جدول جو
جدول جو

معنی خردنی - جستجوی لغت در جدول جو

خردنی
خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مردنی
تصویر مردنی
لایق و سزاوار مردن، نزدیک به مردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردنی
تصویر کردنی
لایق و شایستۀ انجام دادن، برای مثال خون پیاله خور که حلال است خون او / در کار باده باش که کاری است کردنی (حافظ - ۹۵۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
خوراکی، خوردنی، قابل خوردن، طعام، غذا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردگی
تصویر خردگی
خردی، کوچکی
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. واقع در یازده هزارگزی شمال باختری مرزبانی و سه هزارگزی شمال راه فرعی مرزبانی به کرمانشاه. این ناحیه در دامنه واقع، سردسیر و دارای 145 تن سکنه می باشد که کردی و فارسی زبانند. آب آن از چشمه و محصولاتش: غلات، حبوبات، دیمی و لبنیات است. اهالی به کشاورزی و گلیم وجاجیم بافی گذران می کنند و در فصل خشکی می توان اتومبیل به آنجا برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خُ سَ)
منسوب بخراسان. خراسانی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
هر چیز که لایق و شایان کرده شدن وبجا آورده شدن باشد. (ناظم الاطباء). درخور کردن. (یادداشت مؤلف). قابل اجرا. انجام دادنی. مقابل ناکردنی و نکردنی. (فرهنگ فارسی معین)، که کردن آن ضرور و واجب است. (یادداشت مؤلف) :
همان کردنیها چو آمد پدید
به گیتی جز از خویشتن کس ندید.
فردوسی.
کنون کردنی کرد جادوپرست (ضحاک)
مرا برد باید بشمشیر دست.
فردوسی.
چو آن کردنی کارها کرد راست
ز سالار آخور خری ده بخواست.
فردوسی.
هرچند بر آن اعتماد نباشد ناچار کردنی است. (تاریخ بیهقی ص 85).
فرمان تو کردنی است دانم
خواهم که کنم نمی توانم.
نظامی.
، ممکن. (ناظم الاطباء).
- ناکردنی، غیرضرور. غیرواجب:
چرا از پی سنگ ناخوردنی
کنی داوریهای ناکردنی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
قابل خریدن. درخور خریدن. لایق خریدن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ شَ)
منسوب به خرشنه که از بلاد شام است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
نوعی از مرغ است. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
کوچکترین. کهترین. (از ناظم الاطباء).
- انگشت خردین، انگشت خنصر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
محمد بن حمویه خرکنی نیشابوری، مکنی به ابوعبدالله. از محمد بن صالح اشج حدیث شنید و از او ابوسعید بن ابی بکر بن عثمان حیری حدیث نقل کرد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَ)
منسوب به ’خرکن’ از قراء نیشابور. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خُ دَ / دِ)
خردی. کوچکی:
من از خردگی رانده ام با سپاه
که ویران کنم دودۀ ساوه شاه.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2252).
زمین زینهاری بود ننگ تو
بدین خردگی کردن آهنگ تو.
فردوسی.
نگاه کن که بقا را چگونه می کوشد
بخردگی منگر دانۀ سپندان را.
ناصرخسرو.
گندم سخت از جگر افسردگی است
خردی او مایۀ بی خردگی است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ)
منسوب به خردل که نوعی از حبوب است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(اُ دُنْ نی)
منسوبست به اردن ّو جماعتی از علماء بدان منسوبند. (انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ دَ نا)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). خدرنق. رجوع به خدرنق در این لغت نامه و برهان قاطع شود
لغت نامه دهخدا
(بُ دَ)
قابل بردن. قابل حمل:
شتروار سیصد ز گستردنی
ز چیزی که بد شاه را بردنی.
فردوسی.
ز چیزی که در گنج بد بردنی
ز پوشیدنیها و گستردنی.
فردوسی.
به اندازۀ هریکی چیز داد
بپوشیدشان بردنی نیز داد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از اردنی
تصویر اردنی
منسوب به اردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردنی
تصویر مردنی
لایق مردن سزاوار مرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردنی
تصویر کردنی
قابل اجرا انجام دادنی مقابل نا کردنی نکردنی: (و اما چیز که مجهول بود از: کردنی یا دانستنی: و آنرا ندانند و دانند که ندانند. ) (دانشنامه طبیعی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خوردنی
تصویر خوردنی
چیزی که قابل خوردن باشد خوراکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خردگی
تصویر خردگی
کوچکی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردنی
تصویر بردنی
قابل بردن، حمل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مردنی
تصویر مردنی
نزدیک به مرگ، بسیار ضعیف و لاغر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گردنی
تصویر گردنی
((گَ دَ))
شجاعت، دلاوری، ریاست
فرهنگ فارسی معین
قهوه ای متمایل به زرد، ازجنس خردل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اطعمه، خوراکی، ماکول
متضاد: نوشیدنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
محتضر، مشرف به موت، مشرف به مرگ، ضعیف، ناتوان، نزار، بی حال، نفله، فناپذیر، زوال پذیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدمی که بینی اش بزرگ باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
از کودکی
فرهنگ گویش مازندرانی
قابل خوردن خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
خرمای جنگلی، خرمالو
فرهنگ گویش مازندرانی
خورنده، خوراکی
دیکشنری اردو به فارسی