جدول جو
جدول جو

معنی خبیثین - جستجوی لغت در جدول جو

خبیثین
(خِبْ بی)
جمع واژۀ خبّیث در حالت نصب و جری
لغت نامه دهخدا
خبیثین
(خَ)
جمع واژۀ خبیث در حالت نصب و جری. منه: الخبیثات للخبیثین. (قرآن 26/24)
لغت نامه دهخدا
خبیثین
جمع خبیث
تصویری از خبیثین
تصویر خبیثین
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خبیثات
تصویر خبیثات
خبیثه، خبیث، ناپاک، نجس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبیثه
تصویر خبیثه
خبیث، ناپاک، نجس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خبرچین
تصویر خبرچین
کسی که گفتار، کردار یا اسرار کسی را برای دیگران نقل می کند، سخن چین، جاسوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تبیین
تصویر تبیین
توضیح، تفسیر، آشکار ساختن، بیان کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خصیتین
تصویر خصیتین
دو خصیه
فرهنگ فارسی عمید
(گُ نَهْ زَ دَ)
خائیدن. جویدن، پایمال نمودن، زدن. فرسودن با پا، خمیده شدن، پیر. بیکاره شدن، بچنگ درآوردن، ربودن، جوشاندن، برشته کردن، شکستن، پنهان شدن، بازگشتن، خفه کردن. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
فخرالدین عبدالله بن فضل الله الخبیصی. متوفی 1050 هجری قمری (از هدیه العارفین ج 1 ص 650) او راست: ’التذهیب فی شرح التهذیب’ در علم منطق. کتاب تهذیب کتابی است مختصردر منطق از آن سعدالدین التفتازانی این کتاب در هامش حاشیه ای که عطار در شرح التهذیب نوشته در بولاق بسال 1296 هجری قمری چاپ شده است. (از معجم المطبوعات)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ ثَ)
مرد سخت ستبر. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) (متن اللغه) (تاج العروس) ، شیربیشه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
(خَ بَ ثِ)
شیر بیشه. (متن اللغه) (تاج العروس) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم الوسیط)
لغت نامه دهخدا
(خُ بَ ثِ)
فربه و تناور از هرچیزی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (متن اللغه) (تاج العروس) ، شیر بیشه، مرد ستبر سخت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام قریه ای از اعمال بست است و ابوعلی حسین بن لیث بن مدرک خبرینی بستی منسوب بدانجاست وی بسال 377 هجری قمری در حین حج گزاری بدرودحیات گفت. (از معجم البلدان یاقوت حموی). و در انساب سمعانی آمده خبرین نام قریه ای است از اعمال بست
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
تثنیۀ ربیع. ربیع الاول و ربیع الثانی. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ربیع الاول و ربیع الثانی شود
لغت نامه دهخدا
(غَ طَ)
یوم الغبیطین یکی از ایام عرب است در آن هانی بن قبیصه الشیبانی به دست ودیعه بن اوس بن مرثد التیمی اسیر شد و شاعر عرب در این باره چنین گفته:
حوت هانئاً یوم الغبیطین خیلنا
و أدرکن بسطاماً و هن ّ شوازب.
ابواحمد العسکری چنین آورده و یوم الغبیطین را غیر از یوم الغبیط دانسته است ولی بعید نیست که یکی باشند زیرا عربها نام دو موضع را در شعر به صورت مثنی بیشتر آرند چنانکه گویند: رامتان و عمایتان و امثال آنها. (معجم البلدان ذیل غبیطان)
لغت نامه دهخدا
(ذَ حَ)
تثنیۀ ذبیح. و منه الحدیث: انا ابن الذبیحین، یعنی از نسل اسماعیل ذبیح اﷲ و فرزند بلافصل عبدالله بن عبدالمطلب. رجوع به عبدالله بن عبدالمطلب شود
لغت نامه دهخدا
(اَ بَ ثَ)
رجوع به اخبثان شود
لغت نامه دهخدا
(خُ یَ تَ)
دو خایه. (منتهی الارب) (از تاج العروس). بیضتین. تخمگان. دوگند. انثیین. خلنتان. (یادداشت بخط مؤلف). این کلمه تثنیه خصیه است در حالت نصبی و جری
لغت نامه دهخدا
(خِصْ صی صی)
جمع واژۀ خصّیص. رجوع به خصیص در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع واژۀ خبیثه. (از منتهی الارب) (تاج العروس). رجوع به خبیثه شود: الخبیثات للخبیثین. (قرآن 26/24)
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ تَ / تِ)
آنکه کسب خبر کند و خبری را از محلی به محل دیگر برد، جاسوس، آنکه از روی پلیدی و بهم انداختن مردمان خبری را از کسی یا محلی بکس دیگر رساند. سخن چین. نمام. فتنه انگیز
لغت نامه دهخدا
(خَ)
خب باش، هیچ مگو! خموش ! خاموش ! خاموش باش. خموش شو. صه. (زمخشری)
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بی)
این کلمه جمع خبّیث است در حالت رفعی
لغت نامه دهخدا
(خَ)
جمع خبیث در حالت رفعی: الخبیثون للخبیثات. (قرآن 26/24)
لغت نامه دهخدا
(خِبْ بی ثا)
خبث. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ مَ ثَ)
دهکده ای است به بخارا و مرکز بلوکی است و پدر ابوعلی بن سینا از دست امیر رضی نوح بن منصور پادشاه سامانی بدانجا حکومت کرد. (یادداشت بخط مؤلف). خرمیثن. رجوع به ابوعلی سینا و خرمیثن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خبیثات
تصویر خبیثات
جمع خبیث
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصیتین
تصویر خصیتین
جمع خصیه، تخمگان خایه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیین
تصویر تبیین
هویدا شدن
فرهنگ لغت هوشیار
پنهان شده پنهان مخفی، جمع خبایا. مونث حبیث، جمع خبائث (خبایث) خبیثات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدین
تصویر بیدین
آنکه دین ندارد بی کیش لامذهب مقابل دیندار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبیین
تصویر تبیین
((تَ))
بیان کردن، روشن کردن، توضیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خبرچین
تصویر خبرچین
((خَ بَ))
جاسوس، آن که رفتار و گفتار کسی را برای دیگران نقل کند
فرهنگ فارسی معین
صفت جاسوس، خبرکش، راید، غماز، منهی، نمام
فرهنگ واژه مترادف متضاد