مقابل گذاشتن، چیزی را با دست بلند کردن، برگرفتن کنایه از انتخاب کردن، گزین کردن به مقام بالا رساندن، مقام دادن پاک کردن، ستردن، کنایه از تصرف کردن، صاحب شدن مثلاً زمین های خوب را خودشان برداشتند، دچار حالت یا کیفیتی شدن مثلاً کوزه شکاف برداشت، چیزی را از روی چیز دیگر ایجاد کردن مثلاً نسخه برداشت، فراگرفتن مثلاً درش راببند، بو همه جا را برداشت، جمع آوری کشت و محصول کشاورزی، با خود بردن مثلاً بچه را برداشت رفت کنایه از دزدیدن، ربودن، قطع کردن و جدا کردن عضوی از بدن مثلاً در عمل جراحی طحالش را برداشتند، کنار زدن مثلاً نقابش را برداشت، به دست آوردن، کسب کردن مثلاً مراد خویش برداشت شروع کردن، آغاز کردن طول کشیدن
مقابلِ گذاشتن، چیزی را با دست بلند کردن، برگرفتن کنایه از انتخاب کردن، گزین کردن به مقام بالا رساندن، مقام دادن پاک کردن، ستردن، کنایه از تصرف کردن، صاحب شدن مثلاً زمین های خوب را خودشان برداشتند، دچار حالت یا کیفیتی شدن مثلاً کوزه شکاف برداشت، چیزی را از روی چیز دیگر ایجاد کردن مثلاً نسخه برداشت، فراگرفتن مثلاً درش راببند، بو همه جا را برداشت، جمع آوری کِشت و محصول کشاورزی، با خود بردن مثلاً بچه را برداشت رفت کنایه از دزدیدن، ربودن، قطع کردن و جدا کردن عضوی از بدن مثلاً در عمل جراحی طحالش را برداشتند، کنار زدن مثلاً نقابش را برداشت، به دست آوردن، کسب کردن مثلاً مراد خویش برداشت شروع کردن، آغاز کردن طول کشیدن
تازه و آبدار کردن. - تر داشتن زبان، رطب اللسان: تا زبان دارم زیبد که زبان به ثنا گفتن او دارم تر. فرخی. روز و شب پیش همه خلق زبان به ثنا گفتن او دارد تر. فرخی. فرخی، زیبد و واجب بود و هست سزا که همه سال بدین شکر زبان داری تر. فرخی. و رجوع به تر شود
تازه و آبدار کردن. - تر داشتن زبان، رطب اللسان: تا زبان دارم زیبد که زبان به ثنا گفتن او دارم تر. فرخی. روز و شب پیش همه خلق زبان به ثنا گفتن او دارد تر. فرخی. فرخی، زیبد و واجب بود و هست سزا که همه سال بدین شکر زبان داری تر. فرخی. و رجوع به تر شود
بخاطر داشتن. درحافظه داشتن. فراموش ناکرده بودن. در حفظ داشتن. به خاطر سپرده داشتن. متذکر بودن. در حافظه نگاهداری کردن. شواهد زیرین بخاطر داشته بودن از زمان قبل و مداومت بر حفظ در حال و آینده را می رساند: یادنداری به هر بهاری جدت توبره داشتی ز بهر سماروغ. منجیک. دو دستش پر از خون مادر بزاد ندارد کسی اینچنین بچه یاد. فردوسی. چنین هم برو تا سر کیقباد همان نامداران که داریم یاد. فردوسی. دگر گفت با طوس کای نامدار یکی پند گویم ز من یاد دار. فردوسی. بدو گفت کاین عهد من یاد دار همه گفت بدگوی را باد دار. فردوسی. تو بدرود باش و مرا یاد دار روان را ز درد من آزاد دار. فردوسی. همه یاد دارید گفتار ما کشیدن بدینگونه تیمار ما. فردوسی. چو رفتم ز گیتی مرا یاد دار به بخشش روان مرا شاد دار. فردوسی. درختان که کشته نداریم یاد بدندان بدو نیم کردند ساد. فردوسی. خاصه برتو که تو فزون ز عدد آفرینهای خواجه داری یاد. فرخی. و کاری ساختند که کسی به هیچ روزگاربر آن جمله یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 41). اقرار کردند که در عمر خویش از چنین جلادت در کس یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ص 121). این شاه را بسیار دعا کرد و گفت در عمر خویش آنچه امروز دید یاد ندارد. (تاریخ بیهقی ص 42). و با وی آن کرامات است که خلق یاد ندارند هیچ پادشاهی را مانند آن بوده است. (تاریخ بیهقی ص 40). جده ای بود مرا تفسیر قرآن بسیار یاد داشت. (تاریخ بیهقی). و شعر جاهلیت بسیار خوانده و یاد داشته. (تاریخ بیهقی). وی (عبدالرحمن) گفت با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت بسیار از من خواستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز یاد داشتم و نسخت کرده بودم اما از دست من بشده است. (تاریخ بیهقی ص 121). ای ابوالقاسم یاددار که قوادی به از قاضی گری است. (تاریخ بیهقی). ز حجت این سخنها یاد می دار که در یمگان نشسته پادشه وار. ناصرخسرو. و این ارمیا توریه یاد داشتی. (قصص الانبیاء ص 178). و گفت عزیز توریه یادداشت و ما را توریه فراموش شده است. (قصص الانبیاء ص 184). می نشاط زمانه بیاد ملک تو خورد از آنکه ملکی چون تو فلک ندارد یاد. مسعودسعد. تو شاه رادی و در دهر شاهی و رادی نه چون تو بیند شاه ونه چون تو دارد یاد. مسعودسعد. یاد داری که وقت آمدنت همه خندان بدند و تو گریان. سنایی. از هستی خود که یاد دارم جز سایه نماند یادگارم. خاقانی. مبادا ز تو جز تو کس یادگار وزین یادگار این سخن یاددار. نظامی. به گر سخنم به یاد داری وز عمر گذشته یاد ناری. نظامی. تو خود دانم که از من یاد ناری که یاری بهتر از من یاد داری. نظامی. پیرزنان را به سخن شاد دار وین سخن از پیرزنی یاد دار. نظامی. یاد می داری که با ما جنگ در سرداشتی رای رای تست خواهی جنگ و خواهی آشتی. سعدی. یاد دارم ز پیر دانشمند تو هم از من بیاد دار این پند. سعدی. همی یاد دارم ز عهد صغر که عیدی برون آمدم با پدر. سعدی. ز عهد پدر یاد دارم همی که باران رحمت بر او هردمی. سعدی. ز راوی چنین یاد دارم خبر که پیشش فرستاد تنگی شکر. سعدی. سخن ماند از عاقلان یادگار ز سعدی همین یک سخن یاددار. سعدی. چنین دارم از پیر داننده یاد که شوریده ای سر به صحرا نهاد. سعدی. چنین یاد دارم که سقای نیل نکرد آب بر مصر سالی سبیل. سعدی. یاد دارم که مدعی در این بیت بر قول من اعتراض کرد. (گلستان سعدی). یاد دارم که در ایام جوانی گذری داشتم به کویی... (گلستان سعدی). یاد دارم که با کاروانی همه شب رفته بودم. (گلستان سعدی). یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم. (گلستان سعدی). شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد. (گلستان سعدی). زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیربلاست یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می کنم. حافظ. ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ از این فسانه و افسون هزار دارد یاد. حافظ. - به یاد داشتن، به خاطر داشتن. در حافظه داشتن: بر آنسان بزرگی کس اندر جهان ندارد به یاد از کهان و مهان. فردوسی. به مردی و دانش به فر و نژاد چنو پادشا کس ندارد به یاد. فردوسی. که چندین سپه سر به ایران نهاد که کس در جهان آن ندارد به یاد. فردوسی. پسند بزرگان فرخ نژاد ندارد جهان چون تو شاهی به یاد. فردوسی. به ایرانیان گفت مهران ستاد همی داشت این داستانها به یاد. فردوسی. بخفت او و از دشت برخاست باد که کس باد از آن سان ندارد به یاد. فردوسی. بپرسیدی از من نشان قباد تو این نام را از که داری به یاد. فردوسی. بماند چنین شاه با مهر و داد ندارد جهان چون تو خسرو به یاد. فردوسی. بپرسیدم از پیر مهران ستاد کز آن روزگاران چه داری به یاد. فردوسی. بپرسیدمش تا چه دارد بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد. فردوسی
بخاطر داشتن. درحافظه داشتن. فراموش ناکرده بودن. در حفظ داشتن. به خاطر سپرده داشتن. متذکر بودن. در حافظه نگاهداری کردن. شواهد زیرین بخاطر داشته بودن از زمان قبل و مداومت بر حفظ در حال و آینده را می رساند: یادنداری به هر بهاری جدت توبره داشتی ز بهر سماروغ. منجیک. دو دستش پر از خون مادر بزاد ندارد کسی اینچنین بچه یاد. فردوسی. چنین هم برو تا سر کیقباد همان نامداران که داریم یاد. فردوسی. دگر گفت با طوس کای نامدار یکی پند گویم ز من یاد دار. فردوسی. بدو گفت کاین عهد من یاد دار همه گفت بدگوی را باد دار. فردوسی. تو بدرود باش و مرا یاد دار روان را ز درد من آزاد دار. فردوسی. همه یاد دارید گفتار ما کشیدن بدینگونه تیمار ما. فردوسی. چو رفتم ز گیتی مرا یاد دار به بخشش روان مرا شاد دار. فردوسی. درختان که کشته نداریم یاد بدندان بدو نیم کردند ساد. فردوسی. خاصه برتو که تو فزون ز عدد آفرینهای خواجه داری یاد. فرخی. و کاری ساختند که کسی به هیچ روزگاربر آن جمله یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 41). اقرار کردند که در عمر خویش از چنین جلادت در کس یاد ندارند. (تاریخ بیهقی ص 121). این شاه را بسیار دعا کرد و گفت در عمر خویش آنچه امروز دید یاد ندارد. (تاریخ بیهقی ص 42). و با وی آن کرامات است که خلق یاد ندارند هیچ پادشاهی را مانند آن بوده است. (تاریخ بیهقی ص 40). جده ای بود مرا تفسیر قرآن بسیار یاد داشت. (تاریخ بیهقی). و شعر جاهلیت بسیار خوانده و یاد داشته. (تاریخ بیهقی). وی (عبدالرحمن) گفت با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت بسیار از من خواستی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 69). همگان بپسندیدند و نسخت کردند و من نیز یاد داشتم و نسخت کرده بودم اما از دست من بشده است. (تاریخ بیهقی ص 121). ای ابوالقاسم یاددار که قوادی به از قاضی گری است. (تاریخ بیهقی). ز حجت این سخنها یاد می دار که در یمگان نشسته پادشه وار. ناصرخسرو. و این ارمیا توریه یاد داشتی. (قصص الانبیاء ص 178). و گفت عزیز توریه یادداشت و ما را توریه فراموش شده است. (قصص الانبیاء ص 184). می نشاط زمانه بیاد ملک تو خورد از آنکه ملکی چون تو فلک ندارد یاد. مسعودسعد. تو شاه رادی و در دهر شاهی و رادی نه چون تو بیند شاه ونه چون تو دارد یاد. مسعودسعد. یاد داری که وقت آمدنت همه خندان بدند و تو گریان. سنایی. از هستی خود که یاد دارم جز سایه نماند یادگارم. خاقانی. مبادا ز تو جز تو کس یادگار وزین یادگار این سخن یاددار. نظامی. بِه گر سخنم به یاد داری وز عمر گذشته یاد ناری. نظامی. تو خود دانم که از من یاد ناری که یاری بهتر از من یاد داری. نظامی. پیرزنان را به سخن شاد دار وین سخن از پیرزنی یاد دار. نظامی. یاد می داری که با ما جنگ در سرداشتی رای رای تست خواهی جنگ و خواهی آشتی. سعدی. یاد دارم ز پیر دانشمند تو هم از من بیاد دار این پند. سعدی. همی یاد دارم ز عهد صغر که عیدی برون آمدم با پدر. سعدی. ز عهد پدر یاد دارم همی که باران رحمت بر او هردمی. سعدی. ز راوی چنین یاد دارم خبر که پیشش فرستاد تنگی شکر. سعدی. سخن ماند از عاقلان یادگار ز سعدی همین یک سخن یاددار. سعدی. چنین دارم از پیر داننده یاد که شوریده ای سر به صحرا نهاد. سعدی. چنین یاد دارم که سقای نیل نکرد آب بر مصر سالی سبیل. سعدی. یاد دارم که مدعی در این بیت بر قول من اعتراض کرد. (گلستان سعدی). یاد دارم که در ایام جوانی گذری داشتم به کویی... (گلستان سعدی). یاد دارم که با کاروانی همه شب رفته بودم. (گلستان سعدی). یاد دارم که در ایام پیشین من و دوستی چون دو مغز در پوستی صحبت داشتیم. (گلستان سعدی). شبی یاد دارم که یاری عزیز از در درآمد. (گلستان سعدی). زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیربلاست یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می کنم. حافظ. ز انقلاب زمانه عجب مدار که چرخ از این فسانه و افسون هزار دارد یاد. حافظ. - به یاد داشتن، به خاطر داشتن. در حافظه داشتن: بر آنسان بزرگی کس اندر جهان ندارد به یاد از کهان و مهان. فردوسی. به مردی و دانش به فر و نژاد چنو پادشا کس ندارد به یاد. فردوسی. که چندین سپه سر به ایران نهاد که کس در جهان آن ندارد به یاد. فردوسی. پسند بزرگان فرخ نژاد ندارد جهان چون تو شاهی به یاد. فردوسی. به ایرانیان گفت مهران ستاد همی داشت این داستانها به یاد. فردوسی. بخفت او و از دشت برخاست باد که کس باد از آن سان ندارد به یاد. فردوسی. بپرسیدی از من نشان قباد تو این نام را از که داری به یاد. فردوسی. بماند چنین شاه با مهر و داد ندارد جهان چون تو خسرو به یاد. فردوسی. بپرسیدم از پیر مهران ستاد کز آن روزگاران چه داری به یاد. فردوسی. بپرسیدمش تا چه دارد بیاد ز هرمز که بنشست بر تخت داد. فردوسی
خم کردن. فروآوردن: چون دو جهان دیده بر او داشتند سر ز پی سجده فروداشتند. نظامی. ، رها کردن. - دست فروداشتن، دست کشیدن. چیزی را از دست رها کردن: فروداشت دست از کمربند اوی شگفتی فروماند از بند اوی. فردوسی. ، متوقف کردن و مانع حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : به دروازه برشان فروداشتند سوی شهرشان هیچ نگذاشتند. فردوسی. و فروداشته است ایشان را به مرو. (تاریخ بیهقی). زدی دست و پیل دوان را دو پای گرفتی فروداشتی هم بجای. اسدی. نهاد اندر آوردگه، پای پیش سپه را فروداشت بر جای خویش. اسدی. ، (اصطلاح موسیقی) بازایستادن از نواختن. ادامه ندادن نوازندگی و خوانندگی: چون مطربان فروداشتند، او چنگ برگرفت و در پردۀ عشاق این قصیده آغاز کرد. (چهارمقاله). رجوع به فروداشت، برداشت و برداشتن شود
خم کردن. فروآوردن: چون دو جهان دیده بر او داشتند سر ز پی سجده فروداشتند. نظامی. ، رها کردن. - دست فروداشتن، دست کشیدن. چیزی را از دست رها کردن: فروداشت دست از کمربند اوی شگفتی فروماند از بند اوی. فردوسی. ، متوقف کردن و مانع حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : به دروازه برشان فروداشتند سوی شهرشان هیچ نگذاشتند. فردوسی. و فروداشته است ایشان را به مرو. (تاریخ بیهقی). زدی دست و پیل دوان را دو پای گرفتی فروداشتی هم بجای. اسدی. نهاد اندر آوردگه، پای پیش سپه را فروداشت بر جای خویش. اسدی. ، (اصطلاح موسیقی) بازایستادن از نواختن. ادامه ندادن نوازندگی و خوانندگی: چون مطربان فروداشتند، او چنگ برگرفت و در پردۀ عشاق این قصیده آغاز کرد. (چهارمقاله). رجوع به فروداشت، برداشت و برداشتن شود
افراختن و بلند کردن. (ناظم الاطباء) ، به سویی متوجه کردن. فراپیش بردن. رجوع به فرادادن شود، نگه داشتن: چراغی فرا راه من دارید. (یادداشت بخط مؤلف) : من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرامیداشتم. (سندبادنامه ص 50) ، منصوب کردن. گماشتن: دو پسر خویش را ابوالحسن و ابوسعید به نیابت خویش فراداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). - گوش فراداشتن، استماع. (یادداشت بخط مؤلف)
افراختن و بلند کردن. (ناظم الاطباء) ، به سویی متوجه کردن. فراپیش بردن. رجوع به فرادادن شود، نگه داشتن: چراغی فرا راه من دارید. (یادداشت بخط مؤلف) : من آن شب در آن موضع حاضر بودم و شما را چراغ فرامیداشتم. (سندبادنامه ص 50) ، منصوب کردن. گماشتن: دو پسر خویش را ابوالحسن و ابوسعید به نیابت خویش فراداشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 434). - گوش فراداشتن، استماع. (یادداشت بخط مؤلف)
احساس درد و رنج کردن، حس داشتن. (ناظم الاطباء)، صاحب درد بودن. آشنا به رنجهای نهان بودن. - بدرد داشتن، درد آوردن. دردمند کردن. اذیت کردن. آزار و رنج و تعب دادن: مقدمی از ایشان (کافران غور) بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی می کرد و مسلمانان را بدرد می داشت، یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد. (تاریخ بیهقی ص 109)
احساس درد و رنج کردن، حس داشتن. (ناظم الاطباء)، صاحب درد بودن. آشنا به رنجهای نهان بودن. - بدرد داشتن، درد آوردن. دردمند کردن. اذیت کردن. آزار و رنج و تعب دادن: مقدمی از ایشان (کافران غور) بر برجی از قلعت بود و بسیار شوخی می کرد و مسلمانان را بدرد می داشت، یک چوبه تیر بر حلق وی زد و او بدان کشته شد. (تاریخ بیهقی ص 109)
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)
کف ّ نفس کردن. حفظ خود کردن. مواظب خود بودن. دم نزدن. بیخود سخن نگفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر خود بدارند با خویشتن بزرگان که باشند از آن انجمن. فردوسی
کف ّ نفس کردن. حفظ خود کردن. مواظب خود بودن. دم نزدن. بیخود سخن نگفتن. (یادداشت بخط مؤلف) : اگر خود بدارند با خویشتن بزرگان که باشند از آن انجمن. فردوسی
آفت در مقابل داشتن. بلا در پیش داشتن، ارزش داشتن. قیمت داشتن. اعتبار داشتن: حال این شهر بر تو پوشیده نیست که حضانتی ندارد و چون ریگ است در دیده و مردمان آن اهل سلاح نه و لشکر بدان بزرگی که حاجب سباش بود بزدند ما چند خطر داریم. (تاریخ بیهقی). مغیلانست جاهل پیشم و من پیش او ریحان ندارد پیش ریحانم خطر خار مغیلانش. ناصرخسرو. چه خطر دارد این پلید نبید عند کاس مزاجها کافور. ناصرخسرو. دنیا خطر ندارد یکذره سوی خدای داور بی یاور. ناصرخسرو
آفت در مقابل داشتن. بلا در پیش داشتن، ارزش داشتن. قیمت داشتن. اعتبار داشتن: حال این شهر بر تو پوشیده نیست که حضانتی ندارد و چون ریگ است در دیده و مردمان آن اهل سلاح نه و لشکر بدان بزرگی که حاجب سباش بود بزدند ما چند خطر داریم. (تاریخ بیهقی). مغیلانست جاهل پیشم و من پیش او ریحان ندارد پیش ریحانم خطر خار مغیلانش. ناصرخسرو. چه خطر دارد این پلید نبید عند کاس مزاجها کافور. ناصرخسرو. دنیا خطر ندارد یکذره سوی خدای داور بی یاور. ناصرخسرو
مطلع بودن. آگاهی داشتن. واقف بودن. اطلاع داشتن: ز رستم همانا نداری خبر که گیتی ازو گشته زیر و زبر. فردوسی. سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است ترا نصیحت گوید و خداوند خبر ندارد. (تاریخ بیهقی). ز مردم آن بود ای پور ازین دوپای روان که فعل دهر فریبنده را خبردارد. ناصرخسرو. خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب ما را ز چه رانده ست برین گوی مغبر. ناصرخسرو. راهشان یوز گرفتست و ندارند خبر زان چو آهو همه در پوی و تک و با نظرند. ناصرخسرو. دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت. خاقانی. خبر داشت کان شاه اندوهناک در آن ره کند خویشتن را هلاک. نظامی. از عامریان یکی خبر داشت این قصه بجای خویش برداشت. نظامی. چو هروقت کان حرف بنگاشتی ز پیروزی خود خبر داشتی. نظامی. ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت. نظامی. رمیده ای که نه از خویشتن خبر دارد. نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش. سعدی (خواتیم). غافل خبر ندارد از اندوه عاشقان خفته ست و عیب مردم هشیار میکند. سعدی (خواتیم). دانی که خبر ز عشق دارد آن کز همه عالمش خبر نیست. سعدی (خواتیم). تو ای توانگر حسن از غنای درویشان خبرنداری اگر خسته و اگر ریشند. سعدی (طیبات). بگفتا بیا تا چه داری خبر چرا سر نبستی بفتراک در. سعدی (بوستان). خبرداری از خسروان عجم که کردند بر زیردستان ستم. سعدی (بوستان). شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت مریدی ز حالش خبر داشت گفت. سعدی (بوستان). و آدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز. سعدی (گلستان). چه خبر دارد از پیاده سوار او همی میرود تو می تازی. سعدی (صاحبیه). خضر این بادیه دنبال خطر میگردد چه خبر ما ز سر بی خبر خود داریم. صائب
مطلع بودن. آگاهی داشتن. واقف بودن. اطلاع داشتن: ز رستم همانا نداری خبر که گیتی ازو گشته زیر و زبر. فردوسی. سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است ترا نصیحت گوید و خداوند خبر ندارد. (تاریخ بیهقی). ز مردم آن بود ای پور ازین دوپای روان که فعل دهر فریبنده را خبردارد. ناصرخسرو. خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب ما را ز چه رانده ست برین گوی مغبر. ناصرخسرو. راهشان یوز گرفتست و ندارند خبر زان چو آهو همه در پوی و تک و با نظرند. ناصرخسرو. دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت. خاقانی. خبر داشت کان شاه اندوهناک در آن ره کند خویشتن را هلاک. نظامی. از عامریان یکی خبر داشت این قصه بجای خویش برداشت. نظامی. چو هروقت کان حرف بنگاشتی ز پیروزی خود خبر داشتی. نظامی. ز چوب زهر چون چوپان خبر داشت چراگاه گله جای دگر داشت. نظامی. رمیده ای که نه از خویشتن خبر دارد. نه از ملامت بیگانه و نصیحت خویش. سعدی (خواتیم). غافل خبر ندارد از اندوه عاشقان خفته ست و عیب مردم هشیار میکند. سعدی (خواتیم). دانی که خبر ز عشق دارد آن کز همه عالمش خبر نیست. سعدی (خواتیم). تو ای توانگر حسن از غنای درویشان خبرنداری اگر خسته و اگر ریشند. سعدی (طیبات). بگفتا بیا تا چه داری خبر چرا سر نبستی بفتراک در. سعدی (بوستان). خبرداری از خسروان عجم که کردند بر زیردستان ستم. سعدی (بوستان). شب دیگر از ذکر و طاعت نخفت مریدی ز حالش خبر داشت گفت. سعدی (بوستان). و آدمیزاده ندارد خبر از عقل و تمیز. سعدی (گلستان). چه خبر دارد از پیاده سوار او همی میرود تو می تازی. سعدی (صاحبیه). خضر این بادیه دنبال خطر میگردد چه خبر ما ز سر بی خبر خود داریم. صائب
برداشتن: زنبیل را وردار بگذارآن گوشه)، تحمل کردن تاب آوردن: من چشمم ورنمی دارد که کسی را گرسته و تشنه ببینم، فرو بردن چیزی در مقعد یافرج. یا شاف ور (بر) داشتن، شاف گذاشتن، مفعول شدن از عمل مباشرت (با جنس مخالف یا هم جنس)
برداشتن: زنبیل را وردار بگذارآن گوشه)، تحمل کردن تاب آوردن: من چشمم ورنمی دارد که کسی را گرسته و تشنه ببینم، فرو بردن چیزی در مقعد یافرج. یا شاف ور (بر) داشتن، شاف گذاشتن، مفعول شدن از عمل مباشرت (با جنس مخالف یا هم جنس)
با خود بردن، همراه بردن، اخذ کردن، گرفتن، برداشت کردن، برطرف کردن، از بین بردن، ازاله کردن، زایل کردن، بلند کردن، دزدیدن، ربودن، کش رفتن، برچیدن، اختیار کردن، انتخاب کردن، حاصل برداری کردن، درو کردن، محصول برداری کردن
با خود بردن، همراه بردن، اخذ کردن، گرفتن، برداشت کردن، برطرف کردن، از بین بردن، ازاله کردن، زایل کردن، بلند کردن، دزدیدن، ربودن، کش رفتن، برچیدن، اختیار کردن، انتخاب کردن، حاصل برداری کردن، درو کردن، محصول برداری کردن