جدول جو
جدول جو

معنی خرافج - جستجوی لغت در جدول جو

خرافج
(خُ فَ)
فراخی عیش. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خراج
تصویر خراج
کسی که پول بسیار خرج می کند، ولخرج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرافه
تصویر خرافه
هر یک از خرافات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراج
تصویر خراج
دمل، زخم و ورم مخروطی شکل که در پوست بدن پیدا شود و از آن چرک و خونابه بیرون آید، آبسه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خراج
تصویر خراج
مالیات ارضی که از زمین، حاصل مزرعه یا درآمد دیگر گرفته می شد
فرهنگ فارسی عمید
(خُ فَ)
فراخی عیش. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
چیدن میوه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). خرف. مخرف، اقامت کردن قومی در فصل خریف. خرف. مخرف، باریدن باران خریف و باران نخست در اول زمستان. (منتهی الارب). خرف. مخرف
لغت نامه دهخدا
(خِ)
هنگام میوه چیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از تاج العروس) (از لسان العرب). رجوع به خراف در این لغتنامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام اسب جریبه بن اشیم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
یعنی بیرون کنید و این کلمه را در بازی خریج گویند. رجوع به خریج در این لغت نامه شود. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
باج. جبا. چنذا. هز. آنچه را که پادشاه و حاکم از رعایا گیرند. گفته اند که خراج آن چیزی است که در حاصل مزروعات گیرند و باج آن چیزی است که جهت حق صیانت و حفاظت از سوداگران گیرند. (از ناظم الاطباء). صاحب غیاث اللغات آرد: بفتح اول محصول زمین و باج و آنچه که پادشاهان و حاکم از رعایا بگیرد و به این معنی بکسر خطاست و در بهار عجم نوشته که خراج بفتح آنچه از تحصیل مزروعات ملک از پادشاهان زیردست بدست آید و آنچه حق صیانت و حفاظت از سوداگران گرفته شود باج است تم کلامه... خان آرزو در خیابان نوشته که خراج بفتح باج است و در فارسی بکسر شهرت دارد بدانکه طور فارسیان است که مصدر باب مفاعله که بر وزن فعال بود، بفتح اول آنرا بکسر اول خوانند. در بعضی مواقع، چنانکه وقار و دمار و وداع و خراج و رواج که در اصل همه مفتوح الاول هستند، فارسیان همه را بکسر اول خوانند. همچنین حذف تاء مفاعله از اواخر ناقص کنند چنانکه ’مدارا’ و ’مواسا’ و ’محاکا’ و ’محابا’ که در اصل مداراه و مواساه و محاکاه و محاباه است و همچنین بعضی الفاظ مضموم الفاء را مفتوح خوانند، چون: صندوق و زنبورکه بضم است و بفتح شهرت دارد و این نوعی از تفریس است، چنانکه عرب در تعریب تصرفات نمایند. همچنین فارسیان نیز تصرفات دارند در زبانهای دیگر. پس این قسم الفاظ را در فارسی غلط نمی توان گفت اگرچه این قاعده در ظاهر مخالف قول اکثری از علماست، بلکه مخالف بعضی اقوال خودم نیز هست، اما آنچه بعد تحقیق و تنقیح به ثبوت پیوست نوشته آمد. صاحب آنندراج می گوید: جناب خیرالمدققین در شرح فرمان معانی باج و خراج که در مکاتبات علامی مذکور است نوشته: خراج چیزی را گویند که ازجای حاصل شود و از آنجا برآید اعم از آنکه این تحصیل یا بسبب ملکیت در آن چیز باشد یا بجهت صیانت و محافظت و اعانت آن چیز، پس آنچه پادشاه را از بابت زمین بملکیت پیدا شود، خراج باشد. همچنین آنچه از پادشاهان زیردست بدست آید، نیز خراج بود و آنچه از سوداگران گرفته شود، آنهم خراج است. اما باج پس مخصوص است با آنکه آن حاصل از چیز مملوکه نباشد، بلکه حق صیانت و اعانت است یا چنانکه از سوداگران گیرند و آن حق صیانت بود و بهر حال در خراج این لازم است که حق بشخص غازی رسد، اما زکوه پس آن معروف است و در آن از بالادست به زیردست می رسد. بهر تقدیر خراج با لفظ دادن و ستدن و فرستادن حقیقت است و با لفظ خوردن بمعنی گرفتن و همچنین با لفظ نهادن و کردن. (آنندراج). باج. (از منتهی الارب). سا. (از فرهنگ اسدی). سلقه. (دهار). باژ. ساو. اتاوه. گزیت. جبابه. ارتفاع. (یادداشت بخطمؤلف). مالی که از اراضی غیر عنوه، یعنی اراضی صلح گرفتندی. اصل آن خراگ است (از پهلوی) و در تلمود یهود خرگا آمده است. (یادداشت بخط مؤلف) :
نخواهم ازو تا بود ساو و باج
نه بستانم از ملک او من خراج
فردوسی.
خراج او از آن بوم برداشتی
زمین کسان خوار نگذاشتی.
فردوسی.
نجست از کسی باژ و ساو و خراج
همی رایگان داشت آن گاه و تاج.
فردوسی.
پس امیر مسعود روی بعامل و رئیسۀ ترمذ کرد و گفت: صدهزار درم از خراج امسال برعیت بخشیدم، ایشان را حساب باید کرد. (تاریخ بیهقی). سالار باید با نام وحشت که آنجا رود و غزو کند و خراجها بستاند. (تاریخ بیهقی). و آن سالار بوقت خود بغزو می رود و خراج پیل می ستاند و بر تارک هندوان عاصی می زند. (تاریخ بیهقی). و خراج از همه جهان بفرس آوردندی و هرگز از فرس خراج بهیچ جای نبرده اند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 98). در کتاب خراج کی جعفر بن خدامه کرده است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 170). و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت... بر وجه استقصاء بستاند. (کلیله و دمنه).
خسرو صاحب خراج بر سر عالم تویی
بنده بدور تو هست شاعر صاحبقران.
خاقانی.
زین پس خراج عیدی نوروزی آورند
از بیضۀ عراق و ز بیضای عسکرش.
خاقانی.
پیشکارانش خراج از هند و چین آورده اند
چاوشانش دست بر چیپال و خان افشانده اند.
خاقانی.
خراج و معاملاتی که تحصیل کرد و از برای خزان تو کرد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 196).
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج.
نظامی.
شاهی خوبرویان ختمست بر تو اکنون
بستان خراج خوبی در ملک کامرانی.
عطار.
عاشقان را هر نفس سوزیدنی است
برده ویران خراج و عشر نیست.
مولوی.
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه دولت بماند در آن تخت و تاج.
سعدی.
کس نیاید ب خانه درویش
که خراج زمین و باغ بده.
سعدی.
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام ننهد خراج.
امیرخسرو.
صبر طلب می کنند از دل عاشق
همچو خراجی که بر خراب نویسند.
امیرخسرو.
سخنم را در او رواج نبود
وز خرابی بر او خراج نبود.
اوحدی.
دشمنش چون دید بر دل بار غم نالید و گفت.
وای من با این چنین مشکل خراجی بر خراب.
ابن یمین.
خراج صبر مجو از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد.
ابن یمین.
دل آن تست ولیکن خراب شد پس از این
خراج غم مطلب گر خدای را دانی.
ابن یمین.
تو خود حافظا سر ز مستی متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب.
حافظ.
نماند در جگرم آب و این سیه چشمان
هنوز از ده ویران خراج می طلبند.
بابافغانی.
خراج مالی بود که رعایا بحکام میدادند بدین معنی که مطیع و منقاد ایشان می باشند. (قاموس کتاب مقدس).
- امثال:
خراج از خراب نخواهند، یا خراج بر خراب نیست:
بر درونم درد عشق و بر دلم بار فراق
هر یکی زینها خراجی بر خرابی دیگر است.
ابن یمین.
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو روا نبود خرابست این.
ابن یمین (امثال و حکم دهخدا).
- خراج اراضی، خراج که بر زمین بندند در کتاب کشاف اصطلاحات فنون در ذیل خراج آمده: آن از اجرت بنده ای و امثال آن حاصل میشود، ولی بعدها این کلمه بر مالی که سلطان میستاند، اطلاق شد و بدین ترتیب خراج شامل ضریبه وجزیه و مال الفی ٔ گردید. (چنانکه در ازاهیر آمده است) در کتاب غالب آمده: خراج فقط اختصاص به ضریبه زمین دارد، چنانکه در مفردات بحث شده است و خراج اراضی بر دو نوع است: اول: خراج مقاسمه و آن جزء معینی است از خراج که امام مقدار آنرا معین میکند، مقدار آن ربع و ثلث و امثال آن میباشد و چون این مقدار نصف خراج باشد آن دیگر مافوق طاقت است. دوم: خراج موظف که آنرا خراج وظیفه و مواظفه نیز میگویند و آن مقدار معینی است از نقد و طعام که بر حسب تعیین امام معین میشود، چنانکه عمر بر سواد عراق نسبت بهر جریب صاعی از گندم و جو و یک درهم معین کرد. بنابر آنچه در جامع الرموز در کتاب زکوه آمده است و صاحب کتاب فتح القدیرآرد: حقیقت خراج، خراج زمین است، زیرا وقتی که خراج را یاد کنیم خراج زمین از آن متبادر بذهن میشود نه جزیه مگر بطور مقید. چه درباره جزیه همواره میگویند: خراج الرأس و همین تقیید علامت مجاز است. اما در جامع الرموز آمده: جزیه خراج و خراج الراس هر دو نامیده شده و این مطلب صریح است در جواز اطلاق خراج بر جزیه بدون تقیید.
- خراج الرأس، رجوع به خراج سر و جزیه شود.
- خراج سر، پول سری و پولی که در سرشماری از رعایا گیرند. جزیه. خراج الراس. (از ناظم الاطباء).
- خراج مال، مالیات دیوان. (از ناظم الاطباء).
- خراج مصر، بوسه. (از ناظم الاطباء).
- خراج مقاسمه. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج مواظفه. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج موظف. رجوع به خراج اراضی شود.
- خراج وظیفه. رجوع به خراج اراضی شود
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ)
باج. ج، اخرجه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).
- امثال:
الخراج بالضمان، این قول پیغمبر است و مقصود آن است که مکسوبۀ غلام برای مشتری است بدان جهت غلام در ضمان اوست و صورتش آن است که شخصی غلامی خرید کرده مدتی بکار تجارت دارد وبعد از آن در وی عیبی بیند که فروشنده بر وی پنهان کرده، در این صورت مشتری را رد غلام است بر بایع و بایع را رد ثمن بر مشتری و مکسوبۀ غلام برای مشتری بوداگر هلاک شدی از مال مشتری هلاک شدی. (از ناظم الاطباء). خراج هایی که دولتهای مسلمان عثمانی و صفویه از زمینها میگرفتند و مورد توجه علمای آن عصر قرار گرفت وجنبۀ سیاسی آن که از اختلاف دو دولت ناشی شده بود، موجب بروز اختلافاتی میان علمای شیعۀ ساکن عراق (عثمانی) و ایران گردید. شیخ کرکی و بحرینی هر یک رساله هایی چند بر ضد یکدیگر در این مورد نوشته اند که اکثر آنها چاپ شده است. رجوع به حرف خ الذریعه شود
لغت نامه دهخدا
(خَرْ را)
کسی که بسیار خرج کند. (از ناظم الاطباء). در تداول فارسی آنکه بسیار خرج کند. (یادداشت بخط مؤلف). بسیار خرج کننده، بادهش. باکرم. کریم. (از ناظم الاطباء) ، زیرک. (منتهی الارب). منه: رجل خراج ولاج، بسیار زیرک و حیله گر
لغت نامه دهخدا
(خُ)
ریش. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ج، خراجات، ریش هزارچشمه، معرب خوره. (یادداشت بخط مؤلف). در کشاف اصطلاحات الفنون آمده: خراج در اصطلاح جمهور طبیبان، آن ورمی است که در جمع مده پیش آید، اعم از آنکه حاره باشد یا بارده. ولی از پزشکان گروهی بر آنند که خراج مخصوص اورام حاره است که در جمع مده پیش آید نه اورام بارده و علامه را نیز نظیر همین است. مولانا نفیسی میگوید: خراج ورم حار بزرگی است که بداخل موضعی است و به آن ماده و قیح میریزد (چنانکه در بحر الجواهر آمده است). و اما مده بنابر قولی همان قیح و چرک است و بنابر قول دیگر بین آن دوفرق است، چنانکه در جای خود گفته شده است. در موجز آمده است: فرق بین خراج با دبیله آن است که دبیله ورمی است که در درون کانون چرکی است و اما خراج علاوه بر اینها حار نیز میباشد. پس اگر با ورم گرمی و ضربان بسیار دیده شد و در زیر انگشتان فرورفتگی حاصل آید آن خراج است و محل ماده نیز بدین طریق شناخته میشود که چون فشار بر ورم وارد آمد شی ٔ متحرکی بوسیلۀ انگشت دیگر که در تحت آن قرار دارد، حس میشود و بجایگاهی خالی میل کند و آماسی و خراجی تولد کند تا رنج بعضوی دیگر اندرآید و بگذرد و پاک شود: طبیبان هر آماسی را که ریم کند، خراج گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(خُ رَ فِ)
فربه. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
فراخی عیش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
کلام پریشان و بیهوده که قابل اعتماد نباشد. (ناظم الاطباء). گفته ها یا عقاید بی بنیان و وهمی. رجوع به خرافه در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ)
وهمی. منسوب به خرافه. موهوم. نیش غولی. انیاب اغوالی. افسانه ای. (یادداشت به خط مؤلف).
- کلام خرافی، کلام باطل و بی اساس.
- عقیدۀ خرافی، عقیده باطل و بی بنیان
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
آنچه چیده شود از میوه. (منتهی الارب). (از لسان العرب) (از تاج العروس) ، سخن خوش که از آن خنده آید. (یادداشت بخط مؤلف) ، افسانه. (مهذب الاسماء). حدیث دروغ. (یادداشت بخط مؤلف). کلام باطل و افسانه که اصل ندارد. ج، خرافات. رجوع به ’خرافه’ در مادۀ زیر شود
لغت نامه دهخدا
(خُ فَ)
نام مردی پری زده از قبیلۀ عذره بوده است و او آنچه از پریان می دید، نقل می کرد و مردم او را بدورغ می پنداشتند و باورنداشتندی و گفتندی: هذا حدیث خرافه و هی حدیث مستملح کذب. (منتهی الارب). در اصابه راجع به او آمده است:او مردیست که در بی پایگی احادیث به او مثل زده میشود و احادیث بی پایه را می گویند: ’حدیث خرافه’. نام اودر بین صحابیان نیامده است و فقط نقل کرده اند که عایشه شرح حال او را بنقل از پیغمبر چنین آورده است که پیغمبر روزی گفت: او مردی صالح بود و شبی از نزد من خارج شد و سه جن بر او حمله بردند و او را به اسارت گرفتند، یکی قصد قتل او کرد و دیگری می خواست او را دربند کند و سومی گفت: صحیح آن است که او را آزاد کنیم. تا آنکه مردی از جنیان بر آنها گذشت و قصه بطولها. بعضی دیگر داستان خرافه بصورت دیگری آورده اند مبنی بر آنکه روزی پیغمبر نزد اهل بیت و زنان خود حدیثی گفت. یکی از آنها گفت: این حدیث ’خرافه’ است، پیغمبر فرمود: شما ’خرافه’ را نمی شناسید، خرافه مردی از عذره بود و مدتها در اسارت جنیان بسر برد و از آنها داستانها نقل کرده است. (از اصابه ج 1 قسم 1 ص 107)
لغت نامه دهخدا
(عَ فِ)
ریگستانهاست که راه ندارد. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خُ فِ)
بسیارگوشت. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، کودک فربه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خرافه
تصویر خرافه
سخن بیهوده و یاوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرافت
تصویر خرافت
سخن بیهوده حدیث باطل، افسانه اسطوره، جمع خرافات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراج
تصویر خراج
مرد بسیار زیرک و خرج کننده باج، مالیات، جزیه باج، مالیات، جزیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراف
تصویر خراف
بر چینگاه هنگام میوه چینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرافی
تصویر خرافی
موهوم، افسانه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خراج
تصویر خراج
((خُ))
دمل، دانه و جوشی که روی پوست بدن پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراج
تصویر خراج
((خَ))
مالیات، مالیات ارضی، باج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خرافت
تصویر خرافت
((خُ فَ))
سخن بیهوده، حدیث باطل، افسانه، اسطوره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خراج
تصویر خراج
باژ
فرهنگ واژه فارسی سره
افسانه ای، خیالی، داستانی، موهوم
متضاد: واقعی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسانه
متضاد: واقعیت، غیر واقعی، موهوم
متضاد: واقعی
فرهنگ واژه مترادف متضاد