مربوط به خراسان مثلاً موسیقی خراسانی، از مردم خراسان، در علوم ادبی در ادبیات فارسی، سبکی که دارای ویژگی هایی چون سادگی الفاظ، روانی عبارات، خالی بودن مضامین از تخیلات دورازذهن و مقید نبودن به صنایع بدیعی است مانند اشعار رودکی، عنصری، فرخی و منوچهری، سبک ترکستانی
مربوط به خراسان مثلاً موسیقی خراسانی، از مردم خراسان، در علوم ادبی در ادبیات فارسی، سبکی که دارای ویژگی هایی چون سادگی الفاظ، روانی عبارات، خالی بودن مضامین از تخیلات دورازذهن و مقید نبودن به صنایع بدیعی است مانند اشعار رودکی، عنصری، فرخی و منوچهری، سبک ترکستانی
خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوش رفتار. (غیاث اللغات). مختال. (زمخشری) : بفرمود کاین را بجای آورید همان باغ یکسر بپای آورید بجستند بسیار هر سوی باغ ببردند زیر درختان چراغ ندیدندچیزی جز از بید و سرو خرامان بزیر گل اندر تذرو. فردوسی. وز آن پس بیامد خرامان دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر. فردوسی. خصم خرامان درین ضیاع فراوان. ناصرخسرو. دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان گر سرو بوستانت بیند که می خرامی. سعدی (طیبات). مندلف، شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال، مرد خرامان بناز. (منتهی الارب). - سرو خرامان، سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند: خرامان چو با ماه پیوسته سرو ز گیسو چو در دام مشکین تذرو. اسدی (گرشاسب نامه). بساط شه ز یغمایی غلامان چو باغی پر سهی سرو خرامان. نظامی. بر شاپور شد بی صبر و سامان بقامت چون سهی سروی خرامان. نظامی. در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد. عطار. در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری. سعدی (خواتیم). صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. (گلستان سعدی) ، در حال خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). آهسته و بناز و تبختر رفتن: که آیی خرامان سوی خان من بدیدار روشن کنی جان من. فردوسی. بیامد خرامان و بردش نماز ببر درگرفتش زمانی دراز. فردوسی. همی چشم درویش ببوسید دیر نیامد ز دیدارآن شاه سیر. فردوسی. خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سروافسرش. فردوسی. تن تنها ز نزدیک غلامان سوی آن مرغزار آمد خرامان. نظامی. وز آنجا دل شکسته تا به ایوان برفتند آن دل افروزان خرامان. نظامی. دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت: خوش می روی به تنها تنها فدای جانت. کمال خجندی. تدأدؤ، چمیدن و خرامان راه رفتن. غیل، خرامان رفتن. (منتهی الارب). - خرامان خرامان، یواش یواش. با ناز و آهستگی. به اختیال. این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن، خرامان خرامان شدن و امثال آن
خرامنده. (یادداشت بخط مؤلف). رونده با ناز وتکبر و تبختر. (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری). خوش رفتار. (غیاث اللغات). مختال. (زمخشری) : بفرمود کاین را بجای آورید همان باغ یکسر بپای آورید بجستند بسیار هر سوی باغ ببردند زیر درختان چراغ ندیدندچیزی جز از بید و سرو خرامان بزیر گل اندر تذرو. فردوسی. وز آن پس بیامد خرامان دبیر بیاورد قرطاس و مشک و عبیر. فردوسی. خصم خرامان درین ضیاع فراوان. ناصرخسرو. دیگر کسش نباشد در بوستان خرامان گر سرو بوستانت بیند که می خرامی. سعدی (طیبات). مندلف، شیر خرامان و آهسته رفتار. عیال، مرد خرامان بناز. (منتهی الارب). - سرو خرامان، سرو که بناز تکان خورد. کنایه از بلندبالایی که با ناز و تبختر حرکت کند: خرامان چو با ماه پیوسته سرو ز گیسو چو در دام مشکین تذرو. اسدی (گرشاسب نامه). بساط شه ز یغمایی غلامان چو باغی پر سهی سرو خرامان. نظامی. بر شاپور شد بی صبر و سامان بقامت چون سهی سروی خرامان. نظامی. در زمان آزاد گردد سرو از بالای خویش گر به پیش قد آن سرو خرامان گذرد. عطار. در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری. سعدی (خواتیم). صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل. (گلستان سعدی) ، در حال خرامیدن. (یادداشت بخط مؤلف). آهسته و بناز و تبختر رفتن: که آیی خرامان سوی خان من بدیدار روشن کنی جان من. فردوسی. بیامد خرامان و بردش نماز ببر درگرفتش زمانی دراز. فردوسی. همی چشم درویش ببوسید دیر نیامد ز دیدارآن شاه سیر. فردوسی. خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سروافسرش. فردوسی. تن تنها ز نزدیک غلامان سوی آن مرغزار آمد خرامان. نظامی. وز آنجا دل شکسته تا به ایوان برفتند آن دل افروزان خرامان. نظامی. دی میشدی خرامان چون سرو و عقل می گفت: خوش می روی به تنها تنها فدای جانت. کمال خجندی. تدأدؤ، چمیدن و خرامان راه رفتن. غیل، خرامان رفتن. (منتهی الارب). - خرامان خرامان، یواش یواش. با ناز و آهستگی. به اختیال. این ترکیب بیشتر قید است برای رفتن و آمدن، آنچه در معنای این دو مصدر است چون خرامان خرامان رفتن، خرامان خرامان شدن و امثال آن
منسوب به خراسان، که مشتمل بر بلاد کثیره می باشد. بعقیدۀ اهل عراق از ری تا مطلع شمس داخل خراسانست. (از انساب سمعانی) (منتهی الارب) : ببازارگانی خراسانیم به رنج اندرون بی تن آسانیم. فردوسی. - طین خراسانی، قسمی خاک که از خراسان آرند. (یادداشت بخط مؤلف). ، قسمی کاغذکه از کتان کردندی. (ابن ندیم) ، نام طعامی است. (غیاث اللغات) (از آنندراج) ، بختی. قسمی شتر است. (یادداشت مؤلف) ، دستنبو. رجوع به دست بویه شود. (یادداشت بخط مؤلف). در تداول امروز، نوعی خربزه
منسوب به خراسان، که مشتمل بر بلاد کثیره می باشد. بعقیدۀ اهل عراق از ری تا مطلع شمس داخل خراسانست. (از انساب سمعانی) (منتهی الارب) : ببازارگانی خراسانیم به رنج اندرون بی تن آسانیم. فردوسی. - طین خراسانی، قسمی خاک که از خراسان آرند. (یادداشت بخط مؤلف). ، قسمی کاغذکه از کتان کردندی. (ابن ندیم) ، نام طعامی است. (غیاث اللغات) (از آنندراج) ، بُختی. قسمی شتر است. (یادداشت مؤلف) ، دستنبو. رجوع به دست بویه شود. (یادداشت بخط مؤلف). در تداول امروز، نوعی خربزه