نام شهری بوده است از خزران بابارۀ محکم و نعمت. صاحب حدود العالم درباره آن چنین آرد:... ختلع، لکن سور مسط (= مسقط؟ شهرهایی اندر خزران همه بارهای محکم و نعمت و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم چ ستوده ص 193)
نام شهری بوده است از خزران بابارۀ محکم و نعمت. صاحب حدود العالم درباره آن چنین آرد:... ختلع، لکن سور مسط (= مسقط؟ شهرهایی اندر خزران همه بارهای محکم و نعمت و خواستۀ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم چ ستوده ص 193)
عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند کنایه از کفن جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش لباس، خلعت
عزل کردن کسی از شغل و عمل خود، برکنار کردن، کندن، برکندن مثلاً خلع لباس لباس یا پارچه ای که خانوادۀ داماد به عروس یا خانوادۀ او هدیه می دهند کنایه از کفن جامۀ دوخته که از طرف شخص بزرگ به عنوان جایزه یا انعام به کسی داده شود، هدیه، پاداش لباس، خَلعَت
رهبری در تاریکی شب کردن و بسوی مقصدی روان شدن. ختع. (از متن اللغه) (تاج المصادر بیهقی) ، هجوم کردن. (از متن اللغه). این مصدر در این معنی با کلمه ’علی’متعدی میشود. منه: ختع علیهم ختوعاً: هجم علیهم، رفتن. روان شدن. در این معنی این مصدر با کلمه ’فی’ می آید، منه: ختع فی الارض ختوعا، ذهب و انطلق فی الارض، فرار کردن. هزیمت کردن، از بین رفتن: ختع السراب ختوعاً، ای ’اضمحل’، سرعت ورزیدن. تعجیل کردن: ختع فلان ختوعاً، ای اسرع، شتر فحل در عقب شتر ماده روان شدن. (از متن اللغه) ، لنگانه گام برداشتن: ختعت الضبع ختوعاً
رهبری در تاریکی شب کردن و بسوی مقصدی روان شدن. خَتع. (از متن اللغه) (تاج المصادر بیهقی) ، هجوم کردن. (از متن اللغه). این مصدر در این معنی با کلمه ’علی’متعدی میشود. منه: ختع علیهم ختوعاً: هجم علیهم، رفتن. روان شدن. در این معنی این مصدر با کلمه ’فی’ می آید، منه: ختع فی الارض ختوعا، ذهب و انطلق فی الارض، فرار کردن. هزیمت کردن، از بین رفتن: ختع السراب ختوعاً، ای ’اضمحل’، سرعت ورزیدن. تعجیل کردن: ختع فلان ختوعاً، ای اسرع، شتر فحل در عقب شتر ماده روان شدن. (از متن اللغه) ، لنگانه گام برداشتن: ختعت الضبع ختوعاً
زن خوب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بسیار نگرندۀ چپ و راست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آن که گردن ستیخ کند. (آنندراج). کسی که برمی آورد سر را و ستیخ نماید گردن را برای شنیدن و یا دیدن چیزی، روز بلند برآمده. (ناظم الاطباء)
زن خوب رو. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، بسیار نگرندۀ چپ و راست. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، آن که گردن ستیخ کند. (آنندراج). کسی که برمی آورد سر را و ستیخ نماید گردن را برای شنیدن و یا دیدن چیزی، روز بلند برآمده. (ناظم الاطباء)
از ’ول ع’، آن که پوشیده شود بر او کار کسی و نمی داند که زنده است یا مرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی اطلاع ازحالت شخص خصوصاً از حیات و ممات وی. (از ناظم الاطباء). رجوع به اتلاع شود
از ’ول ع’، آن که پوشیده شود بر او کار کسی و نمی داند که زنده است یا مرده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). بی اطلاع ازحالت شخص خصوصاً از حیات و ممات وی. (از ناظم الاطباء). رجوع به اتلاع شود
منهمک شدن در نوشیدن شراب و لازم گرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، فراخ رفتن و پاها را در رفتار از هم جدا نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفکک. (اقرب الموارد) (المنجد) ، پنهان بیرون شدن و گذشتن. (از اقرب الموارد)
منهمک شدن در نوشیدن شراب و لازم گرفتن آنرا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، فراخ رفتن و پاها را در رفتار از هم جدا نهادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تفکک. (اقرب الموارد) (المنجد) ، پنهان بیرون شدن و گذشتن. (از اقرب الموارد)
دست پناه. دستکش. دستانه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دستبانات و آن دستکشهایی است که حاملین بار بردست می کنند و واحد آن ختاعه می باشد، کف دستی از پوست که صیاد در صید بر دست میکند. (متن اللغه) ، جمع واژۀ ختیعه. پوستی است که تیرانداز ابهام خود را با آن می پوشاند. (از معجم الوسیط)
دست پناه. دستکش. دستانه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، دستبانات و آن دستکشهایی است که حاملین بار بردست می کنند و واحد آن خِتاعَه می باشد، کف دستی از پوست که صیاد در صید بر دست میکند. (متن اللغه) ، جَمعِ واژۀ ختیعه. پوستی است که تیرانداز ابهام خود را با آن می پوشاند. (از معجم الوسیط)
منسوب بختل باشد که نام ولایتی است از بدخشان. (برهان قاطع). از آنجا که ’ختل’ و ’ختلان’ یک نقطه است. (حواشی چهار مقاله نظامی عروضی ص 40). قول کسانی که ختلی را منسوب به ’ختلان’ میدانند نیز صحیح میباشد گرچه سمعانی در ’انساب’ تردید کرده و گفته است ختلی منسوب به ختّل است و آن قریه ای است در راه خراسان و بنا بقولی منسوب است به ختلان که عبارت از بلاد مجتمعۀ واقعه در پشت بلخ می باشد: چغانی و بلخی و ختلی روان بخاری و از غرچگان مؤبدان. فردوسی. یکی کرباس خرجی دادگان را نپوشد هیچ ختلی و بکیجی. سوزنی
منسوب بختل باشد که نام ولایتی است از بدخشان. (برهان قاطع). از آنجا که ’ختل’ و ’ختلان’ یک نقطه است. (حواشی چهار مقاله نظامی عروضی ص 40). قول کسانی که ختلی را منسوب به ’ختلان’ میدانند نیز صحیح میباشد گرچه سمعانی در ’انساب’ تردید کرده و گفته است ختلی منسوب به خَتَّل است و آن قریه ای است در راه خراسان و بنا بقولی منسوب است به ختلان که عبارت از بلاد مجتمعۀ واقعه در پشت بلخ می باشد: چغانی و بلخی و ختلی روان بخاری و از غرچگان مؤبدان. فردوسی. یکی کرباس خرجی دادگان را نپوشد هیچ ختلی و بکیجی. سوزنی
اسبی که از ختل آورند. (از برهان قاطع). اسبی که از ختلانش آرند. (شرفنامۀ منیری). اسب خوب. (غیاث اللغات) : و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامۀ کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه قبضۀ تیغ هندی و جامی زرین از هزار مثقال پرمروارید دو پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی و ختلی بجل. (تاریخ بیهقی ص 296 چ ادیب پیشاوری). بیرون فکنده نیزۀ خطی ز روی دست واندر کشیده کرۀختلی بزیر ران. ارزقی. رومی فرستی اطلس مصری دهی عمامه ختلی براق ابرش ترکی وشاق احور. خاقانی. ترا امان ز اهل به که اسب ختلی را بروز معرکه بر گستوان به از هرا. خاقانی. چو بر خنک ختلی خرامد بمیدان امیر آخرش میر ختلان نماید. خاقانی. خرامنده ختلی کش و دم سیاه تکاورتر از باد در صبحگاه. نظامی. دست برین قلعه قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی
اسبی که از ختل آورند. (از برهان قاطع). اسبی که از ختلانش آرند. (شرفنامۀ منیری). اسب خوب. (غیاث اللغات) : و وی می نبشت صد پاره جامه همه قیمتی از هر دستی از آن ده بزر و پنجاه نافه مشک و صد شمامۀ کافور و دویست میل شاره بغایت نیکوتر از قصب و پنجاه قبضۀ تیغ هندی و جامی زرین از هزار مثقال پرمروارید دو پاره یاقوت و بیست پاره لعل بدخشی بغایت نیکو و ده اسب خراسانی و ختلی بجل. (تاریخ بیهقی ص 296 چ ادیب پیشاوری). بیرون فکنده نیزۀ خطی ز روی دست واندر کشیده کرۀختلی بزیر ران. ارزقی. رومی فرستی اطلس مصری دهی عمامه ختلی براق ابرش ترکی وشاق احور. خاقانی. ترا امان ز اهل به که اسب ختلی را بروز معرکه بر گستوان به از هرا. خاقانی. چو بر خنک ختلی خرامد بمیدان امیر آخرش میر ختلان نماید. خاقانی. خرامنده ختلی کش و دم سیاه تکاورتر از باد در صبحگاه. نظامی. دست برین قلعه قلعی برآر پای در این ابلق ختلی درآر. نظامی
حسین بن محمد بن جعفر بن محمد بن حسین رافقی معروف به خالع. بعضی نسب او را به معاویه بن ابوسفیان میرسانند. وی از بزرگان علم نحو و لغت و ادب عرب بود. از ابوعلی فارسی و ابوالحسن سیرافی و جز این دو کسب علم کرد. وفاتش به سال 388 هجری قمری اتفاق افتاد و کتب زیر او راست: 1- کتاب الاودیه والجبال والرمال. 2- کتاب الامثال. 3- کتاب تخیلات العرب. 4- شرح شعر ابوتمام. 5 -کتاب صنایع الشعر و جز اینها. ابیات زیر از اوست: رأیت العقل لم یکن انتها با و لم یقسم علی قدر السنینا فلو أن السنین تقسمته حوی الاباء انصبه البنینا. و ایضاً او راست: خطرت فقلت لها مقاله مغرم ماذاعلیک من السلام فسلّمی قالت بمن تعنی فحبک بین من سقم جسمک قلت بالمتکلم فتبسمت فبکیت قالت لاترع فلعل ّ مثل هواک بالمتبسم قلت اتفقنا فی الهوی فزیاره او موعداًقبل الزیاره قدمی فتضاحکت عجبا و قالت یا فتی لو لم ادعک تنام بی لم تحلم. (از معجم الادباء چ دارالمأمون ج 10 صص 156- 155 و انساب سمعانی)
حسین بن محمد بن جعفر بن محمد بن حسین رافقی معروف به خالع. بعضی نسب او را به معاویه بن ابوسفیان میرسانند. وی از بزرگان علم نحو و لغت و ادب عرب بود. از ابوعلی فارسی و ابوالحسن سیرافی و جز این دو کسب علم کرد. وفاتش به سال 388 هجری قمری اتفاق افتاد و کتب زیر او راست: 1- کتاب الاودیه والجبال والرمال. 2- کتاب الامثال. 3- کتاب تخیلات العرب. 4- شرح شعر ابوتمام. 5 -کتاب صنایع الشعر و جز اینها. ابیات زیر از اوست: رأیت العقل لم یکن انتها با و لم یقسم علی قدر السنینا فلو أن السنین تقسمته حوی الاباء انصبه البنینا. و ایضاً او راست: خطرت فقلت لها مقاله مغرم ماذاعلیک من السلام فسلّمی قالت بمن تعنی فحبک بین من سقم جسمک قلت بالمتکلم فتبسمت فبکیت قالت لاترع فلعل ّ مثل هواک بالمتبسم قلت اتفقنا فی الهوی فزیاره او موعداًقبل الزیاره قدمی فتضاحکت عجبا و قالت یا فتی لو لم ادعک تنام بی لم تحلم. (از معجم الادباء چ دارالمأمون ج 10 صص 156- 155 و انساب سمعانی)