جدول جو
جدول جو

معنی خرامانی - جستجوی لغت در جدول جو

خرامانی
(خِ)
تبختر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرامان
تصویر خرامان
(دخترانه)
آنکه با ناز و تکبر راه می رود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
خرامنده، در حال خرامیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودمانی
تصویر خودمانی
مانند خودی، بی تکلف، با حالتی به دور از تکلف مثلاً خودمانی حرف می زد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراسانی
تصویر خراسانی
مربوط به خراسان مثلاً موسیقی خراسانی، از مردم خراسان، در علوم ادبی در ادبیات فارسی، سبکی که دارای ویژگی هایی چون سادگی الفاظ، روانی عبارات، خالی بودن مضامین از تخیلات دورازذهن و مقید نبودن به صنایع بدیعی است مانند اشعار رودکی، عنصری، فرخی و منوچهری، سبک ترکستانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فراوانی
تصویر فراوانی
بسیاری، کثرت، وفور نعمت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراباتی
تصویر خراباتی
کسی که پیوسته در خرابات است، در تصوف ویژگی انسان کاملی که به معارف الهی دست یافته است
فرهنگ فارسی عمید
هر یک از ماهی های کوچک نواحی سردسیر که دارای پوست بدون فلس و خارهایی بر روی باله های پشتی خود هستند
فرهنگ فارسی عمید
(خِ)
خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوش رفتار. (غیاث اللغات). مختال. (زمخشری) :
بفرمود کاین را بجای آورید
همان باغ یکسر بپای آورید
بجستند بسیار هر سوی باغ
ببردند زیر درختان چراغ
ندیدندچیزی جز از بید و سرو
خرامان بزیر گل اندر تذرو.
فردوسی.
وز آن پس بیامد خرامان دبیر
بیاورد قرطاس و مشک و عبیر.
فردوسی.
خصم خرامان درین ضیاع فراوان.
ناصرخسرو.
دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که می خرامی.
سعدی (طیبات).
مندلف، شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال، مرد خرامان بناز. (منتهی الارب).
- سرو خرامان، سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند:
خرامان چو با ماه پیوسته سرو
ز گیسو چو در دام مشکین تذرو.
اسدی (گرشاسب نامه).
بساط شه ز یغمایی غلامان
چو باغی پر سهی سرو خرامان.
نظامی.
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش
گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد.
عطار.
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری.
سعدی (خواتیم).
صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. (گلستان سعدی) ، در حال خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). آهسته و بناز و تبختر رفتن:
که آیی خرامان سوی خان من
بدیدار روشن کنی جان من.
فردوسی.
بیامد خرامان و بردش نماز
ببر درگرفتش زمانی دراز.
فردوسی.
همی چشم درویش ببوسید دیر
نیامد ز دیدارآن شاه سیر.
فردوسی.
خرامان بیامد سیاوش برش
بدید آن نشست و سروافسرش.
فردوسی.
تن تنها ز نزدیک غلامان
سوی آن مرغزار آمد خرامان.
نظامی.
وز آنجا دل شکسته تا به ایوان
برفتند آن دل افروزان خرامان.
نظامی.
دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت:
خوش می روی به تنها تنها فدای جانت.
کمال خجندی.
تدأدؤ، چمیدن و خرامان راه رفتن. غیل، خرامان رفتن. (منتهی الارب).
- خرامان خرامان، یواش یواش. با ناز و آهستگی. به اختیال. این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن، خرامان خرامان شدن و امثال آن
لغت نامه دهخدا
(گُ خوا / خا تَ)
خرامیدن کنانیدن و فرمودن. (ناظم الاطباء). به خرامیدن داشتن. (یادداشت بخط مؤلف). بخرامان راه رفتن واداشتن. بخرامان روان کردن
لغت نامه دهخدا
(خُ طُنی ی)
مرد کلان بینی. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
منسوب به خراسان، که مشتمل بر بلاد کثیره می باشد. بعقیدۀ اهل عراق از ری تا مطلع شمس داخل خراسانست. (از انساب سمعانی) (منتهی الارب) :
ببازارگانی خراسانیم
به رنج اندرون بی تن آسانیم.
فردوسی.
- طین خراسانی، قسمی خاک که از خراسان آرند. (یادداشت بخط مؤلف).
، قسمی کاغذکه از کتان کردندی. (ابن ندیم) ، نام طعامی است. (غیاث اللغات) (از آنندراج) ، بختی. قسمی شتر است. (یادداشت مؤلف) ، دستنبو. رجوع به دست بویه شود. (یادداشت بخط مؤلف). در تداول امروز، نوعی خربزه
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته کردوانی گبر به رخش دلاورسپردم عنان زدم برکمربندگبرش سنان (شاهنامه) زره ستبر کرویای بری کرویای صحرایی قرنباد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراوانی
تصویر فراوانی
بسیاری کثرت، وفور نعمت خصب رخاء فراخی، بسامد تکرر کثرت وقوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودمانی
تصویر خودمانی
محرم، خودی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراسانه
تصویر خراسانه
پارسی تازی گشته خراشانه (بتون)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامقان
تصویر خرامقان
خرامگان خرامین از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرحمالی
تصویر خرحمالی
بیگاری کار رایگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرچرانی
تصویر خرچرانی
نگاهبانی الاغ چراندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراغانی
تصویر چراغانی
جشن، آئین بستن کوی و برزن و شهر و چراغ بسیار روشن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراسانی
تصویر خراسانی
منسوب به خراسان از مردم خراسان اهل خراسان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردمانی
تصویر دردمانی
دردمندی. در دم گرفتن، دارای درد، بیمار مریض علیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
رونده با ناز و تکبر و تبخر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراوانی
تصویر فراوانی
بسیاری، وفور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودمانی
تصویر خودمانی
((خُ دِ))
خودی، خصوصی، بی تعارف و تکلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرحمالی
تصویر خرحمالی
((خَ. حَ))
زحمت مفت، عمل بی اجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بسامانی
تصویر بسامانی
((بِ))
اصلاح، درست کرداری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چراغانی
تصویر چراغانی
((چِ))
منسوب به چراغان، چراغ های بسیاری که در جشن ها و عروسی ها روشن کنند، مجلس شادمانی که در آن چراغ های بسیار روشن کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرامان
تصویر خرامان
((خُ))
رونده با ناز و تکبر و تبختر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودمانی
تصویر خودمانی
صمیمی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فراوانی
تصویر فراوانی
کثرت، وفور
فرهنگ واژه فارسی سره
چمان، خرامنده، شتابان، عشوه کنان، نازروان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از خرافاتی
تصویر خرافاتی
Superstitious
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از خیابانی
تصویر خیابانی
Street
دیکشنری فارسی به انگلیسی
خرمالو، خرمالوی جنگلی
فرهنگ گویش مازندرانی