جدول جو
جدول جو

معنی خرادمهر - جستجوی لغت در جدول جو

خرادمهر
(خَرْ را مِ)
نام آتشکده ای بوده است بزمان بابک پدر اردشیر:
چو آذرگشسب و چه خرادمهر
فروزان چو ناهید و بهرام و مهر.
فردوسی (از آنندراج).
ظاهراً در این نقل شعر فردوسی چه از طریق آنندراج و چه از طریق انجمن آرای ناصری تصرفی شده است، زیرا بنابر قرینۀ تشبیه در مصرع دوم باید ’خراد’ و ’مهره’ باشد چه بیت اول نیز این حدس را تأیید میکند و اصل شعر چنین است:
چنان دید در خواب کآتش پرست
سه آتش فروزان بودی بدست
چو آذرگشسب و چو خراد و مهر
فروزان چو بهرام و ناهید و مهر.
فردوسی.
اگر این صحیح باشد دیگر ’خرادمهر’ یک کلمه نیست، بلکه دو تاست
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ورازمهر
تصویر ورازمهر
(پسرانه)
از نامهای زمان ساسانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گرانمهر
تصویر گرانمهر
(دخترانه)
آنکه دارای محبت زیاد است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از دادمهر
تصویر دادمهر
(پسرانه)
عدالت دوست، داده خورشید، نام استاندار پارسی طبرستان، نام یکی از پادشاهان طبرستآنکه هم زمان با بنی امیه بوده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شادمهر
تصویر شادمهر
(دخترانه و پسرانه)
مهربان، با محبت، مرکب از شاد (خوشحال) + مهر (محبت یا خورشید)، نام شهر یا مکانی در نیشابور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از رادمهر
تصویر رادمهر
(پسرانه)
بخشنده خورشید، مرکب از راد (بخشنده) + مهر (خورشید)، نام یکی از سرداران داریوش سوم پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خادمه
تصویر خادمه
کلفت، زن خدمتکار، مشقت، سختی، رنج و زحمت
فرهنگ فارسی عمید
(مِ هَُ)
رامهرمز. شهرکیست بر لب رود نهاده (بخوزستان) و مانی را آنجا کشتند. (از حدود العالم). از نوشتۀ حدودالعالم و تحفهالدهر بنظر میرسد که همان رامهرمز است. رجوع به رامهرمز در همین لغت نامه و نخبهالدهر دمشقی ص 119 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بی باک و گستاخ گردیدن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب)
لغت نامه دهخدا
(خِ مِ)
قصبه ای است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز. واقع در 78هزارگزی جنوب خاوری زرقان کنار راه فرعی شیراز به سهل آباد خیر و نیریز. این ناحیه در جلگه واقع است با آب و هوای معتدل و مالاریایی و دارای 2850 تن سکنۀ فارسی زبان. آب آن از رود خانه کروقنات. محصولاتش: غلات، برنج و میوجات می باشد. اهالی بکشاورزی و کسب و باغبانی گذران می کنند و از صنایع دستی قالی و گیوه می بافند. بدانجا یک دبستان و پاسگاه ژاندارمری وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دِ مَ)
مؤنث خادم. خدمت کننده، پرستار. خدمتکار زن. کلفت. کنیزک. کنیز:
خادمۀ سرای را گو در حجره بند کن
تا بسر حضور ما ره نبرد موسوسی.
سعدی.
- اعضاء خادمه، آن اندامها که خدمت اندامهای دیگر کنند.
- خادمۀ کلیسا. در ایام سابق زنان صالحه و مقدس در کلیساها بوده، همواره زنان را خدمت مینموده اند، چنانکه شماسان مردان را خدمت میکنند. (قاموس کتاب مقدس).
- قوای خادمه طبیعیه، عبارت است از ماسکه و هاضمه و جاذبه و دافعه. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 13).
و رجوع به خدمتکار شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مِ)
بی محبت. بی رحم. (آنندراج) (غیاث) :
نمودند کآن رومی خوبچهر
چه بد دید از آن زنگی سردمهر.
نظامی.
مظفر گشت خصم سردمهرش
علم بشکست ز آسیب سپهرش.
میرخسرو (از آنندراج).
ننالم چرا از سلوک سپهر
که گرمی ندیدم از این سردمهر.
ملاطغرا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مغنیۀ مشهور و او را با محمد بن حسن بن جمهور کاتب قمی نوادری است. (معجم الادباء یاقوت ج 6 ص 498)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دیهی است از دهستان پائین ولایت بخش حومه شهرستان تربت حیدریه، واقع در 22 هزارگزی جنوب باختری تربت حیدریه، سر دو راهی شوسۀ زاهدان با کاشمر. جلگه ای، آب و هوای آن معتدل، سکنۀ آن 1801 تن است. آب آن از قنات، محصولات عمده آن تریاک، پنبه. میوه جات، ابریشم. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و کرباس و قالیچه بافی است. راه اتومبیلرو دارد. دارای دبستان است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نام صاحب جیش اصفهبد قارن بن شهریار ازملوک طبرستان. وی در جنگی که حسن بن زید با سلیمان بن عبدالله میکرد و پیادگان و یاران اصفهبد قارن یاری سلیمان میدادند با گروهی دیگر بدست اصحاب حسن بن زید کشته شده است. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج 1 ص 235)
فرزند اصفهبد خورشید و نوادۀ دادمهر فرزند اصفهبد فرخان. وی پس از آنکه با دیگر برادران و خواهران بدست منصور خلیفه افتاد، خلیفه وی را ابراهیم نام نهاد. (تاریخ طبرستان ابن اسفندیار ج 1 ص 177)
لغت نامه دهخدا
تصویری از خادمه
تصویر خادمه
مونث خادم خدمتکار زن کلفت، جمع خادمات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خادمه
تصویر خادمه
((دِ مِ))
خدمتکار زن، کنیز، کلفت، جمع خادمات
فرهنگ فارسی معین
بدمهر، نامهربان، بی عطوفت، بی عاطفه، بی محبت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرستار، کلفت، کنیز، مستخدمه
متضاد: بی بی، خاتون، مخدومه
فرهنگ واژه مترادف متضاد