جدول جو
جدول جو

معنی خرخواره - جستجوی لغت در جدول جو

خرخواره
(دَ / دِ)
کلمه ای است فحش گونه که بمزاح یا تحقیر درباره کسی اطلاق کنند:
مالکی مذهبان خرخواره
کرده اند آزمون بسیخ کباب.
سوزنی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برخوابه
تصویر برخوابه
تشک، زیرانداز آکنده از پشم یا پنبه که روی تخت خواب یا زمین می اندازند و بر آن می نشینند یا می خوابند، بستر، توشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جگرخواره
تصویر جگرخواره
جگرخوار، برای مثال نیابی ز من بر جگرخواره ای / جگرخواره ای نی شکرباره ای (نظامی۵ - ۹۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخواری
تصویر پرخواری
شکم پرستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گریواره
تصویر گریواره
گردن بند، قلاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیرخواه
تصویر خیرخواه
ویژگی آنکه خیر و خوبی دیگران را می خواهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخواره
تصویر پرخواره
شکم پرست، برای مثال کشد مرد پرخواره بار شکم / وگر درنیابد کشد بار غم (سعدی۱ - ۱۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ترخوانه
تصویر ترخوانه
ترخینه، خوراکی که با گندم نیم کوفته و شیر یا آبغوره بپزند و بعد آن را به شکل گلوله درآورند و خشک کنند و برای زمستان نگه دارند
فرهنگ فارسی عمید
(تَ خوا/ خا نَ / نِ)
نوعی از طعام باشد که مردم فقیر و نامراد بجهت زمستان سازند و آن چنانست که گندم را بلغور کنند و با داروهای گرم در آب بجوشانند تا نیک پزد و قوام گیرد و قدری آب غوره در آن ریزند و اگر میسر نباشد شیر گوسفند. و آنرا گلوله ها سازند و خشک کنند و بوقت حاجت قدری از آن بجوشانند و بخورند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). و آنرا ترخینه خوانند و بحذف خا ترینه نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). نام دیگرش ترخینه است. (فرهنگ نظام). رجوع به ترخانه و ترخنه و ترخینه شود. نوعی از طعام بوده که فقرا از بلغور و شیر و چیزهای دیگر پخته و قوام آورده می خشکاندند برای زمستان. (فرهنگ نظام) :
عاشق نانم اگر ترخوانه نبود گو مباش
بلکه با نان نیز اگر بریان نباشد گو مباش.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(خَ یْ خوا / خا جَ / جِ)
دهی است از بخش اترک شهرستان گنبد قابوس. واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری داشلی برون کناررود خانه اترک مقابل مرز ایران و شوروی است بدانجا پاسگاه مرزبانی می باشد در موقع اسکان ایلات چند خانوار در این آبادی مسکن کردند ولی پس از وقایع شهریور 1320 متفرق گشتند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خَ کَدَ / دِ)
نیکوخواه. (از آنندراج) طالب و رغبت خوبی و نیکی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ پَ / پِ وَ)
خونخوار. خورندۀ خون. خون آشام، خونریز. کنایه از بسیار سفاک. کنایه از بیرحم. (یادداشت مؤلف) : (بلوچان) مردمانیند دزدپیشه و شبانان ناپاک و خونخواره. (حدود العالم). (مردم ساروان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خونخواره. (حدود العالم).
بترسید از آن تیز و خونخواره مرد
که او را ز باد اندر آرد بگرد.
فردوسی.
چنین گفت کز آمدن چاره نیست
چو تو در جهان نیز خونخواره نیست.
فردوسی.
بدو گفت کای ترک خونخواره مرد
ز ایران سپه جنگ با تو که کرد.
فردوسی.
تا کنون از فزع ناوک خونخوارۀ تو
نشدی هیچ گرازی ز نشیبی بفراز.
فرخی (دیوان ص 200).
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری.
فرخی.
بس کس که بجنگ اندر با خاک یکی شد
زان ناوک خونخواره و زان نیزۀ قتال.
فرخی.
پیچیده بمسکین تن من در شب و در روز
همواره ستمکاره و خونخواره دو مار است.
ناصرخسرو.
چون طمع داری سلب بیهوده زان خونخواره دزد
کوهمی کوشد همیشه کز تو برباید سلب.
ناصرخسرو.
و مردم سلاحور و پیاده رو و دزد و خونخواره باشند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141).
دل خاک آن خونخواره شد تا آب او یکباره شد
صیدی کزو آواره شد خاکش بهست ازخون او.
خاقانی.
بر پر از این دام که خونخواره ای است
زیرکی از بهر چنین چاره ایست.
نظامی.
چه کرد آن رهزن خونخوارۀ من
جز آتش پاره ای درباره من.
نظامی.
نیندیشد از هیچ خونخواره ای
مگر کزضعیفی و بیچاره ای.
نظامی.
سپاهی دگر زان ستمکاره تر
بحرب آمد از شیر خونخواره تر.
نظامی.
ای خداوند هفت سیاره
پادشاهی فرست خونخواره
تا که در دشت را چو دشت کند
جوی خون آورد به جوباره
عدد مردمان بیفزاید
هر یکی را کند دوصد پاره.
کمال الدین اسماعیل.
چون زمین و چون جنین خونخواره ام
تا که عاشق گشته ام این کاره ام.
مولوی.
در کف شیر نر خونخواره ای
غیر تسلیم و رضا کو چاره ای.
مولوی.
کسی گفت حجاج خونخواره ای است
دلش همچو سنگ سیه پاره ای است.
سعدی (بوستان).
ور بسختی و بزشتی پی او خواهی بود
تو از آن دشمن خونخواره ستمکارتری.
سعدی.
ای که گفتی مرو اندر پی خونخوارۀ خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(پُ خوا / خا)
رجوع به پرخوارگی شود
لغت نامه دهخدا
(خُرْ خُ رَ)
نام یکی از دهستانهای شش گانه بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج می باشد. این دهستان در جنوب باختری بخش واقع شده و محدود است از شمال بدهستان نیلکوه، از خاور بدهستان ساران، از جنوب بدهستان سرشیو بخش مریوان، از جنوب باختری بکشور عراق (بطول 15هزارگز) ، از باختر به بخش حومه شهرستان سقز. آب و هوای آن نسبت بسایر دهستانهای بخش سردتر و آب قراء آن از چشمه های کوهستانی و رودخانه های متعدد است که سرچشمۀ رود خانه جغتوچای را تشکیل می دهند.
ارتفاعات: بلندترین کوه شمال شهرستان سنندج در وسط این دهستان واقع شده و کوه چهل چشمه نامیده میشود و مرتفعترین قلۀ آن 3464 گز از سطح دریا ارتفاع دارد. یالها و شعب مختلف کوه چهل چشمه در جهات مختلف کشیده شده و خطالرأس آنها خط طبیعی بخشها و شهرستان محسوب می گردند. یکی از یالهای مرتفع این کوه در جهت باختری برأس درۀ شیلر و کوه پشت شهیدان متصل می گردد که خطالرأس آن حد طبیعی بین کشور ایران و عراق و دهستان خورخوره و دهستان سرشیو مریوان می باشد.
رودخانه ها: چهار رودخانه در چهار درۀ بزرگ این دهستان به شرح زیر بطرف شمال جاری است و چنانکه گفته شد تشکیل رود خانه جغتوچای را می دهند که به دریاچۀ ارومیه میریزد: 1- رود خانه شاه قلعه و آن از دره های خاوری کوه چهل چشمه سرچشمه می گیرد تا حدودی در جهت شمال و از آن ببعد بطرف باختر جاری میشود و در جنوب آبادی مولان آباد به رود خانه اسحاق آباد متصل شده از این ببعد بنام رود خانه خورخوره نامیده میشود و در جهت شمال جریان می یابد و رودخانه های چنارتو و پارسائیان به آن ملحق شده در شمال دهستان فیض اﷲبیگی به رود خانه چغتو ملحق میشود. 2- رود خانه اسحاق آباد. این رود از درۀ باختری کوه چهل چشمه سرچشمه می گیرد، در جهت شمال جریان می یابد و در جنوب آبادی مولان آباد برود خانه شاه قلعه متصل میشود. 3- رود خانه جغتوچای از ارتفاعات جنوب باختری دهستان (شعب چهل چشمه و کوه هزارمرگه و گردنۀ هلاکوخان) سرچشمه می گیرد. و در جهت شمال باختری جاری میشود و در حدود آبادی سوته از این دهستان خارج و وارد بخش سقز میشود. 4- رود خانه چنارتو در شمال که از درۀ باختری کوه حاجی سید سرچشمه می گیرد و بطرف باختر جریان می یابد و در شمال آبادی خورخوره برود خانه خورخوره منتهی می گردد. کلیۀ آبادی های این دهستان در طول دره های مذکور واقع شده است و محصول عمده آن غلات و لبنیات و توتون و محصول دامی از قبیل پوست و پشم گوسفند و حبوباتست. شغل عمده سکنه گله داری و زراعت می باشد. راههای دهستان مالرو و صعب العبور است و تاکنون اتومبیل به این دهستان نبرده اند. این دهستان از 28 آبادی تشکیل شده و سکنۀ آن در حدود 7هزار نفر و قراء مهم آن بشرح زیر است: بست، مولان آباد، درمویان، ماهیدر، شیخ، قشلاق، مله، خورخوره. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ)
اوقار. بار خرها. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خُ سُ خوا / خا جَ / جِ)
پدرشوهر. (از شرفنامۀ منیری) ، پدرزن. (شرفنامۀ منیری) (فرهنگ آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ سَ)
عمل سوار بودن بر خر. (یادداشت بخط مؤلف) :
علف خواری کنی و خرسواری
پس آنگه نزل عیسی چشم داری.
نظامی (خسرو و شیرین ص 110).
- امثال:
مزد خرچرانی خرسواریست، نظیر: مارگیری مارزدگی دارد.
، ریاکاری. عوام فریبی. تسلط بر عوام یا بر خاصه. تسلط و انتفاع ریاکاران و شارلاتانهای سیاسی از عوام. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ راخْ رَ / رِ)
قندیلی باشد که درآن چراغ روشن کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قندیل بود که در میان آن چراغ روشن کنند. (جهانگیری). چراغواره. (ناظم الاطباء). قندیلی که در میان آن چراغ گذارند. (فرهنگ نظام). بعربی مشکوه خوانند. (برهان) (آنندراج). مشکوه. (ناظم الاطباء) :
در شب قدر ماه تو روح امین نظاره کرد
این شش و سه قرابه را دید چراخواره ای.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
رجوع به چراغ بره و چراغوره شود، شمعدان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ خوا / خا بَ / بِ)
همخوابه. (برهان). همخوابه که در بر آدمی بخسبد. (از آنندراج). زن. زوجه. همبستر. ضجیع. همفراش. مقوده. منکوحه. عیال، دندان معشوق. عرب دندان معشوق را به برد تشبیه کند بسبب صفا و آبداری، رطوبتی است غلیظ که اندر پلک چشم گرد آید و بفسرد مانند تگرگ و بیشتر بر ظاهر پلک چشم افتد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(کاخْ رَ / رِ)
گاهواره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
غمخوار. آنکه غم کسی یا چیزی را خورد. تیماردار. غمخورنده. دلسوز و مهربان:
از آن درد گردوی غمخواره گشت
وز اندیشۀ دل سوی چاره گشت.
فردوسی.
ندادند پاسخ کس از انجمن
نه غمخواره بد کس نه آسوده تن.
فردوسی.
بدو گفت سودابه گر چاره نیست
از او بهتر امروز غمخواره نیست.
فردوسی.
تا پرخمار بود سرم یکسر
مشفق بدند بر من و غمخواره.
ناصرخسرو.
گشت بر رای تو پوشیده که چون غمخواره گشت
سوزنی پیر دعاگوی تو از نان خوارگان.
سوزنی.
هر زمان بر جان من باری نهی
وین دل غمخواره را خاری نهی.
خاقانی.
نکردش در آن کار کس چاره ای
نخوردش غمی هیچ غمخواره ای.
نظامی.
غمش را کز شکیبایی فزونست
من غمخواره میدانم که چونست.
نظامی.
یار شو ای مونس غمخوارگان
چاره کن ای چارۀ بیچارگان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
پرخوار. رجوع به پرخوار شود: الیون ملک ارمنیه بود... مسلمه هبیره را فرستاد چون بنزدیک الیون آمد گفت شما احمق مردمانید گفت چرا گفت زیرا که شکم پر کنید از هرچه یابید و بدین سلیمان را خواست زیرا که او پرخواره بود. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر درنیابد کشد بار غم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرخواره
تصویر پرخواره
شکم پرست
فرهنگ لغت هوشیار
گردن بند از جواهر هار: زبزم مخنقه ای یافت شاخ گل منظوم چو بار کرد گریواره شجر منثور. (اثیر اخسیکتی)
فرهنگ لغت هوشیار
تخت مانندی که کودک شیر خوار را در آن خوابانند: و هر گاه دایه مشغول بودی گاهواره بجنبانیدی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه دارای غم و اندوه بود غمناک مغموم، آنکه در غم دیگری شریک باشد دلسوز مشفق، بوتیمار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیرخواه
تصویر خیرخواه
طالب خیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خونخواره
تصویر خونخواره
آنکه خون نوشد، بیرحم سفاک خونریز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخوابه
تصویر برخوابه
توشک تشک، همخوابه هم بستر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبخواره
تصویر آبخواره
هر ظرفی که بتوان با آن آب خورد
فرهنگ لغت هوشیار
بسیار خوارشکم پرست شکم خواره شکمو بنده شکم شکم پرور پر خوار پر خواره اکول بلع بلعه مقابل کم خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیرخواه
تصویر خیرخواه
((خِ یا خَ. خا))
آن که نیکی دیگران را خواهد، خیراندیش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ترخوانه
تصویر ترخوانه
((تَ خا نِ))
نوعی خوراک ساخته شده از گندم و شیر که آن را پخته به شکل گلوله در می آورند و خشک کرده برای زمستان نگه می دارند، ترینه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخوابه
تصویر برخوابه
((بَ خا بِ یا بَ))
توشک، تشک، همخوابه، هم بستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آبخواره
تصویر آبخواره
((خا ر ِ))
هر ظرفی که بتوان در آن آب یا شراب خورد، آشامنده آب
فرهنگ فارسی معین