. فردوسی. توانگر شد آنکس که خرسند گشت از او آز و تیمار در بند گشت. فردوسی. بدان کت دادایزد باش خرسند. (ویس و رامین). بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند. قطران. حکیمان گفته اند کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه). نه نکبتی نه بلائی نه محنتی است مرا که روزگارم نوش است و زندگانی قند ولیک آنکه خداوند را چو یافت کریم از او بنعمت بسیار کی شود خرسند؟ کیکاوس بن قابوس بن وشمگیر. که را بخت فرخ دهد تاج و گاه چو خرسند نبود درافتد بچاه. (گرشاسب نامه). بمرگ سپهبد جهان پهلوان که یزدانش داراد روش روان بدان ای سپهدار خسروپرست که غم مر مرا از تو افزون تر است ولیکن چو خرسند نبوم چه سود که با مرگ چاره نخواهدش بود. اسدی (گرشاسب نامه). مجوی آز و از دل خردمند باش به بخش خداوند خرسند باش. اسدی (گرشاسبنامه). توانگرتر آن کس که خرسندتر چو والاست آنکو هنرمندتر. اسدی (گرشاسب نامه). خرسند مشو بنام بیمعنی نام تهی است زی خرد عنقا. ناصرخسرو. زآن همه وعده نیکو به چه خرسند شوی ای خردمند بر این نعمت پوشیدۀ غاب. ناصرخسرو. معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم خرسند مشو همچو خر از قول به آوا. ناصرخسرو. فمن قنع بها شبع منها... آنکس به وی خرسند باشد از وی سیر گردد. (نوروزنامه). هرکه پرهیزگار و خرسند است تا دو گیتی است او خداوند است. سنائی. مرد عالی همم نخواهد بند سگ بود سگ بلقمه ای خرسند. سنائی. سوی فرزندنامه ای بفرست کز تو بر نامۀ تو خرسندم. سوزنی. این بنده نوازی که کف راد تو دارد آز دل خرسند و نه خرسند شکسته. سوزنی. عشقی که نه آلوده به هجران نه وصال است گنجی است ندانم دل خرسند که دارد. شرف الدین شفروه (از آنندراج). جوبجو راز دلش دانستی که بیک نان جوین شد خرسند. خاقانی. خرسند شو به ملکت خرسندی از وجود خاسر شناس خسرو و طاغی شمر طغان. خاقانی. از آتش طعمه خواهم داد دل را چو دل خرسند شد گو خاک خور تن. خاقانی. هان ای دل خاقانی خرسند همی باش بر هرچه قضا راند خداوند قدر شد. خاقانی. گرد آمده بودیم چو پروین یک چند ایمن شده از بلا و از بیم و گزند مانا که نبودیم ز وصلت خرسند کایزد چو بنات نعشمان بپراکند. (از سندبادنامه). کمند زلف خود در گردنم بند بصید لاغر امشب باش خرسند. نظامی. گر دل خرسند نظامی تراست ملک قناعت بتمامی تراست. نظامی. مشو چون خر بخورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل در او بند. نظامی. چون دید سلیم کآن هنرمند از نان بگیاه گشته خرسند... نظامی. گدائی که بر خاطرش بند نیست به از پادشاهی که خرسند نیست. سعدی (بوستان). خداوند از آن بنده خرسند نیست که راضی بقسم خداوند نیست. سعدی (بوستان). در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی. حافظ. آنکه خرسند است اگر نیز گرسنه و برهنه است توانگر است و آنکه زیادت جوست اگر عالم هم از آن اوست درویش است. (از وصایای منسوب به هوشنگ در تاریخ گزیده)
همیشه خوش. خشنود. (برهان قاطع). شادان. راضی. (غیاث اللغات). شادمان. شادکام. (یادداشت بخط مؤلف) : کیست بگیتی ضمیر مایۀ ادبار آنکه به اقبال او نباشد خرسند. رودکی. تن خویش بر برگ خرسند کن بدانش دلت را یکی پند کن. فردوسی. گرچه کشّی تو مرا صابر و خرسندم که مرا زنده کند زود خداوندم. منوچهری. تو خرسندی بکار آور دراین بند که بی انده بود همواره خرسند. (ویس و رامین). امیر محمد... نیز لختی خرسندتر گشت. (تاریخ بیهقی). انوشیروان با همه دلبستگی خرسند شد. (فارسنامۀ ابن بلخی) : بیک دل وقت را خرسند میباش اگرچه لاغر افتاده شکاری. خاقانی. بدم گفتی و خرسندم عفاک اللَّه نکو گفتی سگم خواندی و خشنودم جزاک اللَّه کرم کردی. سعدی. نگردد خاطر از ناراست خرسند وگر خود گویی آنرا راست ماند. جامی. ، قانع. (ربنجنی). راضی. (غیاث اللغات). شاکر (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). قَنوع. (یادداشت بخط مؤلف). کسی را گویند که رضا بقضا داده باشد و به هرچه او را پیش آید شاکر و راضی بود. (برهان قاطع) : بنور شمع کی خرسند باشد کسی کآگه شد از خورشید ازهر. عنصری. چو خرسند گشتی بداد خدای توانگر شدی یکدل وپاکرای. فردوسی. تو مخروش وز داده خرسند باش بگیتی درخت برومند باش. فردوسی. توانگر شد آنکس که خرسند گشت از او آز و تیمار در بند گشت. فردوسی. بدان کت دادایزد باش خرسند. (ویس و رامین). بهیچ چیز نباشند عاشقان خرسند. قطران. حکیمان گفته اند کوشا باشید تا آبادان باشید و خرسند باشید تا توانگر باشید و فروتن باشید تا بسیاردوست باشید. (از قابوسنامه). نه نکبتی نه بلائی نه محنتی است مرا که روزگارم نوش است و زندگانی قند ولیک آنکه خداوند را چو یافت کریم از او بنعمت بسیار کی شود خرسند؟ کیکاوس بن قابوس بن وشمگیر. که را بخت فرخ دهد تاج و گاه چو خرسند نبود درافتد بچاه. (گرشاسب نامه). بمرگ سپهبد جهان پهلوان که یزدانْش داراد روش روان بدان ای سپهدار خسروپرست که غم مر مرا از تو افزون تر است ولیکن چو خرسند نَبْوَم چه سود که با مرگ چاره نخواهدْش بود. اسدی (گرشاسب نامه). مجوی آز و از دل خردمند باش به بخش خداوند خرسند باش. اسدی (گرشاسبنامه). توانگرتر آن کس که خرسندتر چو والاست آنکو هنرمندتر. اسدی (گرشاسب نامه). خرسند مشو بنام بیمعنی نام تهی است زی خرد عنقا. ناصرخسرو. زآن همه وعده نیکو به چه خرسند شوی ای خردمند بر این نعمت پوشیدۀ غاب. ناصرخسرو. معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم خرسند مشو همچو خر از قول به آوا. ناصرخسرو. فمن قنع بها شبع منها... آنکس به وی خرسند باشد از وی سیر گردد. (نوروزنامه). هرکه پرهیزگار و خرسند است تا دو گیتی است او خداوند است. سنائی. مرد عالی همم نخواهد بند سگ بود سگ بلقمه ای خرسند. سنائی. سوی فرزندنامه ای بفرست کز تو بر نامۀ تو خرسندم. سوزنی. این بنده نوازی که کف راد تو دارد آز دل خرسند و نه خرسند شکسته. سوزنی. عشقی که نه آلوده به هجران نه وصال است گنجی است ندانم دل خرسند که دارد. شرف الدین شفروه (از آنندراج). جوبجو راز دلش دانستی که بیک نان جوین شد خرسند. خاقانی. خرسند شو به ملکت خرسندی از وجود خاسر شناس خسرو و طاغی شمر طغان. خاقانی. از آتش طعمه خواهم داد دل را چو دل خرسند شد گو خاک خور تن. خاقانی. هان ای دل خاقانی خرسند همی باش بر هرچه قضا راند خداوند قدر شد. خاقانی. گرد آمده بودیم چو پروین یک چند ایمن شده از بلا و از بیم و گزند مانا که نبودیم ز وصلت خرسند کایزد چو بنات نعشمان بپْراکند. (از سندبادنامه). کمند زلف خود در گردنم بند بصید لاغر امشب باش خرسند. نظامی. گر دل خرسند نظامی تراست ملک قناعت بتمامی تراست. نظامی. مشو چون خر بخورد و خواب خرسند اگر خود گربه باشد دل در او بند. نظامی. چون دید سلیم کآن هنرمند از نان بگیاه گشته خرسند... نظامی. گدائی که بر خاطرش بند نیست به از پادشاهی که خرسند نیست. سعدی (بوستان). خداوند از آن بنده خرسند نیست که راضی بقسم خداوند نیست. سعدی (بوستان). در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است خدایا منعمم گردان بدرویشی و خرسندی. حافظ. آنکه خرسند است اگر نیز گرسنه و برهنه است توانگر است و آنکه زیادت جوست اگر عالم هم از آن اوست درویش است. (از وصایای منسوب به هوشنگ در تاریخ گزیده)
محرّف ارثنگ. ارژنگ. (برهان) (جهانگیری). نگار خانه مانی. (جهانگیری). و در جهانگیری این بیت شاهد آمده: همی تافت از پرنیان روی خوبش نگاریست گوئی پر ارسنگ مانی. فرخی. و در دیوان چ عبدالرسولی ((ارتنگ)) است
محرّف ارثنگ. ارژنگ. (برهان) (جهانگیری). نگار خانه مانی. (جهانگیری). و در جهانگیری این بیت شاهد آمده: همی تافت از پرنیان روی خوبش نگاریست گوئی پر ارسنگ مانی. فرخی. و در دیوان چ عبدالرسولی ((ارتنگ)) است
پهلوی فرسنگ (مقیاس طول) ، پارسی باستان ظاهراً فرسنگا و صورت یونانی شدۀ آن پراساغس و معرب آن فرسخ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). قدری باشد معین از راه و آن به مقدار سه میل است و هر میلی چهارهزار گز باشد و طول هرگزی به قدر بیست وچهار انگشت دست باشد که به عرض در پهلوی هم گذارند و آن شش قبضه است یعنی شش مشت. (برهان). فرسنگ ایرانی قدیم برابر با چهارهزار و چهارصد و سی وسه یا سی ودو گز بوده است. (از ایران باستان پیرنیا جدول اندازه ها در ج 1 ص 166). هر فرسنگی سه میل باشد و هر میلی چهارهزار و پانصد ارش به ذراع مرسل وسه هزار ارش به ذراع سلطان و هر ذراعی سی وشش انگشت که هر یکی به مقدار شش جو از پهنا به هم برنهاده. (مجمل التواریخ و القصص). مقدار طولی که امروز یک فرسنگ یا فرسخ به شمار میرود شش کیلومتر است: تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بکفت. فردوسی. دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی به دم. فردوسی. به دور از دو فرسنگ هر کس بدید همی گفت کاین است بد را کلید. فردوسی. نبینی در جهان بی داغ پایم نه فرسنگی و نه فرسنگساری. لبیبی. بینی آن ترکی که او چون برزند بر چنگ چنگ از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ. منوچهری. چون سواران سپه را به هم آورده بود بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه. منوچهری. چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت. (تاریخ بیهقی). هرکه او گامی از تو دور شود تو از اودور شو به صد فرسنگ. ناصرخسرو. دل نهادی بدین سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. صحرای دلم هزار فرسنگ آتشگه کاروان ببینم. خاقانی. تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو. خاقانی. از جفا تا او چهار انگشت بود از وفا تا عهد صدفرسنگ داشت. خاقانی. قرب پانزده فرسنگ بر اثر او برفت. (ترجمه تاریخ یمینی). برسید بر کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و صریرش به فرسنگ همی رفت. (گلستان). رجوع به فرسخ شود
پهلوی فرسنگ (مقیاس طول) ، پارسی باستان ظاهراً فرسنگا و صورت یونانی شدۀ آن پراساغس و معرب آن فرسخ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). قدری باشد معین از راه و آن به مقدار سه میل است و هر میلی چهارهزار گز باشد و طول هرگزی به قدر بیست وچهار انگشت دست باشد که به عرض در پهلوی هم گذارند و آن شش قبضه است یعنی شش مشت. (برهان). فرسنگ ایرانی قدیم برابر با چهارهزار و چهارصد و سی وسه یا سی ودو گز بوده است. (از ایران باستان پیرنیا جدول اندازه ها در ج 1 ص 166). هر فرسنگی سه میل باشد و هر میلی چهارهزار و پانصد ارش به ذراع مرسل وسه هزار ارش به ذراع سلطان و هر ذراعی سی وشش انگشت که هر یکی به مقدار شش جو از پهنا به هم برنهاده. (مجمل التواریخ و القصص). مقدار طولی که امروز یک فرسنگ یا فرسخ به شمار میرود شش کیلومتر است: تهمتن دو فرسنگ با او برفت همی مغزش از رفتن او بکفت. فردوسی. دو فرسنگ چون اژدهای دژم همی مردم آهیخت گفتی به دم. فردوسی. به دور از دو فرسنگ هر کس بدید همی گفت کاین است بد را کلید. فردوسی. نبینی در جهان بی داغ پایم نه فرسنگی و نه فرسنگساری. لبیبی. بینی آن ترکی که او چون برزند بر چنگ چنگ از دل ابدال بگریزد به یک فرسنگ سنگ. منوچهری. چون سواران سپه را به هم آورده بود بیست فرسنگ زمین بیش بود لشکرگاه. منوچهری. چون فرسنگی کنار رود برفت آب پایاب داشت. (تاریخ بیهقی). هرکه او گامی از تو دور شود تو از اودور شو به صد فرسنگ. ناصرخسرو. دل نهادی بدین سرای سپنج چند بسیار تاختی فرسنگ. ناصرخسرو. صحرای دلم هزار فرسنگ آتشگه کاروان ببینم. خاقانی. تو را یک زخم پیکانش ز بند خود برون آرد به صد فرسنگ استقبال آن یک زخم پیکان شو. خاقانی. از جفا تا او چهار انگشت بود از وفا تا عهد صدفرسنگ داشت. خاقانی. قرب پانزده فرسنگ بر اثر او برفت. (ترجمه تاریخ یمینی). برسید بر کنار آبی که سنگ از صلابت او بر سنگ همی آمد و صریرش به فرسنگ همی رفت. (گلستان). رجوع به فرسخ شود
جانوریست معروف که دست و پای بزرگ و ناهموار دارد و بعربی سرطان خوانند. (از برهان قاطع). بزرگ چنگال که نام عربی او سرطان است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). پیچا. چنگار. (از ناظم الاطباء). پنجپایه. (ازغیاث اللغات). پنجپایک. خرچنگ از نظر جانورشناسان: خرچنگ که نام دسته ای از جانوران ’سخت پوست’ است بیشتر بنوع ’تنهاگرد’ آن یا گروه شبیه به این نوع اطلاق میشود. خرچنگها که بزیست در آب بیش از خشکی علاقه دارند اغلب در سواحل دریاها زندگی می کنند، گرچه بعضی ازانواع آنها بجزایر دوردست می روند و بعضی دیگر در داخل آبهای تازه اقامت می کنند ولی اغلب آنها در سواحل دریا کنار آبهای شور کم عمق می زیند، البته گونه هایی از آنها دیده شده است که جرأت را بجایی رسانده اند که دل بدریا زده و تا وسط آبهای دریاها پیش رفته اند. شکل ظاهری خرچنگ: شکل خرچنگ معمولاً مثلثی یا بیضویست و شکم آن که شبیه دنباله ای می باشد در زیر بدن حیوان قرار دارد، خرچنگ مانند اغلب حیوانات پوسته دار بروی خود زره شاخی دارد و این زره در اوقات معینی می افتد و دوباره بیرون می آید چه اگر یک زره همواره بروی پوست حیوان باقی بماند پس از چندی آنچنان محکم میشود که دیگر رشد حیوان امکان ناپذیر می شود. چشم خرچنگ در بدن آن قرار داردو قادر است بهمه جهات بگردد و حتی در چشم کاسه فرورود. خرچنگ را یک جفت چنگل بزرگ است و چون بیشتر کارهایی که با این چنگل انجام می دهد کارهایی است که دیگرجانوران با دستهای خود انجام می دهند بهتر است این چنگل ها را بازوان خرچنگ بدانیم تا پاهای او. هر خرچنگ با چنگل های خود بشکار می پردازد و گاهی با آن بصورت دشمن چنگ می زند و جای این سلاح در ناحیۀ سر جانور است. در وراء چنگلها چهار جفت پا برای راه رفتن وجود دارد و این پاها چنانست که اگر در لای سنگی قرار گیرد یا در جنگ با جانوری بچنگ دشمن بیفتد به آسانی حیوان آن پا را رها می کند و خود را از مخمصه نجات می دهد وپای دیگر بر جای پای از دست رفته دوباره خواهد رویید. در بعضی از انواع خرچنگ دیده شده که یک جفت پا یاهمه پایهای حیوان در آب تغییر شکل داده و بصورت وسیله ای برای شنا کردن درآمده است. اندازۀ چنگال کوچکترین خرچنگ ها 12 اینچ و بزرگترین آنها نوع عظیم الجثۀ ژاپونی است و در بین نوع اخیر انواعی دیده شده اند که طول چنگلهای آنها به یازده پا می رسد. خرچنگ رنگ ثابتی ندارد و برنگهای گوناگون ازجمله سفید و سیاه دیده شده است. تغذیه و تکثیر خرچنگ: خرچنگ ازجمله جانورانی است که همه چیز می خورد و بیک نوع خوردنی عادت ندارد. نوع مادۀ آن صدها تخم در زیر شکم خود دارد و همواره در کنار آبها تخم گذاری میکند و این نوع تخم گذاری برای همه خرچنگ ها حتی نوع بری آن عمومیت دارد چه خرچنگ های برّی هم برای تخم گذاری همواره راه آبها را در پیش می گیرندو در آنجا تخم می ریزند. هنگامی که بچه خرچنگها از تخم بیرون می آیند بصورت ’لارو’ و شکل کاملاً نامتشابه باخرچنگ اند. خرچنگها در سطح آبها تا مدتها شنا می کنندو بعبارت دیگر اوایل عمر خود را به این زندگی آبزیستی می گذرانند. اغلب خرچنگها برای خوردن مناسب اند و در اتازونی خرچنگهای آبی رنگی در کنار اقیانوس اطلس و خلیج مکزیک یافت میشود که بهترین نوع خرچنگ خوردنی است. دولتها با فروش انواع خرچنگهای خوردنی بسیار از تجارت خرچنگ نفع می برند: که خرچنگ را نیست پرّ عقاب نپرّد عقاب از بر آفتاب. فردوسی. همه کژدم وش و خرچنگ کردار گوزن شیرچهر و گاوپیکر. ناصرخسرو. ز گاو و کژدم و خرچنگ وماهی نیاید کار کردن زین نکوتر. ناصرخسرو. خرچنگ او رااز دور بدید. (کلیله و دمنه). نیروده تست ناف خرچنگ عشرتگه تو دهان ضیغم. خاقانی. همچو خرچنگ طالع خویشم که همه راه بازپس سپرم. خاقانی. در چشمۀ شرع کج روم چون خرچنگ در بیشۀ دین چو روبهم پرنیرنگ بر منبر وعظ همچو در کوه پلنگ در دلق کبودهمچو در نیل نهنگ. شرف الدین علی یزدی. همه در پیش سر فکنده چو چنگ همه واپس دویده چون خرچنگ. ؟ - امثال: به خرچنگ گفتند چرا عقب عقب میروی گفت جوانی است و هزار چم و خم، مثل است برای کسانی که مناسب جوانی کردن نیستند و جوانی می کنند. - خرچنگ دریایی، سرطان بحری. - مثل خرچنگ قورباغه، کنایه ای است از نهایت بدی خطی ولایقرء بودن آن. ، یکی از بروج دوازده گانه فلک که برج چهارم و خانه ماه باشد. (از برهان قاطع). در آسمان برجی است که بصورت سرطان باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). برج سرطان که میان برج جوزاء و اسد است. رجوع به برج سرطان شود: یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره زهره بعقرب نهفته ماه بخرچنگ. ابوطاهر (از لغت فرس). چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب بفرسود زنگ وبپالود خواب. فردوسی. چو برزد سر از برج خرچنگ هور جهان پر شد از چنگ و آهنگ و شور. فردوسی. چو برزد سر از برج خرچنگ شید جهان گشت چون روی رومی سپید. فردوسی. سرای دولت او باد دار ملک زمین چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ. فرخی. بسی نماند که شاه جهان برادر او سر علامت او بگذراند از خرچنگ. فرخی. عالمی را بهم آورد و سوی جنگ آمد برکشیده سر رایات ببرج خرچنگ. فرخی. نهاد بزرگ و نوای چکاو ز ایوان برآمد بخرچنگ گاو. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). عقیقین شد از خون بفرسنگ سنگ فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ. (گرشاسب نامه). بودی آن روز بکردار چو خورشید به ثور هستی امروز بمقدار چو مه در خرچنگ. سنائی. مهر است با زرین صدف خرچنگ را یار آمده خرچنگ ناپروازتف پروانۀ نار آمده. خاقانی. کجاست رکن بساط خدایگان تا من برم چو شعری ارکان شعر بر خرچنگ. ظهیر فاریابی. خرچنگ بچنگل ذراعی انداخته ناخن سباعی. نظامی. ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس سعادت داده از تثلیث و تسدیس. نظامی. - خرچنگ فلک، برج سرطان. (ناظم الاطباء). ، یک قسم گیاهی است. (از ناظم الاطباء) ، یک نوع بیماری خطرناکی است که بنزد قدما این بیماری در بدن چو خرچنگ پنجه می انداخته و تاکنون نیز علاج قطعی آن بدست نیامده است. رجوع به سرطان (مرض) شود. - خرچنگ در مغز داشتن، دیوانه بودن: خیالش خرف کرد و کالیورنگ بمغزش فروبرد خرچنگ چنگ. سعدی (بوستان). وز آنجا شدم بر ره مولتان نشینم ابوالفتح گیتی ستان که با شاه محمود در جنگ بود بمغز اندرش نیز خرچنگ بود. حضرت ادیب (از امثال و حکم دهخدا)
جانوریست معروف که دست و پای بزرگ و ناهموار دارد و بعربی سرطان خوانند. (از برهان قاطع). بزرگ چنگال که نام عربی او سرطان است. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). پیچا. چنگار. (از ناظم الاطباء). پنجپایه. (ازغیاث اللغات). پنجپایک. خرچنگ از نظر جانورشناسان: خرچنگ که نام دسته ای از جانوران ’سخت پوست’ است بیشتر بنوع ’تنهاگرد’ آن یا گروه شبیه به این نوع اطلاق میشود. خرچنگها که بزیست در آب بیش از خشکی علاقه دارند اغلب در سواحل دریاها زندگی می کنند، گرچه بعضی ازانواع آنها بجزایر دوردست می روند و بعضی دیگر در داخل آبهای تازه اقامت می کنند ولی اغلب آنها در سواحل دریا کنار آبهای شور کم عمق می زیند، البته گونه هایی از آنها دیده شده است که جرأت را بجایی رسانده اند که دل بدریا زده و تا وسط آبهای دریاها پیش رفته اند. شکل ظاهری خرچنگ: شکل خرچنگ معمولاً مثلثی یا بیضویست و شکم آن که شبیه دنباله ای می باشد در زیر بدن حیوان قرار دارد، خرچنگ مانند اغلب حیوانات پوسته دار بروی خود زره شاخی دارد و این زره در اوقات معینی می افتد و دوباره بیرون می آید چه اگر یک زره همواره بروی پوست حیوان باقی بماند پس از چندی آنچنان محکم میشود که دیگر رشد حیوان امکان ناپذیر می شود. چشم خرچنگ در بدن آن قرار داردو قادر است بهمه جهات بگردد و حتی در چشم کاسه فرورود. خرچنگ را یک جفت چنگل بزرگ است و چون بیشتر کارهایی که با این چنگل انجام می دهد کارهایی است که دیگرجانوران با دستهای خود انجام می دهند بهتر است این چنگل ها را بازوان خرچنگ بدانیم تا پاهای او. هر خرچنگ با چنگل های خود بشکار می پردازد و گاهی با آن بصورت دشمن چنگ می زند و جای این سلاح در ناحیۀ سر جانور است. در وراء چنگلها چهار جفت پا برای راه رفتن وجود دارد و این پاها چنانست که اگر در لای سنگی قرار گیرد یا در جنگ با جانوری بچنگ دشمن بیفتد به آسانی حیوان آن پا را رها می کند و خود را از مخمصه نجات می دهد وپای دیگر بر جای پای از دست رفته دوباره خواهد رویید. در بعضی از انواع خرچنگ دیده شده که یک جفت پا یاهمه پایهای حیوان در آب تغییر شکل داده و بصورت وسیله ای برای شنا کردن درآمده است. اندازۀ چنگال کوچکترین خرچنگ ها 12 اینچ و بزرگترین آنها نوع عظیم الجثۀ ژاپونی است و در بین نوع اخیر انواعی دیده شده اند که طول چنگلهای آنها به یازده پا می رسد. خرچنگ رنگ ثابتی ندارد و برنگهای گوناگون ازجمله سفید و سیاه دیده شده است. تغذیه و تکثیر خرچنگ: خرچنگ ازجمله جانورانی است که همه چیز می خورد و بیک نوع خوردنی عادت ندارد. نوع مادۀ آن صدها تخم در زیر شکم خود دارد و همواره در کنار آبها تخم گذاری میکند و این نوع تخم گذاری برای همه خرچنگ ها حتی نوع بری آن عمومیت دارد چه خرچنگ های برّی هم برای تخم گذاری همواره راه آبها را در پیش می گیرندو در آنجا تخم می ریزند. هنگامی که بچه خرچنگها از تخم بیرون می آیند بصورت ’لارو’ و شکل کاملاً نامتشابه باخرچنگ اند. خرچنگها در سطح آبها تا مدتها شنا می کنندو بعبارت دیگر اوایل عمر خود را به این زندگی آبزیستی می گذرانند. اغلب خرچنگها برای خوردن مناسب اند و در اتازونی خرچنگهای آبی رنگی در کنار اقیانوس اطلس و خلیج مکزیک یافت میشود که بهترین نوع خرچنگ خوردنی است. دولتها با فروش انواع خرچنگهای خوردنی بسیار از تجارت خرچنگ نفع می برند: که خرچنگ را نیست پرّ عقاب نپرّد عقاب از بر آفتاب. فردوسی. همه کژدم وش و خرچنگ کردار گوزن شیرچهر و گاوپیکر. ناصرخسرو. ز گاو و کژدم و خرچنگ وماهی نیاید کار کردن زین نکوتر. ناصرخسرو. خرچنگ او رااز دور بدید. (کلیله و دمنه). نیروده تست ناف خرچنگ عشرتگه تو دهان ضیغم. خاقانی. همچو خرچنگ طالع خویشم که همه راه بازپس سپرم. خاقانی. در چشمۀ شرع کج روم چون خرچنگ در بیشۀ دین چو روبهم پرنیرنگ بر منبر وعظ همچو در کوه پلنگ در دلق کبودهمچو در نیل نهنگ. شرف الدین علی یزدی. همه در پیش سر فکنده چو چنگ همه واپس دویده چون خرچنگ. ؟ - امثال: به خرچنگ گفتند چرا عقب عقب میروی گفت جوانی است و هزار چم و خم، مثل است برای کسانی که مناسب جوانی کردن نیستند و جوانی می کنند. - خرچنگ دریایی، سرطان بحری. - مثل خرچنگ قورباغه، کنایه ای است از نهایت بدی خطی ولایقرء بودن آن. ، یکی از بروج دوازده گانه فلک که برج چهارم و خانه ماه باشد. (از برهان قاطع). در آسمان برجی است که بصورت سرطان باشد. (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری). برج سرطان که میان برج جوزاء و اسد است. رجوع به برج سرطان شود: یک رخ تو ماه و آن دگر رخ زهره زهره بعقرب نهفته ماه بخرچنگ. ابوطاهر (از لغت فرس). چو برزد ز خرچنگ تیغ آفتاب بفرسود زنگ وبپالود خواب. فردوسی. چو برزد سر از برج خرچنگ هور جهان پر شد از چنگ و آهنگ و شور. فردوسی. چو برزد سر از برج خرچنگ شید جهان گشت چون روی رومی سپید. فردوسی. سرای دولت او باد دار ملک زمین چنانکه خانه ما هست بر فلک خرچنگ. فرخی. بسی نماند که شاه جهان برادر او سر علامت او بگذراند از خرچنگ. فرخی. عالمی را بهم آورد و سوی جنگ آمد برکشیده سر رایات ببرج خرچنگ. فرخی. نهاد بزرگ و نوای چکاو ز ایوان برآمد بخرچنگ گاو. ؟ (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). عقیقین شد از خون بفرسنگ سنگ فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ. (گرشاسب نامه). بودی آن روز بکردار چو خورشید به ثور هستی امروز بمقدار چو مه در خرچنگ. سنائی. مهر است با زرین صدف خرچنگ را یار آمده خرچنگ ناپروازتف پروانۀ نار آمده. خاقانی. کجاست رکن بساط خدایگان تا من برم چو شعری ارکان شعر بر خرچنگ. ظهیر فاریابی. خرچنگ بچنگل ذراعی انداخته ناخن سباعی. نظامی. ز ثورش زهره وز خرچنگ برجیس سعادت داده از تثلیث و تسدیس. نظامی. - خرچنگ فلک، برج سرطان. (ناظم الاطباء). ، یک قسم گیاهی است. (از ناظم الاطباء) ، یک نوع بیماری خطرناکی است که بنزد قدما این بیماری در بدن چو خرچنگ پنجه می انداخته و تاکنون نیز علاج قطعی آن بدست نیامده است. رجوع به سرطان (مرض) شود. - خرچنگ در مغز داشتن، دیوانه بودن: خیالش خرف کرد و کالیورنگ بمغزش فروبرد خرچنگ چنگ. سعدی (بوستان). وز آنجا شدم بر ره مولتان نشینم ابوالفتح گیتی ستان که با شاه محمود در جنگ بود بمغز اندرش نیز خرچنگ بود. حضرت ادیب (از امثال و حکم دهخدا)
جانوری است دوزیست با چنگال های بلند که به یک پهلو حرکت می کند، یکی از صورت های فلکی منطقه البروج، چهارمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید تیرماه در این برج دیده می شود، چنگار
جانوری است دوزیست با چنگال های بلند که به یک پهلو حرکت می کند، یکی از صورت های فلکی منطقه البروج، چهارمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید تیرماه در این برج دیده می شود، چنگار