کسی را خواب کردن، به خواب بردن کنایه از بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن کنایه از متوقف یا تعطیل کردن کنایه از سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن کنایه از خم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود کنایه از آرام کردن قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
کسی را خواب کردن، به خواب بردن کنایه از بستری کردن، مجبور یا کمک به دراز کشیدن دیگری کردن کنایه از متوقف یا تعطیل کردن کنایه از سپردن چیزی به جایی برای تعمیر آن کنایه از خَم کردن به حالت افقی مثلاً پشت کفشش را خوابانده بود کنایه از آرام کردن قرار دادن چیزی در یک مایع برای تغییر ویژگی آن
مخفف خوابانیدن. انامه. (یادداشت بخط مؤلف). در خواب کردن. موجب خواب کسی را فراهم کردن تا بخوابد: جوان را برآن جامۀ زرنگار بخواباند و آمد بر شهریار. فردوسی. ، نقش زمین کردن. از حال ایستاده به حال خوابیده درآوردن. هیئت و شکل خوابنده بچیزی دادن. این مصدر بیشتر برای چارپایان نظیر شتر و امثال آن بکار می رود آن هم وقتی که آنها از حالت ایستاده بحالت خوابیده درمی آیند: اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل. ، زدن. نواختن. چون: سیلی بگوش دیگری خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، قرار دادن. چون: خیار را در آب نمک خواباند. پیاز را در سرکه خواباندن. - خواباندن مرغ، بر تخم نشاندن و قرار دادن تخم زیر آن تا جوجه بیرون آید. ، از جریان بازداشتن. چون: سرمایۀ خود را خواباند، بمعنی از جریان ثروت بیرون کردن است. (یادداشت مؤلف) ، از کار انداختن. چون ماشین را خواباند، ساعت را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، خراب کردن چون: سیل قناتها را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، دراز کردن روی زمین یا زیرزمین. چون: باغبان شاخۀ گل را در زمین خواباند، آرام کردن. چون: فلانی فتنه را خواباند، یعنی فتنه را آرام کرد، مدتی در محل یا جایی نهادن. چون فلانی گوشت را خواباند، یعنی آن را قطعه قطعه کرد و چند شبانروز در محلی نهاد تا ترد و زودپز شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خواباند، یعنی صیادشکار را دنبال کرد تا آن در سوراخی یا بن سنگی نهان شود و سپس او را گذارده و جای او نشان کرده و صید دیگر که میگریخت پرداخت، مراقبت کردن. چون: فلانی چشم خواباند تا فرصت بدست آورد، یعنی مراقب فرصت مناسب شد. فلانی گوش خواباند، یعنی منتظر فرصت شد
مخفف خوابانیدن. انامه. (یادداشت بخط مؤلف). در خواب کردن. موجب خواب کسی را فراهم کردن تا بخوابد: جوان را برآن جامۀ زرنگار بخواباند و آمد بر شهریار. فردوسی. ، نقش زمین کردن. از حال ایستاده به حال خوابیده درآوردن. هیئت و شکل خوابنده بچیزی دادن. این مصدر بیشتر برای چارپایان نظیر شتر و امثال آن بکار می رود آن هم وقتی که آنها از حالت ایستاده بحالت خوابیده درمی آیند: اگر عاقل بود داند که مجنون صبر نتواند شتر جایی بخواباند که لیلی را بود منزل. ، زدن. نواختن. چون: سیلی بگوش دیگری خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، قرار دادن. چون: خیار را در آب نمک خواباند. پیاز را در سرکه خواباندن. - خواباندن مرغ، بر تخم نشاندن و قرار دادن تخم زیر آن تا جوجه بیرون آید. ، از جریان بازداشتن. چون: سرمایۀ خود را خواباند، بمعنی از جریان ثروت بیرون کردن است. (یادداشت مؤلف) ، از کار انداختن. چون ماشین را خواباند، ساعت را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، خراب کردن چون: سیل قناتها را خواباند. (یادداشت بخط مؤلف) ، دراز کردن روی زمین یا زیرزمین. چون: باغبان شاخۀ گل را در زمین خواباند، آرام کردن. چون: فلانی فتنه را خواباند، یعنی فتنه را آرام کرد، مدتی در محل یا جایی نهادن. چون فلانی گوشت را خواباند، یعنی آن را قطعه قطعه کرد و چند شبانروز در محلی نهاد تا تُرد و زودپز شود. (یادداشت بخط مؤلف) ، واگذاردن. چون: صیاد شکار را خواباند، یعنی صیادشکار را دنبال کرد تا آن در سوراخی یا بن سنگی نهان شود و سپس او را گذارده و جای او نشان کرده و صید دیگر که میگریخت پرداخت، مراقبت کردن. چون: فلانی چشم خواباند تا فرصت بدست آورد، یعنی مراقب فرصت مناسب شد. فلانی گوش خواباند، یعنی منتظر فرصت شد
دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع در هشت هزارگزی جنوب باختری جوی زرکف و شوسۀ شاه آباد به ایلام. این ناحیه در دشت واقع و آب و هوای آن سردسیری است و به آنجا 500 تن سکنه میباشد. زبان آنها کردی و از سراب ایوان مشروب میشود. محصولاتش: غلات، برنج، حبوبات و لبنیات می باشد. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند و چادرنشین هستند و در تابستان به گرمسیر از حدود غربی ایروان و سوسمار می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان ایوان بخش گیلان شهرستان شاه آباد. واقع در هشت هزارگزی جنوب باختری جوی زرکف و شوسۀ شاه آباد به ایلام. این ناحیه در دشت واقع و آب و هوای آن سردسیری است و به آنجا 500 تن سکنه میباشد. زبان آنها کردی و از سراب ایوان مشروب میشود. محصولاتش: غلات، برنج، حبوبات و لبنیات می باشد. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران می کنند و چادرنشین هستند و در تابستان به گرمسیر از حدود غربی ایروان و سوسمار می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن: چو پیش آرند کردارت به محشر فرومانی چو خر بمیان شلکا. رودکی. به پیش اندر آورد رستم سپر فروماند کافور پرخاشخر. فردوسی. فروماند از تشنگی کوهزاد همه کام او خشک و لب پر ز باد. فردوسی. سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی). بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر. ناصرخسرو. لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک رنج بیماریش بر بستر کشید. مسعودسعد. همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی). از آن سکۀ رفته رفتم ز جای فروماندم اندر سخن سست رای. نظامی. فروماند دستم ز می خواستن گران گشت پایم ز برخاستن. نظامی. نمیدانم دگر اینجا بناچار چو خر در گل فروماندم بیکبار. عطار. اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز فرومی ماند از وصفت سخنگوی. سعدی. کرم بجای فروماندگان چو بتوانی مروت است نه چندانکه خود فرومانی. سعدی. فروماندم از کشف این ماجرا که حیی جمادی پرستد چرا؟ سعدی. میروی و مژگانت خون خلق میریزد تیز میروی جانا ترسمت فرومانی. حافظ. ، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن: فروماند بر جای، وز بهر دل فروشد دو پای دلاور به گل. فردوسی. سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد. فردوسی. شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟ فرخی. هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی). سپهبد فروماند خیره بجای همی گفت ای پاک و برتر خدای. اسدی. آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن: بخوبی چهر و بپاکی تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن: جمله برانداز به استادیی تا تو فرومانی و آزادیی. نظامی. سری بود از مغز و از پی تهی فرومانده بر تن همه فربهی. نظامی. ، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد
بی جنبش و حرکت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). برجای ماندن از بیم یا حیرت: همگان بترسیدند و خشک فروماند. (تاریخ بیهقی) ، عاجز گردیدن. (برهان). بازماندن. نتوانستن. درماندن: چو پیش آرند کردارت به محشر فرومانی چو خر بمیان شِلکا. رودکی. به پیش اندر آورد رستم سپر فروماند کافور پرخاشخر. فردوسی. فروماند از تشنگی کوهزاد همه کام او خشک و لب پر ز باد. فردوسی. سخنوران ز سخن پیش تو فرومانند چنان کسی که به پیمانه خورده باشد بنگ. فرخی. امیر رضی اﷲ عنه از کار فروماند. (تاریخ بیهقی). بنگر ز روزگار چه حاصل شدت جز آنک با حسرت و دریغ فروماندۀ حسیر. ناصرخسرو. لیکن از خدمت فرومانده ست از آنک رنج بیماریش بر بستر کشید. مسعودسعد. همه عاجز شدندی و از کار فروماندندی. (قصص الانبیاء). امیر سیف الدوله در چارۀ این کار و طریق مخلص ومخرج این حادثه فروماند. (ترجمه تاریخ یمینی). از آن سکۀ رفته رفتم ز جای فروماندم اندر سخن سست رای. نظامی. فروماند دستم ز می خواستن گران گشت پایم ز برخاستن. نظامی. نمیدانم دگر اینجا بناچار چو خر در گل فروماندم بیکبار. عطار. اگر در خواندن فروماند به تفهم معنی کی تواند رسید؟ (کلیله و دمنه). چه شیرین لب سخنگویی، که عاجز فرومی ماند از وصفت سخنگوی. سعدی. کرم بجای فروماندگان چو بتوانی مروت است نه چندانکه خود فرومانی. سعدی. فروماندم از کشف این ماجرا که حیی جمادی پرستد چرا؟ سعدی. میروی و مژگانت خون خلق میریزد تیز میروی جانا ترسمت فرومانی. حافظ. ، معزول شدن. (حاشیۀبرهان چ معین). دوست دیوانی را فراغت دیدار دوستان وقتی بود که از عمل فروماند. (گلستان) ، تحیر. (یادداشت بخط مؤلف). متحیر گردیدن. (برهان). سرگردان شدن: فروماند بر جای، وز بهر دل فروشد دو پای دلاور به گل. فردوسی. سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد. فردوسی. شگفت و خیره فرومانده ام که چندین عشق به یک دل اندر یارب چگونه گیرد جای ؟ فرخی. هزار حیله فزون کرد و آب دست نداد در آن حدیث فروماند عاجز و حیران. فرخی. عبدالله بن احمد فرومانده بود اندر حدود سیستان. (تاریخ سیستان). چو بشنید متحیر فروماند چنانکه سخن نتوانست گفت. (تاریخ بیهقی). سپهبد فروماند خیره بجای همی گفت ای پاک و برتر خدای. اسدی. آن قوم از رسیدن رکاب او متحیر فرو ماندند. (ترجمه تاریخ یمینی) ، در شگفت شدن. (یادداشت بخط مؤلف). تعجب کردن: بخوبی چهر و بپاکی تن فروماند از آن شیرخوار انجمن. اسدی. ، بزمین ماندن کار و انجام نیافتن آن: تا این خدمت فرونماند. (تاریخ بیهقی). اگر رایت عالی قصد هندوستان کند این کارها فروماند. (تاریخ بیهقی) ، باقی ماندن. برجای ماندن: جمله برانداز به استادیی تا تو فرومانی و آزادیی. نظامی. سری بود از مغز و از پی تهی فرومانده بر تن همه فربهی. نظامی. ، ملزم شدن. (برهان). شاهدی برای این معنی یافت نشد