جدول جو
جدول جو

معنی خربور - جستجوی لغت در جدول جو

خربور
(خَ / خُ)
شب پره را گویند، هرمرغ که در شب پرواز کند. (آنندراج) (از برهان قاطع). مرحوم دهخدا این کلمه را مصحف خربوز حدس زده اند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرگور
تصویر خرگور
گورخر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خردور
تصویر خردور
عاقل، دانا، خردمند، فرزان، خردومند، پیردل، متفکّر، لبیب، فرزانه، حصیف، داناسر، باخرد، راد، متدبّر، اریب، نیکورای، خردپیشه، فروهیده، بخرد، صاحب خرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرور
تصویر خرور
خرکچی، آنکه خر کرایه می دهد
فرهنگ فارسی عمید
(خَ)
خرگوره. خر وحشی. گورخر. (ناظم الاطباء). خر دشتی. (آنندراج). یحمور. (ملخص اللغات حسن خطیب). کندر. جاب. عیر. احقب. حمارالوحش: از دور خرگوری بدید (بهرام گور) ... چون بر خرگور رسید شیری دید خویشتن بر پشت آن گور افکنده. (ترجمه تاریخ بلعمی). گوشت خرگور گرم باشد غلیظ و خون را گرم کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پس قضاء ایزدی چنان بود کی بهرام روزی در نخجیرگاه از دنبال خرگوری می دوانید. (فارسنامۀ ابن بلخی). شیر اگر در میان شکار خرگوش خرگوری بیند دست از خرگوش بدارد و روی سوی خرگور آرد. (کلیله و دمنه).
خران گور گریزان تیر هجو منند
بداس پی زده و در کمند مانده قفا.
سوزنی.
وآن کز ره تو رمد چو خرگور
مرده بخر آورندش از گور.
نظامی.
ای خران گور آن سو دامهاست
در کمین این سوی خون آشامهاست.
مولوی.
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خرگور هم تگ می دوند.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام یکی از وادیهای خوارزم است در نواحی ساوکان. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
زن که فرجش بسیار آبناک باشد. (از تاج العروس) (از لسان العرب) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ وَ)
رانندۀ خر. برندۀ خر. خرکچی. خربنده:
سواری تو و ما همه بر خریم
هم از خروران در هنر کمتریم.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شیر بیشه. اسد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
جمع واژۀ خبر و خبر، به معنی توشه دان بزرگ و ماده شتر شیرناک آمده. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خِ رَدْ وَ)
عاقل. هوشیار. آگاه. (ناظم الاطباء) :
از مرد خرد بپرس ازیرا
جز تو بجهان خردورانند.
ناصرخسرو.
بگوش خردور دبیر کهن
همی کرد پالوده سیم سخن.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بسیارزور. پرزور. قوی. پرقدرت. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خَرْ رَ)
خوی گیر. اکاف. (یادداشت بخط مؤلف). عرق گیر چارپا. جل چارپا که برای عرق گیری بکار میرود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
لسان الحمل. (از تذکرۀداود ضریر انطاکی 142). رجوع به ’لسان الحمل’ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
عثمان خربوی. یکی از نویسندگان عرب است. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
شپرۀ کلان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ خوَرْ / خُرْ)
وصف است برای چیزی بخصوص میوه ای که قابلیت خوردن خود را از دست داده است
لغت نامه دهخدا
(خَ)
بار بزرگ، خروار. (ناظم الاطباء). تنگ. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح مردم اصفهان، مقدارخربار 16 من است بمن تبریز. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
آب خابور رودی است که از رأس العین خیزد، رجوع شود به نزهت القلوب چ لیدن ج 3 ص 226 و تاریخ غازانی ص 147 و قاموس کتاب مقدس و حدود العالم ص 91 و رجوع شود به فهرست ایران باستان، نام نهر بزرگی است بین رأس العین و فرات و آب این رود از چشمه های رأس العین فراهم آید و بسیاری از شهرها که این رود از آنجا گذرد بدان نام موسوم شده است، (از معجم البلدان ج 3 ص 383)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
معرب بلغور. (مهذب الاسماء). کبیدۀ گندم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). جشیش گندم. ج، برابیر. البربور الجشیش من البر. (از قاموس) ، پژمرده و درهم شده. (شرفنامۀ منیری) ، تاب داده و درهم کشیدن. (آنندراج). مرغول. (یادداشت بخط مؤلف). درهم پیچیده و تافته و تاب خورده. (ناظم الاطباء). رجوع به پیچیده شود
لغت نامه دهخدا
(تَظْ)
افتادن، از بالا بپایین افتادن، شکافتن چیزی، هجوم آوردن بر کسی از جایی که معلوم نباشد، مردن، آواز کردن گربه و ببر و پلنگ. (منتهی الارب) (از لسان العرب) (از تاج العروس). خرخر کردن، آواز کردن در خواب. (از آنندراج). خرخر کردن. آواز کردن، آن آوازی که از خیشوم بوقت خواب برآید، بانگ کردن آب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خربوق
تصویر خربوق
کندس: کندشه از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرور
تصویر خرور
راننده و برنده خر خربنده خرکچی
فرهنگ لغت هوشیار
خروار، واحد وزن که در نقاط مختلف شمال ایران به تفاوت، ۰،،
فرهنگ گویش مازندرانی